به خودم نگاه میکنم: به خودی که از چهار سال پیش تا به امروز با خودم حمل کردهام و به امروز رساندهام. و چیزی که میبینم را دوست ندارم.
نه، اشتباه برداشت نشود. من این مهسای زخم خورده و آسیب دیده امروز را بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی ام دوست دارم. من دردهای این مهسا را میشناسم، آشفتگیهایش را میدانم، نگرانیهایش را میشناسم. من او را دوست دارم. اما حالا که با هم از طوفان بیرون آمدهایم و به او نگاه میکنم، چیزی که میبینم را دوست ندارم.
چه چیزی را؟ بگذار تلاش کنم و به تو بگویم.
فرض کن در میان طوفان گیر کردهای و تمام تلاشت را میکنی که از طوفان خارج شوی. فرض کن گردبادی تو را دنبال میکند و تو میخواهی از گردباد دور بشوی، فاصله بگیری و سالم از طوفان خارج بشوی و زنده بمانی. چه چیزی را میتوانی دنبال خودت بکشی؟ تو همه چیز را رها میکنی مگر آنچه را که به زنده ماندنت کمک کند.
من در میان طوفان بودم. بارها حس کردم زور گردباد به زور من چربیده و دارم برای همیشه میروم: بارها و در لحظات کوتاهی تصمیم داشتم همه چیز را رها کنم و در برابر گردباد مقاومت نشان ندهم. اما باز هم به خودم آمدم و تلاش کردم از گردباد فاصله بگیرم. تلاش کردم از طوفان خارج شوم. و توانستم. من زنده ماندم، من از آن طوفان با موفقیت خارج شدم.
اما نتوانستم هیچ چیز را همراه خودم از طوفان خارج کنم. حالا من مانده ام و دستان خالی ام.
احساس میکنم تمام وجودم، تمام آگاهیام، تمام درک و شهودم زیر مقدار زیادی گرد و غبار جا مانده و من ماندهام دست خالی، بدون دستاورد با کلی اطلاعات خاک گرفته.
و مرتب با خودم می گویم: این چه کاری بود که تو کردی؟ اما بعد بلافاصله به خودم یادآوری میکنم که من در حال تلاش برای بقا بودهام و بیشتر از این از من ساخته نبود.
اما نمیدانم از این نقطه به بعد چه کاری میتوانم بکنم؟ من میترسم.