۶۴ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

What happened?

دیشب به وقت بی‌خوابی داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم که با کلمه Hyperthymesia آشنا شدم. ظاهرا یک وضعیت خاص مغزیه که باعث میشه فرد جزییاتی رو یادش بمونه که اهمیت خاصی ندارن و حالت نرمالش اینه که فرد این جزییات رو فراموش کنه.

به تمام چیزهایی فکر کردم که بی‌دلیل در حافظه‌م می‌مونن. نمی‌تونم به صورت قطعی بگم که من هم Hyperthymesia دارم یا نه، اما وقتی دیشب داشتم می‌سنجیدم که آیا ممکنه مغز من هم دچار این وضعیت خاص باشه یا نه، به چیزهای عجیبی فکر کردم که هنوز یادم موندن.

به اولین باری که صدای اولین کسی که دوست داشتم رو شنیدم، فکر کردم. هنوز صداش و تک تک اولین کلماتش رو یادمه. اسمش با الف شروع می‌شد و در ادامه این نوشته، با اسم الف ازش یاد می‌کنم. خاطرات من از الف، گره خورده به همایش‌های علمی که در دوره دبیرستان در شهرمون برگزار می‌شد: شیمی، نجوم، ریاضیات. من و الف پای ثابت این همایش‌ها بودیم. اون روزها، برای من روزهای شیرینی بودن. در تمام خاطرات اون روزها، در حال درخشیدن هستم: سریع یاد می‌گرفتم، تشنه یادگیری بودم، روابط خوبی داشتم، تلاش می‌کرم...برای اهدافم تلاش می‌کردم.

 دیشب که غرق به یادآوری این خاطرات شده بودم، یک لحظه از خودم پرسیدم واقعا چه بلایی سر خودت آوردی؟

بذار بگم... بذار بدون تعارف بگم: خودم رو تلف کردم و حتی نمی‌دونم چرا.

اما می‌تونم حدس بزنم. می‌تونم حدس بزنم که چیزی... دلیلی باعث شد که ریتم زندگی از دستم خارج بشه. و دیگه هیچ وقت نتونستم دوباره به زندگیم مسلط بشم. این غمگینم می‌کنه.

 

حقیقتی که وجود داره، اینه که انگار فراموش کرده بودم که ده سال گذشته چطور زندگی می‌کردم، اما دیشب همه چیز یادم اومد. روندی رو که ده سال پیش داشتم اینجا می‌نویسم که یادم بمونه و هر چند وقت یکبار مرورش کنم و به خودم تلنگر بزنم.: خواب مفید من شبی چهار ساعت بود، بیشتر روزها رو تا مدرسه پیاده‌ می‌رفتم، بعد از مدرسه یکراست به کلاس زبان یا باشگاه می‌رفتم، بعد از کلاس زبان یا باشگاه، پیاده به خونه برمی‌گشتم و درس می‌خوندم. بعد از درس خوندن، وبلاگ مینوشتم و به سرچ‌هام می‌رسیدم (تازه اینترنت رو کشف کرده بودم و تشنه یادگیری در مورد همه چیز بودم) و بعدش، زبان یا کتاب‌های داستانی می‌خوندم و یا اگر خیلی کیفم کوک بود، کاردستی درست می‌کردم (نقاشی با گواش، طراحی گرافیکی اسم کسایی که دوستشون داشتم، جعبه هدیه و یا خطاطی با قلم‌نی) ودر کنار تمام اینها به مادرم توی کارهای خونه کمک می‌کردم.

اگر اون روزها می‌تونستم اینطوری زندگی کنم، چرا الان نتونم؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از کبک بودن

مثل کبک سرم رو کرده بودم زیر برف؟ نمی‌دونم. ظاهرا اینطور بوده.

مارتین لوترکینگ یه جمله زیبا داره که میگه کسی که عاشق صلحه باید مثل کسی که عاشق جنگه، خودشو آماده کنه.

به بهانه اینکه عاشق صلحیم که نباید بیخیال استراتژی بشیم. نه؟

نداشتم، استراتژی نداشتم. دارم یاد می‌گیرم. دارم خیلی دیر یاد می‌گیرم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از کم کردن نور چراغ

یک جایی خونده بودم که نباید به دیگران اجازه بدی چون نور چراغ اذیتشون میکنه، ازت بخوان نورش رو کم کنی و متاسفانه اصل این جمله زیبا رو یادم نمونده اما میدونم من این کار رو زیاد می‌کنم: من به دیگران اجازه میدم جلو درخششم رو بگیرن چون نور اذیتشون می‌کنه.

نزدیک‌ترین مثالش رو در هفته گذشته دیدم: دوست دختر یکی از دوستای صمیمی‌م به رابطه دوستانه ما و توانایی‌های من در پیش بردن کاری که با همکاری همدیگه داریم انجام میدیم حسادت کرد، حسادتش رو ابراز کرد و حالا این منم که نور چراغ رو کم کردم: نقشم در همکاری رو کمرنگ تر کردم.

من این کار رو برای آرامش دوستم انجام دادم، اما می‌دونم این دلیل به اندازه کافی محکم نیست و از این بابت خیلی ناراحتم.

باید یادبگیرم بذارم دیگران تحت تاثیر حضورم و قدرتم قرار بگیرم و از تبعاتش نترسم. من همه عمرم رو مشغول یادگیری بودم، استحقاق این رو دارم که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم و تحت تاثیر قرار بدم دیگران رو.

تصمیم دارم یک مطلب هم در مورد یادگیری و خودآموزی بنویسم. امیدوارم بتونم به زودی و به زیبایی بنویسمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از دیدن

دارم می‌بینم. دارم حقایقی رو می‌بینم که پیش از این هیچ‌وقت به چشمم نیومده بود. دارم می‌بینم که چطور خودم رو خرج می‌کنم: خرج آدم‌ها و خرج اتفاقات و وظایف- بدون اینکه انتظاری داشته باشم.

دارم می‌بینم که به آدم‌های زندگیم وزن زیادی میدم: گاهی چنان وزنی بهشون می‌دم که دبگه خودم مرکز ثقل زندگیم نیستم. من دارم این‌ها رو الان می‌بینم.

از سال‌ها پیش همیشه تلاش کردم که وقتی وارد بحرانی میشم، بدون دستاورد ترکش نکنم: همیشه چیزی برای یادگرفتن وجود داره. این روزهای بحرانی زندگی هم برای من پر از دستاورد شده و من حالم بد میشه از اینکه فکر کنم اگر تو با من این‌کار رو نکرده بودی ممکن بود هیچ‌وقت این‌ها رو نبینم.

اما من دارم می‌بینم.

همین کافیه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از امانت

من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نیمه شب، بی نقاب

دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه

میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.

اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.

یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

I see you

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از رویا

از ساعت پنج دقیقه بعد از نیمه شب مدام تلاش می‌کنم خودم رو به پای کیبورد برسونم و بنویسم و حقیقتا دلیلی و موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. اما خیلی اتفاقی به قطعه شاهکار کارل ارف می‌رسم و شروع می‌کنم به شنیدنش. دلم پر از شجاعت می‌شه وقتی که این قطعه رو می‌شنوم.
روی زمین و به پشت دراز می‌کشم و در اثر شنیدن این قطعه به خودم میام: ظاهرا هیچ رویایی ندارم.

ظاهرا نمی‌تونم یک زندگی رویایی رو تصور کنم.

اما نه.

من می‌دونم این یه بازیه. این بازی روان آسیب دیده و رنجیده منه. شاید هم این بازی ژن‌های منه که در اثر بقای دو و نیم میلیون ساله‌ی خودشون و برای بقای بیشتر یاد گرفتن. من حدس می‌زنم هنوز رویاهای بزرگ و زیبایی داشته باشم که فقط دارم نادیده‌شون می‌گیرم.

باید دوباره با شجاعت به رویاهام فکر کنم. باید دوباره رویا بسازم. باید بیشتر به موسیقی کلاسیک پناه ببرم. باید بیشتر از فلسفه بخونم. بذارید از برخورد امروزم با فلسفه بگم:

امروز داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم، در یکی از متن‌هایی که داشتم می‌خوندم کلمه فلسفه رو دیدم. دیدن کلمه فلسفه کافی بود تا گوشی رو لاک کنم و از جام بلند شم و به کارهای مهم‌ترم برسم.

فلسفه، به لذت جدیدم تبدیل شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

لایف کوچ؟

این روزها در شبکه‌های اجتماعی بیشتر از هر چیز دیگری با مفهوم جدیدی به نام مربی رو به رو می‌شویم. افرادی که رو به روی دوربین‌شان نشسته اند و از 5 نکته برای بهتر کردن رابطه عاطفی، 2 تکنیک که موفقیت مالی شما را تضمین می‌کند، 3 روش جهت تسخیر قلب مرد رویاهای شما و 10 نکته در مورد خانم‌ها که نمی‌دانستید صحبت می‌کنند.

دارم تلاش می‌کنم در مورد این سبک جدید از محتوای پرطرفدار، از کمترین کلمات با بار منفی که می‌توانم استفاده کنم. 

صادقانه ترین اظهار نظری که می‌توانم داشته باشم، این است که به نظر می‌رسد خوب مخاطب خودشان را می‌شناسند. مخاطبی که تولید کننده این دست محتوا را دنبال می‌کند، قطعا دنبال بهتر شدن شرایط فعلی زندگی‌اش است اما کاملا مشخص است که یا توان پرداخت هزینه را ندارد و یا راغب نیست که برای رشد فردی‌اش هزینه‌ای پرداخت کند. چنین مخاطبی، محتوای رایگان را دریافت می‌کند و از آن استفاده می‌کند و در عوض، به افزایش شهرت تولید کننده محتوا کمک میکند- واقع بین باشیم: همان +1 که این دنبال کننده به دنبال کننده‌های تولید کننده محتوا اضافه می‌کند، دقیقا همان چیزی است که تولید کننده محتوا به دنبالش بوده.

اعتراف می‌کنم که جدیدا در مواقع بی‌خوابی، این محتواها را پی‌گیری می‌کنم و به نظر می‌رسد که هیچ وقت نتوانم دید مثبتی به فردی داشته باشم که به سادگی به خودش اجازه می‌دهد به افراد بگوید که برای رابطه‌تان چه کنید و چه نکنید، در زندگی تان چه کنید و چه نکنید.

مگر قرار نیست که هرکسی خودش بنشیند، بخواند، ببیند، تحلیل کند، تجربه کند، بیاموزد و بعد تصمیم بگیرد که چه‌ها کند و چه‌ها نکند؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از ایستادن

نمی‌دانم از کجا شروع کنم. از موهبت دوست خوب بگویم؟ از شگفت‌انگیز و ترسناک بودن روان آدمی حرف بزنم؟ از سلطه هورمون‌ها بر ذهن و روان انسان حرف بزنم؟ از اینکه به عنوان یک گونه در برابر آموخته‌هایمان بسیار فراموش‌کاریم حرف بزنم؟ نمی‌دانم.

بگذار از همین آخری شروع کنیم.

گاهی متعجب می‌شوم از این‌که در موقعیت‌های بحرانی زندگی، آموخته‌هایمان، اندوخته‌های عاطفی و عقلانی‌مان را به سادگی فراموش می‌کنیم و حتی بدیهیات هم بسیار بعید به نظر می‌رسند و لازم است کسی از راه برسد و مستقیم یا غیر مستقیم این آموخته‌ها را به ما یادآوری کند.

زمان زیادی گذشت تا توانستم خودم را قانع کنم که این ناامیدی آنقدری برای من غریب است که به تنهایی از پس‌اش بر نخواهم آمد. زمان زیادی گذشت تا تصمیم بگیرم کمک بخواهم. به دو نفر پیام دادم. اول به قدیمی‌ترین دوستم. او را از پنج سالگی می‌شناسم و می‌دانم در حمایت عاطفی بی‌نظیر است. راستش او مهربان‌ترین دوستی است که تا به حال داشته‌ام. به او پیام می‌دهم و دقیقا همان چیزی را به من می‌دهد که به آن نیاز داشتم: حمایت عاطفی. به من یادآوری می‌کند بدیهیاتی را که فراموش کرده‌ام.

بعد، به منطقی‌ترین و خردمندترین دوستم پیام دادم. او زندگی سختی داشته است و می‌داند با موقعیت‌های سخت چطور باید کنار بیاید. می‌دانم سرش شلوغ است. عذرخواهی می‌کنم و زیباترین جواب را به من می‌دهد: اساس رفاقت ما دو نفر کمک به یکدیگر در مواقع سخت است. نگران نباش، من هستم.

همین که با آنها صحبت کرده‌ام نسبتا آرامم می‌کند.

بله، نکته همین است. من بدیهیاتی را فراموش کرده‌ام که هرکسی ممکن‌است فراموش‌شان کند.

من فراموش کرده بودم که ما اگر در زندگی توقف کنیم، وقت داریم که به پوچ‌بودن زندگی فکر کنیم. وقتی که پوچ بودن زندگی را تماما لخت ببینیم، امیدمان را برای حرکت و ادامه دادن از دست می‌دهیم. و آن وقت است که لحظه به لحظه شروع سخت‌تر می‌شود و حرکت معنایش را از دست می‌دهد.

مگی اسمیت یک شاعر آمریکایی است که در توییترش روزانه یک جمله امید بخش منتشر می‌کند و در انتهای هر جمله، دو کلمه اضافه می‌کند: ادامه بده. فکر می‌کنم مگی اسمیت هم خیلی خوب می‌‌دانسته که اگر ادامه ندهیم، اگر بایستیم، اجازه می‌دهیم که ناامیدی آرام آرام در وجودمان ریشه کند.

هنوز هم حرکت کردن برایم سخت است. اما حالا حداقل می‌دانم که باید چکار کنم. باید ادامه بدهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا