گفته بودم که آماده ام به زندگی اجازه بدم که بهم سیلی بزنه، اما نمیدونستم برای چه دردی اعلام آمادگی کردم.

من از تمام چیزهایی که ندیده بودم، چشمم رو به روشون بسته بودم در رنجم.  من از تمام زندگی که حروم کردم در رنجم. بذار برات توضیح بدم.

من تمام چهارسال گذشته رو در افسردگی سپری کردم. بخش زیادی از این چهار سال رو با داروی ضدافسردگی دووم آوردم. اما دووم آوردن به چه قیمتی؟ به قیمت سرخوشی ساختگی و معلق شدن در فضایی خارج از زندگی.

کاری که قرص های ضدافسردگی با من کردن دقیقا مشابه تاثیر ن.شیدنی های سکرآور بود. به من سرخوشی ساختگی میدادن، باعث میشدن بی خیال بشم.

آیا معتقدم که اشتباه کردم که مصرف داروهای ضدافسردگی رو شروع کردم؟ اصلا. من به جایی رسیده بودم که چاره دیگه ای نداشتم و ممکن بود اگر مصرف ای داروها رو شروع نکنم، امروز زنده نباشم و جان خودم رو بگیرم. اما همه چیز، هر انتخابی، هزینه ای داره. من الان دارم هزینه انتخابم رو پرداخت میکنم.

آیا میشد جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو گرفت؟ شاید. واقعا نمیشه با قطعیت در این مورد صحبت کرد. اما به گمونم میشد. به گمونم اگر در گذشته تصمیمات سالم تری گرفته بودم، میتونستم جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو بگیرم. میتونستم انتخاب های بهتری رو داشته باشم و هزینه های کمتر و بهتری رو پرداخت کنم.

اما امروز من اینجام. جایی که نمیدونم چطور بهش رسیدم. جایی که اصلا ازش راضی نیستم و هر لحظه با فکر کردن به اینکه چقدر انتخاب های پیش روم رو محدود کردم، دچار حمله ی ترس میشم.

من نمیدونم چطور شد که به اینجا رسیدم. مثل این میمونه که چشمبندی روی چشم هام بسته باشم و شروع کنم به راه افتادن در مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه و حالا که چشمبند رو از روی چشمام برداشتم از منظره ی پیش رو به شدت میترسم. 

چشمبند من ترکیبی بود از افسردگی+ رنج+ سوگ+ داروهای ضد افسردگی.

من خودم رو مسبب تمام این بدبیاری ها میدونم: انتخاب های اشتباه خودم رو. انتخاب هایی که از نتیجه تک تکش در رنجم. و حالا به جایی رسیدم که نمیدونم برای زندگیم چه تصمیمی باید بگیرم و با توجه به سابقه ای که دارم، نمیتونم به مهارت تصمیم گیری خودم چندان اعتماد کنم.

چه زندگی آشفته ای ساختی مهسا!

هیچ وقت حتی فکرشم میکردی که اون همه آرزوی بزرگ، به اینجا ختم بشه؟ هیچ وقت حتی فکرشم میکردی از بین تمام آینده های درخشانی که برای خودت تصور و تجسم میکردی، رد بشی و به جایی در زندگی برسی که از چیزی که میبینی بترسی؟

+

میخواستم در مورد شغلم هم چیزی رو اینجا ثبت کنم: 

من شغلم رو دوست دارم. از انجام دادنش لذت میبرم. توی کاری که انجام میدم خیلی خوبم. اما حس میکنم این شغل برای مهارت های من کوچیکه، فکر نمیکنم کاری باشه که بتونم بیشتر از چندسال انجامش بدم. و در موردش خیلی خیلی خیلی دودلم.

من از چیزی که ساختم لذن میبرم. به مهارت هام افتخار میکنم. عطشم برای یادگیری بیشتر رو دوست دارم. میترسم این شغل رو که انقدر درش خوبم رها کنم: این شغل تنها جنبه ی سالم زندگی این روزهای منه.

 

+

چند شب پیش به انباری تلگرامم سر زدم و در چت های قدیمی دنبال عکس های قدیمی میگشتم و به چتم با یکی از دوستای قدیمی رسیدم. چقدر من تو رو ندیدم پسر. چقدر تلاش میکردی من ببینمت و من ندیدم تورو. من رو ببخش.

راستش رو بخوای حالا که بهش فکر میکنم تو میتونستی تمام چیزی باشی که من از یک یار میخواستم: تو روح شاعرانه ای داری، اراده آهنی داری، عشق ورزیدن رو بلدی، رشد کردن رو بلدی، ارتباط سالم ساختن رو بلدی. من میتونستم کنار تو آدم خیلی شادی باشم. من رو ببخش که در تمام این 10 سال ندیدمت. تو من رو ببخش، ولی من فکر نکنم در مورد تو و از دست دادن تو به این زودی ها بتونم خودم رو ببخشم.