آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:

امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 

عینا همین جمله رو گفت.

امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌تونم مهسایی که انقدر آشفته بوده که این کار رو کرده، بفهمم.

خب، الان که آروم‌ترم میگم ای کاش اون کار رو نمی‌کردم. ای‌ کاش خیانتش را پیش دوستای مشترکمون - که خیلی هم زیادن- جار نمی‌زدم. اما هنوز هم نمی‌تونم بخندم.

هر وقت به حال اون روزهام فکر می‌کنم، فقط قلبم فشرده میشه. فقط افسرده میشم از حالی که اون روزها داشتم.

راستش با اینکه وانمود می‌کنم برام مهم نیست، هنوز هم دلم می‌خواد بدونم چرا؟ چه سلسله اتفاقاتی منجر به این شد که این انتخاب‌های افتضاح رو داشته باشه؟ 

اما همزمان می‌دونم حتی اگر بخواد بشینه رو به روم و ادعا کنه که می‌خواد صادقانه در موردش حرف بزنه، باز هم نمی‌تونم همه حقیقت رو بفهمم: اون فقط نسخه‌ای از حقیقت رو به من ارایه می‌ده که توی ذهن خودش از اتفاقات و انتخاب‌هاش نوشته.