۶۴ مطلب با موضوع «اعترافات» ثبت شده است

What social media has done to me?

از مطب دندان‌پزشک خارج شدم. بعد از یک‌ساعت، هنوز سمت راست صورتم بی‌حس بود و درد ناشی از عصب‌کشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بی‌حسی دندانم اجازه بدهد پیاده‌روی کنم. حالم خوب بود، دندان‌پزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفه‌ای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدم‌های حرفه‌ای غرق لذت می‌شوم.

بعد از یک ساعت پیاده‌روی به پاتوق قدیمی‌ام رسیدم: کافه‌ای که بعد از کار میرفتم آنجا و می‌نشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه می‌نوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشین‌ها را نگاه کنم.

دلم می‌خواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندان‌پزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریده‌ام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آن‌ها را با کسی به اشتراک می‌گذاشتم تا باور کنم که همه‌شان واقعی هستند و اتفاق افتاده‌اند.

سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب می‌دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده‌ام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیف‌تر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصی‌ام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین می‌کردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

این ضعف است یا قدرت؟

دیشب بعد از ماه‌ها دوباره بغض‌م ترکید. و در میان سیل اشکی که توانی برای عقب راندنش در وجودم نمانده بود، از خودم پرسیدم این از قدرت من بود یا از ضعف من که چنین در خود فرو ریختم و چنین از خود بیگانه شدم؟

اینطور که می‌پرسم، جواب ساده و کوتاهی دارد این سوال: از ضعف. فرو ریختن، کم آوردن و جا ماندن از ضعف است.

اما نه این بود تمام اتفاق. 

به تمام روزهایی فکر کردم که درد را در پشت دیوار ادراکم رها کردم و به هستی‌ام راهش ندادم. 

به تمام روزهایی که تلاش کردن و کم نیاوردن سهم من نبود و من مدعیشان شدم: تلاش کردم، کم نیاوردم.

به تمام روزهایی که باید زمانم را در زندگی عادی‌تری می‌گذراندم و روزمرگی و زندگی روزمره را می‌آموختم  که یک جایی مثلا در حوالی سی سالگی آموخته‌هایم را مصرف کنم و من انتخاب کردم که آن زمان را صرف خارج از عادی بودن بکنم.

گفتم انتخاب کردم. بله انتخاب کردم و من چه می‌دانستم که چه چیزی را انتخاب کرده‌ام. من برای سالها، سخت و جنگنده بودن را انتخاب کرده بودم. من چه میدانستم که چه تعادل ظریفی را برهم زده‌ام. من چه میدانستم که دارم چه آتش زیر خاکستری را نادیده می‌گیرم. من چه میدانستم که این همه جنگیدن در یک طرف و نادیده گرفتن طرف دیگر زندگی ام، قرار است که تاوان داشته باشد. 

این نبرد، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نادیده گرفتن برهم زدن نظم و تعادل زندگی، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نمیدانم.

 

اما میدانم که گیر کرده‌ام به اگرها و کاش‌های زندگی. که اگر چنین بود و چنان بود و کاش که چنان بود و چنین نبود.

گیر کرده‌ام به نقطه‌ی شروعم در زندگی. گیر کرده‌ام به نداشته‌هایم. گیر کرده‌ام به ندیده‌ها و نزیسته‌هایم. گیر کرده‌ام. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از نبایدهای هیجان انگیز

یک تئوری هست که میگه بسیاری از آدم‌ها خصوصا خانم ها به رابطه های غیر ممکن گرایش دارن به این دلیل که نیازمند هیجان منفی هستند که اون رابطه ایجاد میکنه. در واقع این افراد درگیر نوعی از اعتیاد به هیجان منفی و خودآزاری هستند و حتی روحشون هم از این موضوع خبر نداره.

با توجه به تمام کراش‌هایی که داشتم، با توجه به انتخاب‌هایی که تا به حال داشتم و با توجه به همه افرادی که برای یک رابطه پا پیش گذاشتن و ردشون کردم، به نظر میرسه من هم دچار این نوع از اعتیاد هستم...

جزییات زیادی هست که دلم میخواد به این نوشته اضافه کنم، اما حقیقتا جرئت شفاف‌تر دیدن مسایل رو در این لحظه ندارم؛ جرئت رو به رو شدن با حقیقت عریان رو هنوز ندارم.

اما ته دلم، دوست داشتم انقدر فکرم درگیر بودن یا نبودن یک رابطه عاطفی توی زندگیم نبود... دوست داشتم خیلی ساده تصمیم میگرفتم به رابطه عاطفی احتیاج ندارم و سرم رو مینداختم پایین و میرفتم پی بخش های جدی تر زندگیم.

شایدم تونستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 111

غریبه که نیستید، از رو به رو شدن با زندگیم طفره میرم چون میدونم چیکار کردم، چون چیزی که میخواستم باشم نیستم.

چیزی که میبینم چیز مورد علاقه م نیست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 110

دیوار شیشه‌ای که دورم کشیده بودم، برداشته‌ام. با آدم‌های بیشتری احساس نزدیکی و صمیمیت می‌کنم و در عین حال از همیشه تنها ترم.

اول هفته بود که قدیمی‌ترین دوستم را دیدم: او مرا از پنج سالگی می‌شناسد و ناظر و همراه تمام روزهای سرخ و سفید و سیاه زندگی من بوده. او مرا نمی‌شناخت، بعد از این یکسال، دیگر من را نمی‌شناخت.

بعد از اینکه از دیدارش برگشتم به سین پیام دادم. آشفته بودم. نمی‌توانستم شفاف فکر کنم. سین، افکار آشفته من را می‌گیرد و رشته‌شان می‌کند و آرامم می‌کند. به گمانم ترسیده بودم. به گمانم سین این را فهمید که گفت بله عوض شده‌ای و حاضر نیستی این را بپذیری. بله خودت را در سطح نگه داشته‌ای و تلاش می‌کنی از مسئولیت زندگیت فرار کنی، اما من امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. تو فقط عوض شده‌ای، همین. نترس. این اجتناب ناپذیر است.

چقدر یکی دو ماه گذشته زندگیم را دوست ندارم. چقدر چشم بسته‌ام بر همه چیز. چقدر در انکارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از ترس نوپدید

در تمام عمر، حسی شبیه به محبوس بودن، رهایم نکرده است. همیشه احساس میکردم که در یک موقعیت خاص و همچنین در تمام زندگی، باید چیزی فراتر از آنچه را که تجربه کرده‌ام، تجربه میکردم. شاید مشابه فرد ناشنوایی بودم که با وجود آنکه چشمانش خیلی خوب می‌بینند، باز هم نمیتواند تمام آنچه را که در اطرافش اتفاق میفتد را درک کند.

امروز میدانم که در تمام عمر ترسیده بوده‌ام. امروز میدانم که در تمام عمر خودم را نفی کرده بودم. امروز میدانم که یک هویت کاذب برای خودم ساخته و پرداخته بودم که مانع از این میشده که بتوانم خود حقیقی‌ام را ببینم، بشناسم و به او اجازه وجود و حضور در متن زندگیم را بدهم.

من خودم را پس زده‌ام. دریافت های خودم را، وجود خودم را پس زده‌ام. اسیر بایدها و نبایدها و خوشایندها بوده‌ام. اسیر کمال طلبی افراطی و عصبی بوده‌ام. این شاید ریشه همه مشکلات و سرخوردگیهای من نباشد، اما قطعا ریشه بسیاری از مشکلاتی است که امروز در زندگی با آنها مواجه شده‌ام.

من از این آگاهی می‌ترسم: قبلا این را نمیدانستم و مثل مرغ سرکنده دور خودم چرخیده ام و هیچ یک از استعدادهایم را به ساحل امن دستاوردی نرسانده‌ام. امروز که این را میدانم چه؟ اگر باز هم نتوانم و نشود چه؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از عجز

دیشب بود یا شب قبل از آن؟ نمی‌دانم. در خواب و بیدار، پرت شدم به اولین خاطراتی که از تو دارم. برگشتم به نه سال پیش و یکبار دیگر کنار تو ساحل رامسر را قدم زدم. یکبار دیگر کنار تو سی و سه پل را طی کردم. یکبار دیگر برای اولین بار فیلم One Day را زیر دوربین های حراست دانشگاه به دستت دادم و فقط یکبار دیگر به تمام آن روزهای جادویی و شیرین برگشتم.

صبحش ولی به حقیقت سردی که دور تا دورم را احاطه کرده بازگشتم: تو رفته ای، خیانت کرده ای و من هیچ توانی در برابر همه این اتفاقات ندارم. حالم بد است میدانم که حق دارم که بد باشم. آرام نیستم و میدانم که حق دارم آرام نباشم. اما همه این دانستن ها، هیچ از درد نتوانستن من کم نمیکنند.

من،

نمیتوانم تو را برگردانم.

من، 

نمیتوانم پایانی تلخ برای رابطه جدیدت رقم بزنم.

من، 

نمیتوانم هیچ کدام از این اتفاقات را تغییر بدهم.

و این اسمش زندگیست. این ناتوانی را، زندگی می‌نامند.

این ناتوانی، این عجز همیشه و همه جا وجود داشته، در تمام طول زندگی من وجود داشته. فقط هیچ وقت هیچ چیز را اینطور نخواسته‌ام که به ناتوان بودنم در برابرش پی ببرم. عجیب است که تو شده ای نماد عجز من به عنوان یک انسان.

بله عزیز جان... بله دلکم... از بین همه متغیر هایی که در زندگی ما وجود دارد، ما تنها قادر به تغییر تعداد محدودی هستیم و فکر می‌کنیم که بسیار مختاریم. 

این عجز را باید پذیرفت؟ نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سو استفاده از دراما

این روزها، در قعر یکی از نوساناتی که پیش‌بینی می‌کردم به سر می‌برم: به سادگی و با کوچکترین ناملایمتی، غرق در اشک می‌شوم. تمام خواب و بیداری‌ام غرق در خاطرات او می‌گذرد و مدام از خودم می‌پرسم چطور میتواند همه این‌ها را فراموش کند؟

اما در زیر تمام این لایه ها به یک نکته مهم در مورد خودم پی برده‌ام: من از دراماهای زندگی استفاده می‌کنم که از مسئولیتی که نسبت به خودم دارم، فرار کنم. در واقع در زیر تمام این شکست‌ها و فرودها، تمنایی برای فرار وجود دارد. نه فهمیدنش و نه نوشتنش کار ساده‌ای نبود. اما باید این را اینجا ثبت کنم تا خودم را به تغییر این رویه متعهد کنم.

تلاش کردم روانکاوی را پیدا کنم که بتواند کمکم کند. اما در شهر محل سکونتم تنها به مشاور و روانپزشک رسیدم و هزینه مشاوره با روانکاوهای ساکن تهران خارج از توان مالی فعلی من است.

در واقع این روزها تمام درهای بسته زندگی من، تنها با یک کلید باز می‌شوند: درآمد بیشتر. و من تمام توانم را بر روی این موضوع متمرکز کرده‌ام: برای فروشگاه مادرم پیج اینستاگرام زده ام، در داروخانه اضافه کاری می‌گیرم و امیدوارم بتوانم بخشی از مشکلاتم را با درآمد بیشتری که از این دو راه به دست می‌آورم، حل کنم.

گواهی نامه تورگایدی‌ام هم با پیگیری فراوان صادر شد و حال باید برای گرفتن کارتم تلاش کنم. امیدوارم بتوانم بلافاصله بعد از گرفتن کارتم مشغول به کار بشوم. چرا که تورگایدی، شغل ایده‌آلی برای این روزهای من خواهد بود: سفر، مسئولیت، ارتباطات جدید، آدم‌های جدید، چالش های جدید و در انتهای همه اینها: فراموشی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از دل تنگ

 این دومین نوشته‌ای است که امشب می‌نویسم و دلیلش بسیار ساده‌است: چنان دلتنگت شده‌ام که انگار همین هفت ساعت پیش بود که وسایلت را در ماشین گذاشتیم و تو برای همیشه آن شهر سرد را ترک کردی. انگار همین هفت ساعت پیش بود که فاصله ده دقیقه‌ای خانه تو تا خوابگاه را در چهل دقیقه‌ طی کردم و خودم را در آغوش تختم رها کردم و رفتنت را انکار کردم: ماه ها و حالا... سال‌ها.

باید با تو مهربان‌تر می‌بودم، نه برای اینکه ترکم نکنی، برای اینکه دوستت داشتم و نمی‌دانستم هیچ وقت دوباره فرصت دوست داشتنت را نخواهم داشت.

در تمام این سه سال، بارها به حسرت‌هایم رجوع کرده‌ام: حسرت‌هایی که به خاطر نگاه دیگران و ترس از قضاوت شدن با من مانده‌است. بارها دلم خواسته که به آن روزها برگردم و بیشتر نوازشت کنم: جسمت را و روحت.

باید شادتر می‌بودم. باید در کنارت شادتر می‌بودم. باید زندگی را ساده تر می‌گرفتم.

باید به تو اجازه می‌دادم بیشتر دوستم بداری: خوب می‌دانم که چقدر خوب بلدم دور تا دور خودم را دیوار بچینم و خوب میدانم که گاهی حتی در برابر تو هم، دیوار می‌کشیدم. باید به تو اجازه میدادم آسیب پذیر بودنم را ببینی و باور کنی.

باید بیشتر می‌خندیدیم.

حرامش کردیم. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از تجربه‌کردن

یکی از مراحل پنجگانه گذر از سوگ به تعریف الیزابت کوبلر راس، افسردگیه و ظاهرا همه ما هنگام تجربه کردن سوگ، افسردگی رو تجربه می‌کنیم. روزی که این نوشته رو نوشتم، به خوبی می‌دونستم که در مرحله افسردگی قرار دارم. اما برام واضح بود که نمیخوام در این حالت باقی بمونم: میخواستم تلاش کنم که تا جای ممکن، فاز افسردگی رو کوتاه‌تر کنم. تمام توانم رو روی این موضوع متمرکز کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز بیشتر از تجربه موقعیت‌های جدید نمی‌تونه بهم کمک کنه. بنابراین تصمیم گرفتم که به هر پیشنهاد جدیدی که عواقب منفی بزرگ و طولانی مدت نداشت، جواب بله بدم.

به یک مهمانی دعوت شدم. اگر قرار بود مثل همیشه فکر کنم، هیچ وقت نمیپذیرفتم با وجود کرونا به این مهمونی برم، اما رفتم و خیلی هم تلاش کردم بهم خوش بگذره. و گذشت.

بهم پیشنهاد شد ناخن‌هام رو گریم و لمینت کنم، و من پذیرفتم. اگر قرار بود مثل قبل فکر کنم، هیچ وقت ریسک قارچ احتمالی در نتیجه کاشت ناخن رو به جون نمی‌خریدم. اما من پذیرفتم و حالا دارم از زیبایی ناخن‌هام لذت می‌برم. فردا هم برای اولین بار ترمیمش می‌کنم.

بهم پیشنهاد شد سیگار رو تست کنم. این رو نپذیرفتم صرفا چون نمیتونستم اولین سیگارم رو از دست کسی که بهم این پیشنهاد رو داده بود قبول کنم. اما احتمالا اگر دوباره توسط فرد دیگه ای بهم پیشنهاد بشه، این رو هم قبول می‌کنم.

و حالا غیر منتظره ترین نتیجه از این تجربایت جدید اینه که: نمیتونم هیچ کس رو قضاوت کنم و از این موضوع لذت می‌برم. این غیر محتمل نتیجه‌ای بود که انتظارش رو داشتم. این یعنی یک روان سالم‌تر و من از بابتش بی اندازه خوش‌حالم.

موضوع اصلا این نیست که من این کارها رو به کسی توصیه کنم یا بخوام بگم که برای من خوب بوده انجام دادن این کارها، بلکه مسئله اینه که من دارم تلاش می‌کنم به خودم تجربیات جدید هدیه بدم. چون معتقدم این تجربیات بهم کمک می‌کنن که در مورد مسیری که برای زندگی انتخاب کردم، مطمئن تر باشم. به تصمیمم برای روش زندگیم، اعتماد بیشتری داشته باشم. و البته که به برطرف شدن افسردگیم کمک می‌کنه :)

 

پی نوشت: آشفتگی این نوشته، ناشی از سرگیجه ایجاد شده در نتیجه مصرف قرص خوابه. این رو هم به هیچ کس پیشنهاد نمیدم :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا