۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

آخرین روز آذر نود و هشت: تصمیم عاشق نشدن

فکر می‌کنم حالا که دارم به مرتب نوشتن عادت می‌کنم، می‌توانم کمی از قالب گزارش روزانه خارج شوم. باید این را هم تست کنم.

بسیار خوشحالم، امروزم بهتر از دیروزم بود و من از دیدن این تغییر بسیار خوشحالم. 

امروز کارهایم را کم‌تر به تعویق انداختم و سعی کردم حتی کمی از کارهای جا مانده از روزهای قبل را هم انجام بدهم و همین حس بسیار خوبی به کل روزم تزریق کرد. 

حالا دو روز است که به صورت مرتب دارم در مورد مقدمات یادگیری سئو مطالعه می‌کنم. دوباره مطالعه ریاضیات را از مبحثی که همیشه دوست داشتم شروع کرده‌ام: مختصات قطبی. وقتی که ریاضی می‌خوانم، خود را بیشتر دوست دارم چون حاضرم برای رسیدن به هدفم کارهای سخت انجام بدهم و خواندن ریاضی هم چندان برای من آسان نبود.

خوب یادم هست روز اولی که درس خواندن را شروع کرده بودم، به مدت یک ساعت فقط فهرست کتاب را نگاه می‌کردم و کتاب را ورق می‌زدم و سرگیجه می‌گرفتم. یک هفته بعد از شروع، تسلیم شدم و به س پیام دادم که نمی‌توانم، بسیار سخت است. اما امروز، از سخت بودنش لذت می‌برم: چالش برانگیز بودنش را دوست دارم.

هنوز هم بر عاداتم تسلط ندارم، اما حالم با خودم خوب است: خوب می‌دانم این مسیر را تازه شروع کرده‌ام و باید صبور باشم. می‌دانم برای اینکه بتوانم ادامه‌اش بدهم و در هیچ شرایطی به نقطه صفر بر نگردم، باید آرام آرام رشد کنم و پیوسته تغییر کنم. هنوز هم پشیمانم، هنوز هم گاهی غم در دلم می‌نشیند از روزهایی که به ندانستن و نخواستن سپری شدند. از روزهایی که سکون بر من مسلط بود. اما دارم تلاش می‌کنم آن روزها را هم به عنوان بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی‌ام و از مسیرم بپذیرم. با این شرط که هیچ وقت دوباره اجازه ندهم که به آن روزها برگردم و یا تجربه‌ای مشابه داشته باشم در آینده.

این روزها تصمیم گرفته‌ام که نباید دوباره عاشق بشوم. من در عاشق شدن چندان خوب نیستم. تمام خودم را می‌بازم: حتی اگر تلاش کنم اینطور نشود. این روزها بیشتر از هر زمانی مطمئنم که تا سال‌ها قصد ندارم به بعد عاطفی زندگی‌ام برسم و دلم می‌خواهد زندگیم پر از دوست و رفیق باشد و عاری از یار و دلدادگی.

آخرین روز آذر نود و هشت را دوست داشتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و نهم آذر نود و هشت

با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد می‌کند، فکر می‌کردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد می‌کرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.

 

اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت می‌کردم می‌نویسم.

بیست و هشتم آذر نود و هشت:

قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیاید. به او گفتم ایرادی ندارد. مراقب خودت باش. خسته‌ای. تشکر کرد و تمام.

روز بعدش پیام داد فقط امروز اینجا هستم، فردا به تهران می‌روم و بعد از انجام دادن کارهایم، از ایران می‌روم. ببینمت؟ رفتم و دیدمش. و هربار که به دیدارش می‌روم، با خودم می‌گویم چقدر بزرگ شده. هنوز هم تمام تصویری که از س در ذهن من مانده، یک پسر بچه 16 ساله و منزوی است. پسر بچه 16 ساله‌ای که یک تیشرت قرمز گشاد بر تن دارد: اولین باری که او را خوب دیدم یک تیشرت قرمز گشاد پوشیده بود و چقدر بامزه بود. چقدر قدش کوتاه بود.

در یازده سال گذشته، شاید دفعاتی که با او رو در روی هم نشسته‌ایم و صحبت کرده‌ایم، به تعداد انگشتان دست هم نرسد، و همین باعث شده که او را هنوز هم یک پسر بچه شانزده ساله با مویی آشفته و یک تیشرت قرمز گشاد ببینم.

چقدر او را دوست دارم. چقدر شاد بودنش برایم ارزش دارد. او به دوستی ایمان دارد. به فلسفه دادن و گرفتن، به بخشیدن و دوست داشتن، به حمایت کردن ایمان دارد. او می‌داند تنها چیزی که ما آدم‌ها را سر پا نگه داشته، همین لبخندهاست، همین سورپرایزهای خوشایندی است که به هم هدیه می‌کنیم.

همین که از قاره‌ای دیگر تولد من را به خاطر داشته و برایم هدیه‌ای آورده که فکرش را هم نمی‌کردم. 

چقدر جانم به دیدارش تازه شد.

نگرانم. نکند دوست دخترش (و احتمالا همسر آینده اش) من را تهدیدی برای رابطه‌شان بداند و او را- تنها مرهم این روزهای سخت را- از من بگیرد؟

س عزیز! به او بگو ما یازده سال است که دوست مانده‌ایم، به او بگو نه بیشتر از دوست می‌توانیم باشیم، و نه کمتر.

در هر حال، دوستی با تو یکی از معدود زیبایی های زندگی من است.

 

به شرح بیست و نهم برسیم:

من هنوز هم نمیتوانم عمیق کار کنم: تمرکز ندارم. در سطح می‌مانم. همه‌اش نتیجه این است که در دوسال گذشته نیازی به تمرکز و یادگیری نداشته‌ام و می‌دانم به تمرین زیادی احتیاج دارم تا برای کنکور ارشد آماده شوم. س می‌گوید سه ماه کم است. خودم هم خوب می‌دانم و این به من استرس می‌دهد. اما هر بار که نگران می‌شوم و به فکر پلن بی میفتم، به خودم می‌گویم چاره دیگری ندارم و همین حالا هم خیلی دیر شده، بهتر است دست بجنبانم و همه زمانم را استفاده کنم. در بدترین حالت، برای سال آینده آماده تر خواهم بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و هفتم آذر نود و هشت، پس از سقوط

دیروز مخزن اراده‌ام خالی شد. دیروز تسلیم شدم. بیشتر ساعات روزم را گریه کردم. دیروز آنقدر چشمانم درد می‌کرد که نتوانستم بنویسم.

خودم را رها کردم.

سخن گفتم. گلایه کردم، محکوم کردم، بسیار اشک ریختم. احساس تنهایی کردم و آرام شدم.

عوارض جانبی دیروز خود را به شکل سردرد، گلو درد و چشم درد نشان می‌دهد. اما من آرامم: آنقدر آرام که نشسته‌ام یکی از کارهای نیمه رها شده‌ام را از سر گرفته‌ام. باز هم شروع کردم به تقویت مهارت‌هایم. و در همین حین که مطالعه می‌کردم، موضوعی به ذهنم رسید:

اینکه مدت‌هاست هدفمند نبوده‌ام. مدت‌هاست هدفمند زندگی نکرده‌ام.

دلم می‌خواهد بنشینم و در رابطه با مزایای هدفمند بودن بنویسم، اما می‌ترسم که این فاصله ایجاد شده، شناخت من از هدفمند بودن را مخدوش کرده باشد و به جای اینکه از مزایای هدفمند بودن بنویسم، خطاهای ذهنی و اشتباهات خودم را اینجا بنویسم. پس به جایش می‌نویسم:

دلم می‌خواهد دوباره هدفمند باشم. هدفمند بنویسم. هدفمند بخوانم. هدفمند ورزش کنم. هدفمند درس بخوانم. هدفمند تصمیم بگیرم. 

آه، چقدر دلم می‌خواهد تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتن کمی با انتخاب کردن برای من فرق دارد و سعی می‌کنم توضیح بدهم که منظورم از انتخاب کردن در این جمله چیست.

وقتی که تصمیمی می‌گیری، ممکن است شرایط اجرایی کردن تصمیمت در حال حاضر وجود نداشته باشد، پس تو تلاش می‌کنی و شرایط را ایجاد می‌کنی و آرام آرام تصمیمت را اجرایی می‌کنی. اما اگر تصمیمی نگیری، مجبور می‌شوی در مسیری که خودت طراحی نکرده‌ای و طراحی شده حوادث و اتفاقات زندگی است جلو بروی و هرگاه که زندگی به تو حق انتخاب داد و به دو راهی یا سه راهی رسیدی، یکی از راه‌هایی را که زندگی به تو پیشنهاد می‌دهد انتخاب کنی.

البته که اثر این انتخاب‌ها در طولانی مدت روی هم جمع می‌شود. البته که انتخاب کردن هم مهم است.

اما تصمیم گرفتن برای من بر انتخاب کردن ارجحیت دارد.

مدت‌ها بود که تنها انتخاب می‌کردم. اما امروز خوشحالم که تصمیم گرفته‌ام و در مسیر تصمیمم حرکت می‌کنم. بگذار همین ابتدای مسیر بگویم که فارغ از نتیجه، تصمیمم را دوست دارم: چون یک تصمیم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

فلش‌بک

زیر دوش به موهایم دست می‌کشم و وقتی دستم را پایین می‌آورم از تعداد تارهای مویی که کف دستانم و کف حمام را می‌پوشانند، می‌ترسم. به اندازه ای می‌ترسم که خشکم می‌زند و فراموش می‌کنم که آب دارد هدر می‌رود. حافظه‌ام فلشبک می‌زند به سه سال پیش: به روزهای آغازین پایان.

تلاش می‌کنم دلیل دیگری برای ریزش موهایم بتراشم: تیروییدم عود کرده، شب‌ها دیر می‌خوابم، یک ماه است که ورزش نکرده‌ام. مکمل موهایم را نمی‌خورم... و به جای همه اینها غصه می‌خورم.

نه. تنها یک دلیل دارد این ریزش مو: بغض مداوم. بغضی فروخرده شده و بسیار کهنه. بغضی سه ساله.

دلم می‌گیرد. می‌نشینم. زانوانم را بغل می‌کنم و سیل اشک جاری می‌شود. دست‌هایم را مشت می‌کنم و تلاش می‌کنم با این سیل مقابله کنم. پلک‌هایم را به یکدیگر فشار می‌دهم. نمی‌توانم. توانش را ندارم. می‌گذارم سیل روان شود.

من فقط می‌خواستم شاد باشم. تمام تلاشم را کرده بودم. اما نتوانسته بودم. نشده بود. شعله این خشم را، این ناکامی را، زیر خاکستر دفن کرده بودم و سه سال تظاهر به شاد بودن کرده بودم. و حال، شعله دم گرفته بود و به دیواره‌های وجودم می‌تازید. و من ناتوان، تنها می‌سوختم و دم بر نمی‌اوردم.

دیشب، به خواهرم سپردم که از همان پانصد کیلومتر آن طرف‌تر مراقبم باشد. به او گفتم نمی‌توانم منطقی باشم. که رفت، بازگشت، دردی بر درهایم اضافه کرد و باز هم رفت و من هنوز نگران اینم که نکند تند حرف زده باشم با او؟ نکند رنجانده باشمش؟ آخر او حالش خوش نیست، غصه هم که بخورد بدتر می‌شود.

آه. دلم از خودم می‌گیرد.

توان رو به رو شدن با هیچ نوع شادی و هیاهو را ندارم. توان سخن گفتن با هیچ کسی را ندارم. تمام روزم را به اینستاگرام می‌چسبم و سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم و این حس تهی بودن را نادیده بگیرم. این حس کشنده تهی بودن را.

تهی شده‌ام.

من هفت سال است که رویایی جز شادی در کنار او نداشته‌ام: هفت سال است که رویایی نداشته‌ام. به خواهرم می‌گویم برای من شاد بودن در کنار او، بیشتر از اینکه یک خواسته باشد، نوعی وسواس است.

درست حس مادری را دارم که اولین فرزندش را آبستن است و ماه‌هاست با شوق دیدار فرزندش روانش را تغذیه کرده. مدام برای روزهای بودنش و روش‌های عشق ورزیدن به او رویا پردازی کرده و فرزندش یکباره تصمیم گرفته که دلش نمی‌خواهد دنیا را ببیند. و آن مادر را با تمام امیدها و رویاهایی که یک قدم به براورده شدنشان مانده بود، رها می‌کند. آن خلا را، چگونه پر کند مادرِ بی‌فرزند؟ تمام رویاهای از دست رفته‌اش را، از کجا باز پس طلب کند؟ او که حال نه مادر است و نه یک دختر جوان عاشق پیشه، چگونه وجودش را برای خودش تعریف کند؟

از آن حس مادر بودن نصفه و نیمه، چگونه عبور کند؟

از آن حس شاد بودن نصه و نیمه، چگونه گذر کنم؟

بعد از آن همه تلاش برای رویاپردازی راجع به انواع مختلف خوشبختی، رویاهایم را از کجا باز پس طلب کنم؟

من هفت سال است که رویایی نتراشیده‌ام، جز بودنش.

و حال که می‌دانم بودنش را نباید بخواهم، با این خلا خواسته و آرزو و رویا، چگونه زندگی کنم؟

من کیستم؟

من همه او بودم.

اگر او نباشد،

اگر رویای او را به سر نداشته باشم، اگر او را برای خود نخواهم، چه چیز را بخواهم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و چهار آذر نود و هشت

عصبانی هستم، از خودم.

از سر به زیر بودنم.

از سکوت کردنم.

از قانع بودنم.

از بخشیدنهای پشت سر هم.

از دادن، بدون گرفتن.

آدم وقتی فقط می‌بخشد، فقط دوست می‌دارد، و در زمانی که احتیاج دارد حمایت نمی‌شود، دوست داشته نمی‌شود، تعادلش را از دست می‌دهد.

از این به بعد دوست داشتن‌هایم را هم می‌شمارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و سوم آذر نود و هشت، تولدم

بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.

سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمده‌ام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.

دیشب نوشتم که

 احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم

آمده‌ام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بین باشم و به همین دلیل این جمله را نوشتم. اما اکنون می‌خواهم بگویم که بله، در ابتدای یک مسیر هستم. مسیری که پیمودنش را انتخاب کردهام: انتخاب کرده‌ام که رشد کنم. تلاش کنم. زندگی کنم. بجنگم. قوی‌تر بشوم. 

انتخاب کرده‌ام که در ابتدای مسیری سخت قرار بگیرم، مسیری که قرار است در جای‌جایش تصمیمی جدید بگیرم و از این بابت بسیار خوشحالم. از بابت سختی مسیر بسیار خوشحالم.

نمیدانم قرار است فردا این جمله را چگونه بازنویسی کنم، اما جمله‌ای که امشب نوشته‌ام به نظرم نسخه واقعی‌تری از جمله شب گذشته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و دوم آذر نود و هشت

پیش نوشته:

هنوز سبک نوشتنم در این وبلاگ مشخص نشده است و نمی‌دانم قرار است بیشتر مطالب را چگونه بنویسم، بنابراین ترجیح را بر این گذاشتم که به مروز زمان به یک سبک مناسب برسم.

اما می‌دانم دقیقا چه انتظاراتی و چه اهدافی از نوشتن در این بلاگ دارم.

مهمترن هدف من تمرین کردن نظم شخصی و البته تقویت اراده است. اما به چه شکلی قرار است به این هدف برسم؟

حقیقتش من تصمیم گرفته‌ام که هر روز در هر شرایطی که بودم حداقل یک مرتبه در این بلاگ از افکار و اقداماتم بنویسم و فکر می‌کنم این تصمیم قرار است به نظم شخصی من کمک کند. 

همچنین داشتن عاداتی ثابت، به خلق یک روتین کمک می‌کند و به همین ترتیب، داشتن روتین خوب به افزایش اراده.

از تصمیمم برای مرتب نوشتن بسیار خوشحالم: حتی اگر هیچ کسی هیچ وقت اینجا را نخواند، حتی اگر روزی خودم این بلاگ را حذف کنم.

نوشته:

امروز متوجه شدم که من بسیار تنها هستم. چرا که خودم، دست خودم را رها کرده‌ام، خودم خودم را تنها گذاشته‌ام. دلم می‌خواهد مدتی را با خودم تنها باشم. دلم می‌خواهد جهانم را از اول بیابم. حس می‌کنم که این تنهایی انتخابی قرار است به روانم آرامش و به دانسته‌های عمق بدهد و از این بابت بسیار خوشحالم. هرچند می‌توانم پیش‌بینی کنم که در اوایل این دوره تنهایی انتخابی، قرار است گاهی دلم بگیرد، گاهی خسته و زده بشوم. برای این لحظات کتاب نخوانده بسیار دارم: سه جلد از کلیدر باقی مانده، کتاب های یووال هست، سث گادین هست. البته، دو سالی می‌شود که پا به پای سینما جلو نیامده‌ام. به اندازه دو سال هم فیلم ندیده دارم.

فکر می‌کنم آخرین باری که سینما را حرفه‌ای دنبال کرده‌ام، زمستان 95 بود. زمانی که بسیار تنها و مستاصل بودم. زمانی که به مُسکن احتیاج داشتم تا دردهایم را فراموش کنم: بسیار کتاب خواندم، بسیار فیلم دیدم، بسیار نوشتم. خوب یادم هست که به سینمای شرق و اروپا و آثار فاخر ایرانی روی آورده بودم و از هالیوود تنها کمدی‌ها را می‌دیدیم.

همان دوران بود که من را عاشق انیمه‌های سرشار از زندگی ژاپنی کرد. آخرین انیمه‌ای که دیدم هم انیمه Your Name بود. بله، سینما را هم می‌توان مسکن خوبی پنداشت.

امروز سعی کردم کمی بیشتر از دو هفته گذشته درس بخوانم، اما چندان موفق نبودم. در عوض سعی کردم بر توسعه فردی و برنامه ریزی تمرکز کنم. کمی در مورد اهمال کاری خواندم. من خوب می‌دانم اهمال کاریم را از پدر به ارث برده‌ام و سر سختی‌ام را از مادر. ریشه‌های اهمال کاری من و پدر مشترک است: کمال طلبی منفی. دلم می‌خواهد کاری برای این کمال طلبی بکنم که دارد مثل خوره زندگی‌م را می‌بلعد و خوب میدانم که هیچ درمانی بهتر از اقدام کردن، کمال طلبی و اهمال کاری را از بین نمی‌برد. یعنی خیلی ساده بخواهم بگویم تصمیم گرفته‌ام به جای رفع نواقص بر قوت بخشیدن نقات قوتم تمرکز کنم. ساده تر که بخواهم بگویم، یعنی دلم می‌خواهد به جای تلاش برای حذف نکات منفی، به تلاش برای گسترش و قوت بخشیدن به نکات مثبت بپردازم. فکر می‌کنم این کار شدنی تر است و نتیجه بهتری خواهد داشت. پس برنامه ریزی را شروع کردم. 

چون دقیقا هفته آینده آزمون دارم، تصمیم گرفته شروع سختی داشته باشم. کلیه مطالبی که قرار است در آزمون بیایند، قدیمی و حتی کهنه هستند. البته که هیچ وقت پایه ریاضی قوی نداشتم من و در کمال تعجب همیشه نمره کامل می‌گرفتم. همیشه در حد رفع نیاز با ریاضی کنار می‌امدم، اما همین که قبلا با کلیت این مطالب آشنایی دارم، کمی خیالم را راحت می‌کند و امید در دلم ایجاد می‌کند.

البته، حتی اگر امیدی به خوب بودن نتیجه آزمون آزمایشی نداشته باشم، چاره دیگری جز مطالعه و تلاش ندارم. پس انتخاب می‌کنم که هفته سختی داشته باشم.

و این سختی را با 9 ساعت مطالعه در روز تعریف کرده‌ام: از ساعت هشت و نیم صبح تا دوازده شب قرار است 9 ساعت مطالعه مفید داشته باشم و با خاطره‌ای که از پروژه‌های کارشناسی دارم، میدانم که به ضرب قهوه و ویتامین سی، از پسش بر خواهم آمد.

بله، امروز نشستم مباحث آزمون را خوب بررسی کردم و برای هفت روز پیش رو برنامه ریزی کردم. برای زبان تنها روزی نیم ساعت وقت گذاشتم چرا که می‌دانم در زبان ضعفی نخواهم داشت و به رفع اشکال و یادگیری احتیاجی ندارم: تنها باید مرور و تقویت کنم و همین نیم ساعت در ابتدای مسیر کافی است.

اما از احوالات شخصی هم دلم میخواهد کمی حرف بزنم. امروز حال بهتری داشتم. احساس می‌کردم حال که صحبت کرده‌ام، می‌توانم مسایل را بسیار شفاف تر ببینم. حقیقتش، همان دیشب که با او صحبت می‌کردم هیچ نمیدانستم که چه چیز تمام این سال‌ها اذیتم کرده است. اما وقتی که خوب عمیق شدیم و بسیار حرف زدیم، پرده‌ای از جلو چشمانم برداشته شد. بغضم ترکید، اما لبخند زدم. من حالا میدانستم که چه باید بکنم.

امروز حال بهتری داشتم. سبک‌تر، رها تر، زنده‌تر و مستقل‌تر بودم.

احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن قرار گرفته‌ام. نمیدانم مسیر انتهایی خواهد داشت یا نه، اما حس می‌کنم قرار است حال مرا بسیار بهتر کند.

و خداوند را شاکرم.

فردا تولدم است. برخلاف تمام سال‌های گذشته، امسال انتظارش را نکشیدم و قصد ندارم شلوغش کنم. امسال تنها شاکرم.

شاکرم به هرچه که دارم و ندارم. و این حس، این درک از داشته‌ها و نداشته‌ها را بسیار دوست دارم.

احساس میکنم در ابتدای یک مسیر روشن ایستاده‌ام.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

مدارا به جای مداوا

امروز هیچ حرفی از دیروز ندارم که بزنم. هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. تمام روز را با افکار و احساساتم درگبر بودم. دیشب کابوس دیدم. خواب آشفته‌ای داشتم. روز بدی را گذراندمو تمام روز را به تصمیمم برای شروع دوباره فکر کردم.

باید امروز را در وبلاگ خصوصیم ثبت کنم.

نمیدانم این زخم کهنه را چطور باید مداوا کنم و بنابراین با آن مدارا می‌کنم. این می‌شود که گاهی سرباز می‌کند و درد می‌کشم.

همین قدر می‌توانم بنویسم. 

فردا باید برنامه ریزی کنم. روز شیرینی خواهد بود. نوشته فردا، طولانی تر خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیستم آذر نود و هشت

سبک و موضوع بلاگ

مدتهاست که به خودم قول داده‌ام به مرتب نوشتن عادت کنم و نوشتن را دوباره از سر بگیرم. شاید اهمال کاری و شاید ترس از شروع مانع از این کار می‌شد. اما حال که نوشتن را دوباره شروع کرده‌ام، نمیدانم در این وبلاگ قرار است از چه چیزی مرتب بنویسم.

حقیقتش قرار بود این بلاگ، یک بلاگ رسمی باشد از تلاش من برای بازیابی تمرکز از دست رفته‌ام و پروسه توسعه فردی من. اما حال امروزم انقدر آشفته است که بعید بدانم بتوانم این بلاگ را رسمی نگه دارم. حدس میزنم مدتی را در این بلاگ به تمرین عادت به نوشتن مداوم بگذرانم و بعد از آن رسمی نوشتن را شروع کنم.

به دوستانم قول داده‌ام که آدرس بلاگ جدیدم را به آنها بدهم، اما علاقه‌ای هم ندارم نوشته های آشفته‌ام را بخوانند: سامان ندارم. بهتر است اندکی صبر کنم و بعد از اینکه نوشته‌هایم و حالم به سامان رسید آدرس بلاگ را به آنها بدهم.

اما دلم می‌خواهد یک بلاگ هم بسازم برای احساسات غیر قابل بیانم: احساساتی که علاقه ای به اشتراک آنها با دیگران ندارم. احتمالا کلیه مطالبش را با رمز منتشر کنم.

پس با یک جمع‌بندی سریع:

  • مدتی در نوشتن به خودم سخت نخواهم گرفت و عادت به نوشتن و حرفه‌ای نوشتن را تمرین می‌کنم.
  • یک بلاگ برای عواطف غیر قابل بیان و خصوصی‌ام خواهم ساخت.
  • آدرس بلاگ را بعد از اینکه مطالبم جان گرفتند برای دوستانم خواهم فرستاد.

خب، برویم سراغ گزارش روزانه:

امروز کمی درس خواندم. حال دلم خوب نبود، اما زیاد لبخند زدم، زیاد خندیدم و کمی هم رقصیدم. بیشتر از روزهای گذشته خواندم، بیشتر فکر کردم و سعی کردم از توانم بیشتر استفاده کنم.

تصمیم گرفتم باشگاه را از روز بازو دوباره شروع کنم: چون ساده تر است و دیرتر خسته می‌شوم: یک ماه است که ورزش نکرده‌ام. بنابراین از اول هفته آینده به باشگاه خواهم رفت wink

تصمیم گرفتم که دوستانی را که دیشب در شرف از دست دادنشان بودم، نگه دارم. آنها دوستان من هستند و همین که می‌توانم در کنارشان دیوانه باشم و قضاوت نشوم، بهترین موهبت است. اما تصمیم گرفتم که زمان کمتری را با آنها سپری کنم.

اما فکری که در تمام روز ذهنم را به خودش مشغول کرده بود، این بود که باید مهارت تصمیم‌گیری را بیاموزم. اتفاقات اخیر به من ثابت کرد که در این مهارت به شدت ضعیفم و لازم است خیلی نظام‌مند بر روی آن کار کنم.

فکر می‌کنم بعد از پست کردن این نوشته، ابتدا مسواک بزنم و بعدش بنشینم زبان آزمون را بررسی کنم و آن چند تستی را که اشتباه زده‌ام علامت بزنم و نکاتش را به خوبی مرور کنم. خب، این کارها خودش تا دو صبح طول می‌کشد! 

نامه بازدید خیریه از بیمارستان را هم فراموش کردم بنویسم :| بهتر است شروع کنمfrown

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

نوزدهم آذر نود و هشت

چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.

در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟

نمی‌دانم.

نمی‌دانم.

اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می‌شود. می‌روم چای بریزم تا کمی گرمم کند.
مادرم با شک به صورتم نگاه می‌کند و می‌گویم چشمانم خسته‌ است. می‌داند که نمی‌خواهم حرفی بزنم.

می‌گوید قرص‌های باباجون رو بده.

قرص‌ها را جدا می‌کنم و در ظرف می‌ریزم. قرص‌ها را دانه دانه به پدربزرگ می‌دهم و می‌پرسم تو با خودت چه کار کرده‌ای در سه سال گذشته؟

راستش را بخواهید، خوب می‌دانم با خودم چه کرده‌ام.

من سه سال گذشته را در گذشته زندگی کرده‌ام و دقیقا هیچ کاری نکرده‌ام.

تلاش‌های سطحی و ظاهری و بدون نتیجه، رابطه‌هایی سرسری، آشفتگی، بی‌نظمی.

فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام. در تمام این مدت فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام و زندگیم را کنترل می‌کنم. اما اشتباه می‌کردم.

مسافرت دو هفته گذشته‌ام به من نشان داد که من تمام توانم را صرف زندگی در گذشته کرده‌ام و خالی شده‌ام از زندگی، از دم، از حال و نا امید به آینده. آنجا که همه برایش نقشه‌ها کشیده‌اند و من حتی نمی‌توانم در موردش رویا پردازی کنم.

 

مدتی است که این وبلاگ را ایجاد کرده‌ام و هیچ نمی‌دانستم قرار است اینجا از چه چیز بنویسم، اما امشب که حالم را دیدم، فهمیدم که به مرهم احتیاج دارم. و چه مرهمی بهتر از نوشتن مرتب و مداوم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا