داشتم برای خواهرم از حس دلتنگی‌ام نسبت به کتاب‌ها حرف می‌زدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتاب‌ها وابستگی عجیبی داشته‌ام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سال‌های مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همین‌طور داشتیم می‌گفتیم و از این تجدید خاطره شاد می‌شدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتاب‌هایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تصمیم گرفت هیچ‌گاه به من کتاب هدیه ندهد و فهمید که تنها رقیبش، کتاب است.

چند ثانیه سکوت کردم.

فهمیدم که از این هجوم خاطرات خسته شده‌ام. خاطرات او، بسیارند. او هفت سال جزیی جدایی ناپذیر از لحظات من بود: چه بود و چه نبود، فرقی به حال من نداشت. او برای من همیشه بود. یا با او قدم زده‌ام یا با یاد او. یا با او خندیده‌ام، یا با یاد او.

اما حالا از حضور همیشگی او در هر لحظه، خسته شده‌ام. نمی‌دانم آیا روزی می‌رسد که در طول روز اصلا خاطره‌ای از او را به یاد نیاورم یا نه، اما برای سریعتر رسیدن آن روز تلاش می‌کنم. 

هنوز نتوانسته‌ام او را... آن‌ها را ببخشم. هنوز هم عمیقا معتقدم که باید تاوان کاری را که با من کرده‌اند، بدهند. و مرتب می‌شنوم تو می‌توانی ببخشی، تلاش کن ببخشی. می‌گویم نمی‌شود و مثل همیشه می‌شنوم که: سخت نگیر.

و من مدام از خودم می‌پرسم که آیا سخت گرفته‌ای، آیا تلاش نکردی درکشان کنی، آیا به آنها فرصت صحبت کردن ندادی، و جواب همه این سوالات منفی است.

من، هنوز نمی‌توانم برای یک لحظه دردی را که در وجودم موج برمی‌دارد کنترل و آرام کنم، و تا زمانی که این درد به همین قوت وجود دارد، بخشیدن آنها برای من ممکن نیست.

خودم را بخشیده‌ام: خودم را برای تمام کوتاهی‌هایی که در حق خودم کردم بخشیده‌ام.

اما آن دو را، هنوز نه.