۱۱۶ مطلب با موضوع «روز نوشته‌ها» ثبت شده است

از آزادی فضای عاطفی

انگار که آزاد شدم. انگار که فهمیدن اینکه پشیمونی، اینکه حالت بعد از خیانت به من خوب نیست، همون پایانی باشه که منتظرش بودم و حالا با رسیدن این خبر آزاد شدم. 

فکر کردن به تو، فکر کردن به اینکه تو حتما به خاطر اشتباهات من بهم خیانت کردی، باعث میشد تمام فضای عاطفی من اشغال بشه و نتونم حتی با خودم رابطه ی خوبی داشته باشم. احساس میکنم با فهمیدن اینکه اون رابطه برای تو هم تکرار نشدنیه، کل اون فضای عاطفی آزاد شده.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سیلی خوردن

گفته بودم که آماده ام به زندگی اجازه بدم که بهم سیلی بزنه، اما نمیدونستم برای چه دردی اعلام آمادگی کردم.

من از تمام چیزهایی که ندیده بودم، چشمم رو به روشون بسته بودم در رنجم.  من از تمام زندگی که حروم کردم در رنجم. بذار برات توضیح بدم.

من تمام چهارسال گذشته رو در افسردگی سپری کردم. بخش زیادی از این چهار سال رو با داروی ضدافسردگی دووم آوردم. اما دووم آوردن به چه قیمتی؟ به قیمت سرخوشی ساختگی و معلق شدن در فضایی خارج از زندگی.

کاری که قرص های ضدافسردگی با من کردن دقیقا مشابه تاثیر ن.شیدنی های سکرآور بود. به من سرخوشی ساختگی میدادن، باعث میشدن بی خیال بشم.

آیا معتقدم که اشتباه کردم که مصرف داروهای ضدافسردگی رو شروع کردم؟ اصلا. من به جایی رسیده بودم که چاره دیگه ای نداشتم و ممکن بود اگر مصرف ای داروها رو شروع نکنم، امروز زنده نباشم و جان خودم رو بگیرم. اما همه چیز، هر انتخابی، هزینه ای داره. من الان دارم هزینه انتخابم رو پرداخت میکنم.

آیا میشد جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو گرفت؟ شاید. واقعا نمیشه با قطعیت در این مورد صحبت کرد. اما به گمونم میشد. به گمونم اگر در گذشته تصمیمات سالم تری گرفته بودم، میتونستم جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو بگیرم. میتونستم انتخاب های بهتری رو داشته باشم و هزینه های کمتر و بهتری رو پرداخت کنم.

اما امروز من اینجام. جایی که نمیدونم چطور بهش رسیدم. جایی که اصلا ازش راضی نیستم و هر لحظه با فکر کردن به اینکه چقدر انتخاب های پیش روم رو محدود کردم، دچار حمله ی ترس میشم.

من نمیدونم چطور شد که به اینجا رسیدم. مثل این میمونه که چشمبندی روی چشم هام بسته باشم و شروع کنم به راه افتادن در مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه و حالا که چشمبند رو از روی چشمام برداشتم از منظره ی پیش رو به شدت میترسم. 

چشمبند من ترکیبی بود از افسردگی+ رنج+ سوگ+ داروهای ضد افسردگی.

من خودم رو مسبب تمام این بدبیاری ها میدونم: انتخاب های اشتباه خودم رو. انتخاب هایی که از نتیجه تک تکش در رنجم. و حالا به جایی رسیدم که نمیدونم برای زندگیم چه تصمیمی باید بگیرم و با توجه به سابقه ای که دارم، نمیتونم به مهارت تصمیم گیری خودم چندان اعتماد کنم.

چه زندگی آشفته ای ساختی مهسا!

هیچ وقت حتی فکرشم میکردی که اون همه آرزوی بزرگ، به اینجا ختم بشه؟ هیچ وقت حتی فکرشم میکردی از بین تمام آینده های درخشانی که برای خودت تصور و تجسم میکردی، رد بشی و به جایی در زندگی برسی که از چیزی که میبینی بترسی؟

+

میخواستم در مورد شغلم هم چیزی رو اینجا ثبت کنم: 

من شغلم رو دوست دارم. از انجام دادنش لذت میبرم. توی کاری که انجام میدم خیلی خوبم. اما حس میکنم این شغل برای مهارت های من کوچیکه، فکر نمیکنم کاری باشه که بتونم بیشتر از چندسال انجامش بدم. و در موردش خیلی خیلی خیلی دودلم.

من از چیزی که ساختم لذن میبرم. به مهارت هام افتخار میکنم. عطشم برای یادگیری بیشتر رو دوست دارم. میترسم این شغل رو که انقدر درش خوبم رها کنم: این شغل تنها جنبه ی سالم زندگی این روزهای منه.

 

+

چند شب پیش به انباری تلگرامم سر زدم و در چت های قدیمی دنبال عکس های قدیمی میگشتم و به چتم با یکی از دوستای قدیمی رسیدم. چقدر من تو رو ندیدم پسر. چقدر تلاش میکردی من ببینمت و من ندیدم تورو. من رو ببخش.

راستش رو بخوای حالا که بهش فکر میکنم تو میتونستی تمام چیزی باشی که من از یک یار میخواستم: تو روح شاعرانه ای داری، اراده آهنی داری، عشق ورزیدن رو بلدی، رشد کردن رو بلدی، ارتباط سالم ساختن رو بلدی. من میتونستم کنار تو آدم خیلی شادی باشم. من رو ببخش که در تمام این 10 سال ندیدمت. تو من رو ببخش، ولی من فکر نکنم در مورد تو و از دست دادن تو به این زودی ها بتونم خودم رو ببخشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کلاف

من واقعا خوب نیستم. و تمام این مدتی که خوب نبودم در تلاش بودم بی سر و صدا کنترل حالم رو دست بگیرم و عجیب اینکه در 90 درصد مواقع اصلا نمیتونستم.

احساس میکنم تمام زندگیم مثل یک کلاف به هم گره خورده س و من نمیدونم باید چطور و از کجا سر این کلاف رو باز کنم و این کلاف چنان در هم تنیده شده که حتی نگاه کردن بهش هم من رو میترسونه، چه برسه به دست به کار شدن!

وقتی دیدم که در کنترل اوضاع و احوالم ناتوانم، دلم میخواست راه ساده رو انتخاب کنم: باز روانپزشک و باز آنتی دپرسانت ها. اما مقاومت کردم. میدونم که مصرف دوباره قرص ضدافسردگی، کمکم میکنه که این چرخ زنگار گرفته رو زودتر راه بندازم. اما میدونم که بیخیالی که با خودش میاره برای زندگی من و تصمیمات من مثل سم میمونه: متوقفم میکنه

و من حالم از این سکونی که درگیرشم به هم میخوره. چیزی که بهش احتیاج دارم تنبلی نیست. 

من به دیدن و سیلی خوردن احتیاج دارم این روزا.

دلم میخواد برم، بیام، روزمرگی کنم و زندگی سیلیم بزنه. فکر میکنم این تنها راه خروج از این سکونه.

امشب نشستم لینکدینی که از 2012 کای به کارش نداشتم یه ذره رنگ و لعاب دار کردم. و حتی موقعی که دنبال بچه های دانشگاه بودم هم باز سیلی خوردم.

راستش رو بگم اینجور مواقع حالم از خودم بهم میخوره، اما خوبیش اینه که بازم میتونم خودمو تحمل کنم، با خودم صبوری کنم.

 

چه نوشته آشفته ای! مثل همون کلاف آشفته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از بعد از تلاش برای بقا

به خودم نگاه میکنم: به خودی که از چهار سال پیش تا به امروز با خودم حمل کرده‌ام و به امروز رسانده‌ام. و چیزی که میبینم را دوست ندارم.

نه، اشتباه برداشت نشود. من این مهسای زخم خورده و آسیب دیده امروز را بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی ام دوست دارم. من دردهای این مهسا را میشناسم، آشفتگی‌هایش را میدانم، نگرانی‌هایش را میشناسم. من او را دوست دارم. اما حالا که با هم از طوفان بیرون آمده‌ایم و به او نگاه میکنم، چیزی که میبینم را دوست ندارم.

چه چیزی را؟ بگذار تلاش کنم و به تو بگویم.

فرض کن در میان طوفان گیر کرده‌ای و تمام تلاشت را میکنی که از طوفان خارج شوی. فرض کن گردبادی تو را دنبال میکند و تو میخواهی از گردباد دور بشوی، فاصله بگیری و سالم از طوفان خارج بشوی و زنده بمانی. چه چیزی را میتوانی دنبال خودت بکشی؟ تو همه چیز را رها میکنی مگر آنچه را که به زنده ماندنت کمک کند.

من در میان طوفان بودم. بارها حس کردم زور گردباد به زور من چربیده و دارم برای همیشه میروم: بارها و در لحظات کوتاهی تصمیم داشتم همه چیز را رها کنم و در برابر گردباد مقاومت نشان ندهم. اما باز هم به خودم آمدم و تلاش کردم از گردباد فاصله بگیرم. تلاش کردم از طوفان خارج شوم. و توانستم. من زنده ماندم، من از آن طوفان با موفقیت خارج شدم.

اما نتوانستم هیچ چیز را همراه خودم از طوفان خارج کنم. حالا من مانده ام و دستان خالی ام.

احساس میکنم تمام وجودم، تمام آگاهی‌ام، تمام درک و شهودم زیر مقدار زیادی گرد و غبار جا مانده و من مانده‌ام دست خالی، بدون دستاورد با کلی اطلاعات خاک گرفته.

و مرتب با خودم می گویم: این چه کاری بود که تو کردی؟ اما بعد بلافاصله به خودم یادآوری میکنم که من در حال تلاش برای بقا بوده‌ام و بیشتر از این از من ساخته نبود.

اما نمیدانم از این نقطه به بعد چه کاری میتوانم بکنم؟ من میترسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از یوسف گمگشته

از روزی که تونستم خوب روخوانی کنم، پدرم دیوان حافظ رو داد دستم و گفت بخون. و من خوندم. شعر حافظ سخت بود. اما شیرین بود. همیشه یک رازی داشت -داره- که من هیچ وقت نتونستم بفهممش. پدرم تفآل رو عادت داشت. هر وقت که سر دوراهی بود، هر وقت که خیلی سر کیف نبود، دیوان نفیس حافظ سبز رنگش رو از شیرازه در دست راست میگرفت و با دست چپ کتاب رو نوازش میکرد. و بعد از اینکه مطمئن میشد داره چی به حافظ میگه، کتاب رو باز میکرد.

پدر همیشه میگفت، هیچ وقت از حافظ سوال نپرس. اگر میپرسی، سوال بله یا خیر نپرس. عادت پدرم به تفآل، علاقه پدرم به حافظ، به من هم رسید. حالا من هم هر وقت که سر دوراهی هستم، هر وقت تصمیم گرفتن برام سخته، هر وقت که خیلی خوشحالم و هر وقت که خیلی غمگینم به حافظ پناه میبرم.

راستش رو بخوام بگم، معنی صریح تک تک ابیات رو نمیفهمم، همیشه کلمه ای هست که نفهمم، همیشه استعاره و تشبیهی هست که درک نکنم. اما همیشه حرف حافظ رو میفهمم. و فکر میکنم همیشه هم حافظ حال من رو میفهمه.

امروز هم به حافظ پناه بردم. دیوان نفیس سبز رنگ پدر رو از قفسه برداشتم. شیرازه ش رو در دست راستم گرفتم و با دست چپم نوازشش کردم، به این امید که با لمس سر انگشتانم حافظ حال دلم رو بیشتر بفهمه. هیچی ازش نپرسیدم. فقط بهش گفتم حالم خوش نیست حافظا. جوابم بده.

و حافظ جواب داد:

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور

کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

 

و من اشک ریختم. به پهنای صورتم اشک ریختم. نه به خاطر مژده ای که حافظ بهم داد. به خاطر اینکه میدونستم توی بیت بعد بهم میگه:

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش تجربه نشده

داشتم با خواهرم صحبت میکردم. الان دو سال و خورده ای میشه که ایران نیست. رفته در یک گوشه آرام داره به سختی زندگی میکنه. اما با وجود اینکه زندگیش خیلی سخت شده، همزمان خیلی هم آرامش و رفاه داره.

من این روزها درگیر توسعه شغلم هستم. کاری که با علاقه شروع کردم و حالا به سختی دارم جلو میبرمش. برای خواهرم از سختی های شغلم گفتم. داشتم براش میگفتم که دیگه نمیدونم برای توسعه باید چیکار کنم. همه سرمایه و همه توانم رو گذاشتم، اما همه چیز خیلی کند میره جلو و من درآمدی که براش برنامه ریزی کرده بودم رو ندارم. و در ادامه گفتم که:

احساس میکنم چشمه خلاقیتم خشکیده. افقم کوتاه شده، نمیتونم بهترین تصمیم رو بگیرم. همه ش نگرانم که نکنه یه فرصتی وجود داشته باشه و من ندیده، فرصت رو از دست بدم.

خواهرم با آرامش گفت، این جور مواقع تو فقط باید به گذر زمان اعتماد کنی. تو تمام تلاشت رو کردی، به خودت سخت نگیر. باز هم تلاش کن، باز هم ادامه بده، اما حواست باشه خودت رو سرزنش نکنی. خودت رو تحت فشار نذار برای چیزی که در کنترل تو نیست.

و من مبهوت آرامشی شدم که زندگیش رو در برگرفته که میتونه انقدر راحت از اثر گذر زمان بر نتیجه تلاش ها حرف بزنه.

دلم به حال معده ام سوخت که این روز ها به خاطر استرس شدیدی که دارم، عصبی شده و هزار جور درد رو تحمل میکنه.

حقیقتش رو بگم دل کندن از ایران برای من سخته، من ایران رو دوست دارم و هنوز هم تصمیمم برای رفتن از ایران رو قطعی نکردم. اما کم کم دارم بیشتر مطمئن میشم که برای سلامتیم هم که شده باید برم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

بعد از یازده ماه سکوت

یازده ماه تمام از زندگیم در سکوت سپری شد. ترجیح دادم جای اینکه مثل همیشه ناظر زندگیم باشم، خودم رو تا جای ممکن در زندگیم غرق کنم و سطح تماسم با زندگیم رو بیشتر کنم.

میدونی چی فهمیدم؟ 

اینکه سکون بیش از حد، ضربه ای به آدم میزنه که خارج شدن ازش تقریبا غیر ممکنه: توانایی هام خیلی کم شده. چرا؟ چون دو سال از زندگیم رو در سوگ و سکون سپری کرده بودم.

توی این یازده ماه، اتفاقات خیلی زیادی برام افتاده و مسیرهای تازه ای رو شروع کردم که کم کم ازشون می نویسم.

این نوشته ی کوتاه اینجا بمونه به رسم آشتی با نوشتن.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از زندگی کوچ کرده

پوشه کش واتس اپم رو روی لپ تاپ باز کردم و عکسها و فیلمهایی رو که در سه سال گذشته فرستاده بودم دیدم.

باورم نمیشد این آدم من بودم. چقدر نظم داشتم. چقد جنگنده بودم. زندگیم مثل همین روزا سخت بود، اما من انعطاف پذیر تر و قوی تر بودم. چشمام پر از زندگی بود.

بعد از این اتفاق، یه هفته ساکت شدم: انگار بخوام حرف بزنم، ولی زبونم رو بریده باشن و نتونم.

بهم ریختم دوباره. آشوب شدم. آشوب تر از همیشه: تازه فهمیده بودم که چی رو از دست دادم توی این دوره ی سیاهی: خودم رو.

من خوم رو کاملا فراموش کرده بودم. مثل اینکه ویندوزم پریده باشه بدون اینکه ازش بک آپ گرفته باشم. با دیدن عکسا و ویدئو ها یادم اومد که چه شکلی بودم. که چطور زندگی میکردم. اما هنوز یادم نمیاد که نیروی محرکه م چی بود. هنوز یادم نمیاد چی باعث میشد تسلیم نشم. چی باعث میشد بجنگم و خسته نشم و هر روز برای زندگیم تلاش کنم.

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از روزهای سرگیجه

به احوالاتم آگاه شده‌ام. خودم را نظارت می‌کنم. خودم را -دلسوزانه و همدلانه- نگاه می‌کنم. و حالا باورش بسیار سخت است که 27 سال از زندگیم را بدون نظارت بر خودم و نگاه به درونم گذرانده‌ام. راستش، گاهی که از رفتار خودم جا می‌خورم و زنجیره افکار و رفتارهای پیش از آن را می‌گیرم و می‌رسم به سر منشأ رفتار عجیبم، هم به خودم افتخار می‌کنم و هم خودم را دل‌داری می‌دهم: ایرادی ندارد عزیزم، ناخودآگاه بود. حواست را که جمع بکنی، آرام آرام آگاهانه تر زندگی می‌کنی. به هر حال تو فقط چندماهی است که با زندگی و خودت به شکلی که حقیقتا هست و هستی آشنا شده‌ای. ایرادی ندارد عزیز من، حرکت آهسته اما آگاهانه، بسیار بهتر از حرکت سریع اما ناخودآگاه است.

گاهی اما، دچار فراموشی می‌شوم: گاهی نقاط قوت و نقاط ضعفم را فراموش می‌کنم. گاهی نمی‌دانم دقیقا که هستم. گاهی باید بنشینم و تلاش کنم تا یادم بیاید که پیش از این طوفان و این ضربات پیاپی، که بودم؟ به کدام طرف می‌رفتم؟ ارزش‌هایم چه بود؟ آیا هنوز هم همان ارزش‌ها برایم ارزش حساب می‌شوند؟ یا باید نظام ارزش‌ام را از نو تعریف کنم؟

می‌دانم. می‌دانم که این روزهای سرگیجه و منگی هم به پایان می‌رسد. می‌دانم که قرار است هر روز آگاهانه‌تر و زیبا‌تر زندگی کنم. می‌دانم و مشتاقم. مشتاق روزهایی که از نظام ارزشی‌ام با قطعیت بیشتری صحبت کنم، رفتارهای ناخودآگاهم هم‌راستا تر با خودآگاهم باشند و خود نظارتی، تمام توان پردازشم را مصادره نکرده باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از شرح وقایع

در دی ماه سال 98 یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام رو تجربه کردم: فهمیدم بعد از هفت سال رابطه عاطفی، به من خیانت شده. روزهای سیاهی رو تجربه کردم، روزهایی که در اونها بدون اغراق چهل و پنج دقیقه از هر ساعت بیداری رو اشک میریختم و این گریه دایم در نهایت به اگزما روی پوست دور چشمم منتهی شد. من از بهشتم بیرون شده بودم و بدون اینکه خبر داشته باشم، سفر زندگی‌ م رو شروع کرده بودم.

برای فرار از این سیاهی به هرکاری که میتونستم انجام بدم روی آوردم: ساعت‌ها ورزش می‌کردم، موسیقی گوش میکردم، فیلم می‌دیدم و بیشتر از همه کتاب می‌خوندم. ورزش کردن و کتاب خوندن بهم کمک کردن به این نتیجه برسم که ممکنه امروز امیدی به بهتر شدن شرایط روانیم نداشته باشم، اما مطمئن باشم که روزهای بهتری هم در راهه... حتی اگه من نتونم ببینمشون، حتی اگه آمدن‌شون رو نتونم بفهمم.

در هفته آخر اردیبهشت 99 تلفنم زنگ خورد و بهم گفتن یه کار ساده با درآمد منصفانه در فاصله یک ربعی خونه ما هست. در اون بازه زمانی من از منزل و به صورت دورکاری کارم رو انجام میدادم  و در حالی که تمام تلاشم رو میکردم از هر بهانه‌ای برای بهتر شدن حالم کمک بگیرم، بدون لحظه ای تردید کار رو قبول کردم. اینجا در مورد این شغل نوشتم. 

امروز در بهمن ماه 99 اومدم که با قطعیت بنویسم که در اردیبهشت 99 تصمیم درستی گرفتم و این شغل ساده، به من کمک کرد افسردگی رو پشت سر بذارم.

البته هنوز هم گاهی دیر به محل کارم میرسم، گاهی پایین اومدن از تخت، پوشیدن لباس و بیرون رفتن از در هنوز برام کابوس بزرگیه، اما با وجود حمله های پراکنده این موج ها، من حالم در مجموع خوبه و حالا دارم با زندگیم به شکلی که هست رو به رو میشم: با همه کاستی ها و نواقصی که قبلا دلم می‌خواست انکارشون کنم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا