۶۴ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

خاطرات بیشتر از آدم‌های بیشتر

صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم و در تخت چرخیدم و وقتی چشمام رو باز کردم، تعجب کردم. نمیدونم چطور خوابم برده بود. دیشب، بی پایان به نظر می‌رسید. شب سختی بود. آخرین افکارم به قوت خودشون باقی مونده بودن: خیلی نا امید بودم. چیزی دیده بودم که نباید می‌دیدم. حرف‌هایی شنیده بودم که نباید می‌شنیدم. بحثی رو ادامه داده بودم که نباید ادامه می‌دادم. اما دیشب تموم شده بودم و من امروز رو با سردرد شروع کرده بودم. رفتم آشپزخونه و روزم رو با یک چای پررنگ شروع کردم به این امید که با نوشیدنش سر دردم آروم بشه.

لیوان چای رو گرفتم دستم و رفتم روی مبل مورد علاقه‌م در گوشه هال نشستم. داشتم فکر می‌کردم: به انتخاب‌های بد، به مسیرهای سخت، به تصمیم‌های ساده.

به حال خیلی از دوستام غبطه خوردم که وقتی بخوان، می‌تونن یک مسئله چند بعدی رو به یک مسئله یک بعدی تبدیل کنن و از همون یک بعد در ذهنشون حلش کنن و آروم بشن. من نتونستم. من نمی‌تونم.

من نمی‌تونم قبول کنم که آدم‌ها خیانت می‌کنن فقط چون هیکل فرد سوم بهتر از کسی بوده که باهاش توی رابطه بودن- و من چقدر منزجر می‌شم حتی از نوشتن این جمله.

من نمی‌تونم قبول کنم که آدم‌ها یک مرتبه کاملا عوض بشن. من معتقدم که تغییر زمان می‌خواد. من معتقدم اگر الان کسی رفتاری رو نشون می‌ده، نطفه ش رو خیلی وقت بوده که حمل می‌کرده، الان اون نطفه رشد کرده و داره دیده می‌شه.

شاید راست می‌گن. شاید این منم که دارم سخت می‌گیرم. شاید خیلی از موضوعات هستند که فقط و فقط و فقط یک بعد دارن و این منم که تلاش می‌کنم بتونم از چند بعد ببینمشون.

عمیقا آرزو می‌کنم که بتونم مسایل رو خیلی ساده‌تر ببینم. ریشه‌ها رو نبینم. چراها رو نفهمم. چطورها رو پیگیری نکنم. فقط حال رو ببینم. فقط وضعیت فعلی رو ببینم. و بگذرم.

دلم یک حافظه ضعیف‌تر می‌خواد که جزییات مکالمات و اتفاقات رو یادش نمونه. نگاه‌های معنی دار رو فراموش کنه. پیام‌های معنی دار رو فراموش کنه. توالی اتفاقات رو فراموش کنه. اما می‌دونم اینطور نمیشه.

قبلا یک‌بار به این نقطه رسیدم. به خودم گفتم شاید اگر خاطرات بیشتری خلق کنی، خاطرات قبلی رو راحت‌تر فراموش کنی. اما اینطور نشد. امروز من فقط خاطرات خیلی بیشتری رو از آدم‌های بیشتری به یاد میارم.

چای دومم رو هم خوردم و هیچ تغییری در سر دردم ندیدم. به ناچار یک لیوان قهوه فوری درست کردم. قهوه فوری رو دوست ندارم. حس عدم تعلق میده بهم. قهوه رو می‌خورم و تلاش‌ می‌کنم روی فرآیند آشپزی تمرکز کنم. به این فکر می‌کنم امروز باید چه کارهایی رو انجام بدم و بعد با صدای بلند به جوابی که به خودم دادم می‌خندم: هیچ. هیچ برنامه‌ای ندارم. از سختی‌های فریلنسر بودن اینه که به سادگی می‌تونی بی‌برنامه و بی‌نظم بشی.

دلم می‌خواست می‌تونستم در خط بعدی بنویسم که تصمیم گرفتم یک نظم و برنامه‌ای ایجاد کنم. اما نه، امروز من هیچ تصمیمی نگرفتم.

باید از بحث کردن فاصله بگیرم. باید از بحث کردن با آدم‌های اشتباه فاصله بگیرم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

هفدهم اردیبهشت نود و نه

داشتم برای خواهرم از حس دلتنگی‌ام نسبت به کتاب‌ها حرف می‌زدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتاب‌ها وابستگی عجیبی داشته‌ام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سال‌های مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همین‌طور داشتیم می‌گفتیم و از این تجدید خاطره شاد می‌شدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتاب‌هایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تصمیم گرفت هیچ‌گاه به من کتاب هدیه ندهد و فهمید که تنها رقیبش، کتاب است.

چند ثانیه سکوت کردم.

فهمیدم که از این هجوم خاطرات خسته شده‌ام. خاطرات او، بسیارند. او هفت سال جزیی جدایی ناپذیر از لحظات من بود: چه بود و چه نبود، فرقی به حال من نداشت. او برای من همیشه بود. یا با او قدم زده‌ام یا با یاد او. یا با او خندیده‌ام، یا با یاد او.

اما حالا از حضور همیشگی او در هر لحظه، خسته شده‌ام. نمی‌دانم آیا روزی می‌رسد که در طول روز اصلا خاطره‌ای از او را به یاد نیاورم یا نه، اما برای سریعتر رسیدن آن روز تلاش می‌کنم. 

هنوز نتوانسته‌ام او را... آن‌ها را ببخشم. هنوز هم عمیقا معتقدم که باید تاوان کاری را که با من کرده‌اند، بدهند. و مرتب می‌شنوم تو می‌توانی ببخشی، تلاش کن ببخشی. می‌گویم نمی‌شود و مثل همیشه می‌شنوم که: سخت نگیر.

و من مدام از خودم می‌پرسم که آیا سخت گرفته‌ای، آیا تلاش نکردی درکشان کنی، آیا به آنها فرصت صحبت کردن ندادی، و جواب همه این سوالات منفی است.

من، هنوز نمی‌توانم برای یک لحظه دردی را که در وجودم موج برمی‌دارد کنترل و آرام کنم، و تا زمانی که این درد به همین قوت وجود دارد، بخشیدن آنها برای من ممکن نیست.

خودم را بخشیده‌ام: خودم را برای تمام کوتاهی‌هایی که در حق خودم کردم بخشیده‌ام.

اما آن دو را، هنوز نه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

شانزده اردیبهشت نود و نه: از وسواس

دچار وسواس فکری شده‌ام. اما اصلا خودم را مقصر نمی‌دانم. کمی فکر کردم که چطور شروع شد. به نتایجی رسیده‌ام که هیچ منبع معتبری برای رد یا تاییدشان وجود ندارد. اما فکر می‌کنم اینطور شروع شد که مدام از خودم می‌پرسیدم چطور؟ چرا؟

او رفته بود، بعد از سه سال برگشته بود و گفته بود سایه من در تمام این سه سال همراهش یوده و هیچ وقت نتوانسته خوشحال باشد. هر آغوشی برایش دردآور بوده و هیچ کس را نتوانسته دوست داشته باشد. و من که ایمان داشتم به آنچه که بینمان بود و همیشه می‌دانستم برمی‌گردد، برایش شرایطی تعریف کردم و پذیرفت.

او خودش برگشته بود. شرایط من را پذیرفته بود. چرا باید حالا که برگشته، خیانت کند؟ آن هم با کسی از حلقه دوستان مشترک و نزدیک!

راستش، هنوز هم نمی‌دانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم. اما همین ندامستن و غافلگیر شدن، من را در برزخ حدس و تخمین قرار داد: تخمین زدم از چه زمانی شروع کرده، حدس زدم چطور شروع شده، به امید اینکه اگر به منشا برسم، به معنا هم برسم. اما نرسیدم.

حالا، ذهن من به این تمرین ناخوشایند روزانه عادت کرده و درگیر وسواس فکری شده‌ام.

فشار این افکار وسواس‌گونه به شکلی است که هر لحظه که اراده کنم می‌توانم برای ساعت‌ها خودم را با اشک ریختن تخلیه کنم- که همواره تلاش میکنم راه‌های دیگری را انتخاب کنم: ویدئو‌های تد تاکس را می‌بینم، کتاب می‌خوانم، پادکست گوش می‌دهم.

در نتیجه ای وسواس فرآیند یادگیری‌ام بسیار کند شده. حفظ نظم برایم بسیار دشوار است. فعالیت‌های بسیار ساده حال به فعالیت‌هایی چالش برانگیز تبدیل شده‌اند.

حدس می‌زنم نوشتن مرتب به این حالت کمک کند: برای نوشتن لازم است که فکر کنم. برای نوشتن لازم است که کمی از دنیای خودم فاصله بگیرم که بتوانم چیزهای بیشتری را ببینم، تصویر بزرگتری را ببینم و فکر می‌کنم این یعنی فاصله گرفتن از این افکار وسواسی.

به خودم قول می‌دهم هر روز یک بار در این بلاگ بیشتر از دو پاراگراف بنویسم.

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

هشتم اردیبهشت نود و نه

پیش‌نوشته:

یادم هست همیشه وقتی از من می‌پرسیدن اگر می‌توانستی زمان رو به عقب ببری، این کار رو می‌کردی؟ و اگر این کار رو می‌کردی چه چیزی رو تغییر می‌دادی؟

همیشه یک جواب برای این سوال داشتم: هرگز. من امرزم رو دوست دارم، خودم رو دوست دارم و اگر قرار بود زمان رو به عقب ببرم و چیزی رو در گذشته‌م تغییر بدم، دیگه من این آدم امروز نبودم.

امروز خودم این سوال رو از خودم پرسیدم. برای اولین بار جواب متفاوتی به خودم دادم: نمی‌دونم. شاید آره شاید نه. نظر حافظ رو پرسیدم. حافظ عقده داشت باید سپاسگزار محبت‌‌های دوست باشم و بدونم همه این اتفاقاتی که از سر می‌گذرونم، قراره در نهایت به نفعم تموم بشه.

اما در نهایت نشستم و به حسرت‌هام فکر کردم: حسرت‌هایی که امروز دارم.

 

نوشته:

حدود یک‌سال پیش و بعد از سفری که به شیراز و قشم داشتم، فهمیدم چقدر دلم می‌خواد بیشتر ایران رو بگردم: ایرانی رو که سال‌ها در مورد تاریخ‌ش مطالعه داشتم و دوستش دارم. تصمیم گرفتم که دلم می‌خواد زیبایی‌های ایرانم رو به دیگران نشون بدم. فهمیدم که دلم می‌خواد تورگاید بشم. و البته که تورگاید بودن برای من یک شغل مقطعی و پر درآمد هم می‌تونست باشه.

در واقع اینکه تصمیم گرفتم تورگاید بشم، دلایل زیادی داشت. یکی از دلایلش بعد مادی این حرفه بود که می‌تونست به خوبی منو تامین کنه. دلیل دیگه‌ای که داشتم، این بود که احساس می‌کردم که روابطم روز به روز داره محدودتر میشه: توی این شهر کوچیک دوستای زیادی ندارم و انتظار داشتم طی دوره تورگایدی بتونم دوستای خوبی پیدا کنم. که البته بعد از پایان دوره، موفق شدم تماسم رو فقط با استاد دوره نگه دارم: یکی از اون آدم‌هایی که می‌دونم دوستم دارم تا سال‌ها باهاش در ارتباط باشم.

دوره رو با موفقیت تموم کردم. برای من دوره شیرین و راحتی بود. مدتی طول کشید تا نتیجه آزمون اعلام بشه و بعد از اعلام نتیجه آزمون منتظر شدم کارتم بیاد و همزمان عصرها می‌نشستم و برای آینده کاریم به عنوان تورگاید برنامه ریزی می‌کردم: برای تولید محتوا سناریو می‌نوشتم. توی وبسایت‌هایی عضو می‌شدم که بتونم از طریقش با توریست‌های مشتاق بازدید از ایران ارتباط برقرار کنم.

اما

آبان از راه رسید: شرایط ایران طوری نبود که توریست ها مشتاق باشن برای دیدنش ریسک کنن. و بعد دی ماه از راه رسید. هیچ کس دوست نداشت در راه سفر به مقصد جذابش، توی مسیر اتفاق ناگواری براش بیفته. و بعد بهمن از راه رسید و کرونا باعث شد صنعت توریسم به صورت جهانی نابود بشه.

امروز داشتم فکر می‌کردم که ای کاش این اتفاقات نیفتاده بود. ای کاش من امروز در حال سفر بودم.

پی نوشت: الان که نوشته‌رو دوباره خوندم، متوجه شدم که این نگاه به گذشته، احتمال زیاد ناشی از مکالماتی هست که دیروز با دوستم در مورد مسیر زندگی خودش و مسیر زندگی نامزدش داشتیم. نگران بود. نگران بود که نامزدش نتونه به اندازه کافی در ادامه مسیر فعال باقی بمونه و دوستم رو دمپ کنه در نهایت. این صحبت‌ها باعث شد بشینم و به مسیر زندگیم دوباره نگاه کنم.

من به یک سال گذشته زندگیم افتخار نمی‌کنم. اما سعی می‌کنم مطابق گفته حضرت حافظ بابت آموخته‌هام سپاسگزار باشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

چهارم اردیبهشت نود و نه: از نخندیدن

آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:

امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 

عینا همین جمله رو گفت.

امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌تونم مهسایی که انقدر آشفته بوده که این کار رو کرده، بفهمم.

خب، الان که آروم‌ترم میگم ای کاش اون کار رو نمی‌کردم. ای‌ کاش خیانتش را پیش دوستای مشترکمون - که خیلی هم زیادن- جار نمی‌زدم. اما هنوز هم نمی‌تونم بخندم.

هر وقت به حال اون روزهام فکر می‌کنم، فقط قلبم فشرده میشه. فقط افسرده میشم از حالی که اون روزها داشتم.

راستش با اینکه وانمود می‌کنم برام مهم نیست، هنوز هم دلم می‌خواد بدونم چرا؟ چه سلسله اتفاقاتی منجر به این شد که این انتخاب‌های افتضاح رو داشته باشه؟ 

اما همزمان می‌دونم حتی اگر بخواد بشینه رو به روم و ادعا کنه که می‌خواد صادقانه در موردش حرف بزنه، باز هم نمی‌تونم همه حقیقت رو بفهمم: اون فقط نسخه‌ای از حقیقت رو به من ارایه می‌ده که توی ذهن خودش از اتفاقات و انتخاب‌هاش نوشته.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از خشم

این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.

اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش می‌کردم.

اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.

در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.

چندروزی است که نتوانسته ام کتاب بخوانم- نه داستانی، نه روانشناسی و نه توسعه فردی.

دیروز هم ورزش نکردم. یا من از نظم فرار میکنم، یا نظم از من. 

اما هرچه که هست، گذرا است.

فکر میکنم در سه روز گذشته اندازه سه ماه گذشته شکر مصرف کرده‌ام و از این بابت ناراحت نیستم. از دست رفتن نظم زندگیم در چند روز اخیر هم ناراحتم نمیکند.

میدانم باید کمی با مهربانی حال خودم را نگاه کنم. به زمان احتیاج دارم. حقایق تلخی را از دوستم شنیدم و کنار آمدن با آنها زمان میخواهد.

این روزها که نمیتوانم مرتب و مترکز بنویسم، در کانال تلگرامم پراکند و کوتاه می‌نویسم.

اینجاست : t.me/DaSheepishly

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از تنهایی

امروز، یک ماه است که در قرنطینه‌ام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشده‌ام.

اما چرا این نوشته را با گفتن این‌که یک ماه است در قرنطینه‌ام شروع کرده‌ام؟  چون نمی‌دانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،

اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهایی‌ام را پذیرفتم.

تنهایی، همواره بزرگ‌ترین ترس من در زندگی بوده است. مدت‌هاست که از این حقیقت آگاهم و مدت‌هاست که چشمم را به روی این ترس بسته‌ام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98-  برای اولین بار در تمام زندگی‌ام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.

پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگی‌ام تلاش کرده‌ام که تنها نمانم. امید داشته‌ام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سال‌ها تنها بوده‌ام؟

چطور بپذیرم که حتی نزدیک‌ترین افراد به من- حتی اعضای خانواده‌ام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟

کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شده‌ام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.

شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمی‌دانم.

اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.

+

امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانواده‌ام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطه‌ای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.

روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.

+

هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک حادثه عاطفی بتواند این‌طور جهانم را زیر و رو کند.

+

همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.

مدت‌هاست که جسته و گریخته کتاب‌هایی در مورد روان انسان می‌خوانم، اما این کتاب‌ها من را می‌ترسانند... من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، می‌ترسم.

اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از به جا مانده ها

او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.

وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.

روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.

او رفت. بلوزش با من ماند.

در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نوک مدادی به جا مانده اش را میپوشیدم. 

امروز هم بلوز نوک مدادی اش را پوشیدم. اما امروز دلتنگ نیستم. امروز دنبال واکنشم بودم: بی اعتنا شده ام.

به تابلوهای دور تا دور اتاقم نگاه میکنم و هیچ احساس خاصی ندارم.

به خرس عروسکی که هفت سال پیش هدیه گرفتم نگاه میکنم و هیچ حسی ندارم.

اما هنوز جرئت نکرده ام سراغ دستبندی بروم که وقتی هدیه اش داد، اعتراف کرد چقدر دوری من برایش سخت بوده و فهمیده که چقدر دوستم دارد.

سه سالی میشود که آن دستبند را ندیده ام.

شاید روزی دیگر.

برای امروز کافی است.

+

دارم به یک روتین جدید فکر میکنم. یک روتین مفید تر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

باور به بک قدرت بزرگتر

کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.

اینها اسم هایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامی احتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.

اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدن های زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟

جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟

بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامی بیشتر شد.

با این نیاز بسیار درگیر بودم.

اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامی مافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.

همه چیز را رها کردم.

این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

اجازه؟

اجازه؟

دلتنگت بشوم یا نه؟

دلتنگت می‌شوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.

با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.

اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.

وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.

امروز هم نمیتوانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا