۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

به مهسا.

باید تو را باز پس بگیرم.

باید تو را باز پیدا کنم.

تویی که در یک اتفاق تلخ رها شده‌ای و در آن اتفاق تکرار می‌شوی.

باید زبانت را یاد بگیرم: بفهمم که بی حوصلگی‌هایت، کلافگی‌هایت، اضطراب‌هایت از کجا می‌آیند و برای برطرف شدنشان چه کاری می‌توانم برایت بکنم.

باید یادبگیرم چطور می‌توانم عمیقا خوش‌حالت کنم. باید بفهمم تو آرامش را در چه چیزی پیدا می‌کنی. باید بفهمم چه کاری بیشتر از هر چیزی به تو حس زنده بودن می‌دهد. باید برای آرام کردنت، برای خوش‌حال کردنت، برای سرزنده بودنت تلاش کنم.

 

(بغض)

 

سایه‌ات را دوست دارم.

چشمانت را دوست دارم.

دستانت را دوست دارم.

صدایت را دوست دارم.

باید بیشتر دوستت دارشته باشم. و نه فقط سایه و چشم و دست و صدایت را: گذشته و حال و آینده‌ات را.

باید دوستت باشم: نزدیک‌ترین، همدم‌ترین و صبورترین‌شان.

این‌طور است که دوام می‌آوریم جان من. این‌طور است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از نبایدهای هیجان انگیز

یک تئوری هست که میگه بسیاری از آدم‌ها خصوصا خانم ها به رابطه های غیر ممکن گرایش دارن به این دلیل که نیازمند هیجان منفی هستند که اون رابطه ایجاد میکنه. در واقع این افراد درگیر نوعی از اعتیاد به هیجان منفی و خودآزاری هستند و حتی روحشون هم از این موضوع خبر نداره.

با توجه به تمام کراش‌هایی که داشتم، با توجه به انتخاب‌هایی که تا به حال داشتم و با توجه به همه افرادی که برای یک رابطه پا پیش گذاشتن و ردشون کردم، به نظر میرسه من هم دچار این نوع از اعتیاد هستم...

جزییات زیادی هست که دلم میخواد به این نوشته اضافه کنم، اما حقیقتا جرئت شفاف‌تر دیدن مسایل رو در این لحظه ندارم؛ جرئت رو به رو شدن با حقیقت عریان رو هنوز ندارم.

اما ته دلم، دوست داشتم انقدر فکرم درگیر بودن یا نبودن یک رابطه عاطفی توی زندگیم نبود... دوست داشتم خیلی ساده تصمیم میگرفتم به رابطه عاطفی احتیاج ندارم و سرم رو مینداختم پایین و میرفتم پی بخش های جدی تر زندگیم.

شایدم تونستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 111

غریبه که نیستید، از رو به رو شدن با زندگیم طفره میرم چون میدونم چیکار کردم، چون چیزی که میخواستم باشم نیستم.

چیزی که میبینم چیز مورد علاقه م نیست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 110

دیوار شیشه‌ای که دورم کشیده بودم، برداشته‌ام. با آدم‌های بیشتری احساس نزدیکی و صمیمیت می‌کنم و در عین حال از همیشه تنها ترم.

اول هفته بود که قدیمی‌ترین دوستم را دیدم: او مرا از پنج سالگی می‌شناسد و ناظر و همراه تمام روزهای سرخ و سفید و سیاه زندگی من بوده. او مرا نمی‌شناخت، بعد از این یکسال، دیگر من را نمی‌شناخت.

بعد از اینکه از دیدارش برگشتم به سین پیام دادم. آشفته بودم. نمی‌توانستم شفاف فکر کنم. سین، افکار آشفته من را می‌گیرد و رشته‌شان می‌کند و آرامم می‌کند. به گمانم ترسیده بودم. به گمانم سین این را فهمید که گفت بله عوض شده‌ای و حاضر نیستی این را بپذیری. بله خودت را در سطح نگه داشته‌ای و تلاش می‌کنی از مسئولیت زندگیت فرار کنی، اما من امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. تو فقط عوض شده‌ای، همین. نترس. این اجتناب ناپذیر است.

چقدر یکی دو ماه گذشته زندگیم را دوست ندارم. چقدر چشم بسته‌ام بر همه چیز. چقدر در انکارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا