۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

از شرح وقایع

در دی ماه سال 98 یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام رو تجربه کردم: فهمیدم بعد از هفت سال رابطه عاطفی، به من خیانت شده. روزهای سیاهی رو تجربه کردم، روزهایی که در اونها بدون اغراق چهل و پنج دقیقه از هر ساعت بیداری رو اشک میریختم و این گریه دایم در نهایت به اگزما روی پوست دور چشمم منتهی شد. من از بهشتم بیرون شده بودم و بدون اینکه خبر داشته باشم، سفر زندگی‌ م رو شروع کرده بودم.

برای فرار از این سیاهی به هرکاری که میتونستم انجام بدم روی آوردم: ساعت‌ها ورزش می‌کردم، موسیقی گوش میکردم، فیلم می‌دیدم و بیشتر از همه کتاب می‌خوندم. ورزش کردن و کتاب خوندن بهم کمک کردن به این نتیجه برسم که ممکنه امروز امیدی به بهتر شدن شرایط روانیم نداشته باشم، اما مطمئن باشم که روزهای بهتری هم در راهه... حتی اگه من نتونم ببینمشون، حتی اگه آمدن‌شون رو نتونم بفهمم.

در هفته آخر اردیبهشت 99 تلفنم زنگ خورد و بهم گفتن یه کار ساده با درآمد منصفانه در فاصله یک ربعی خونه ما هست. در اون بازه زمانی من از منزل و به صورت دورکاری کارم رو انجام میدادم  و در حالی که تمام تلاشم رو میکردم از هر بهانه‌ای برای بهتر شدن حالم کمک بگیرم، بدون لحظه ای تردید کار رو قبول کردم. اینجا در مورد این شغل نوشتم. 

امروز در بهمن ماه 99 اومدم که با قطعیت بنویسم که در اردیبهشت 99 تصمیم درستی گرفتم و این شغل ساده، به من کمک کرد افسردگی رو پشت سر بذارم.

البته هنوز هم گاهی دیر به محل کارم میرسم، گاهی پایین اومدن از تخت، پوشیدن لباس و بیرون رفتن از در هنوز برام کابوس بزرگیه، اما با وجود حمله های پراکنده این موج ها، من حالم در مجموع خوبه و حالا دارم با زندگیم به شکلی که هست رو به رو میشم: با همه کاستی ها و نواقصی که قبلا دلم می‌خواست انکارشون کنم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش پدید آمده در نتیجه بینش

برای اولین بار در زندگیم حس میکنم که میدونم باید چیکار کنم و این یعنی برای اولین بار میدونم برنامه کوتاه مدت و میان مدتم برای زندگی چیه. برنامه بلند مدتم چطور؟ راستش نمیدونم.

جدیدا علاقه‌ام به دنبال کردن تخصصی مارکتینگ، آواز و روانشناسی داره با هم برابری میکنه و این انتخاب رو برام سخت میکنه. در تمام چهار سال گذشته من لحظه به لحظه از اینکه مارکتینگ رو به عنوان حوزه تخصصی ام انتخاب کرده بودم، مطمئن تر میشدم و حالا این روزها رویای تخصص در روانشناسی و آواز دارن تنه به تنه رویای دنیای تخصصی مارکتینگ میزنن. همینه که برای بلند مدت هنوز برنامه مشخصی ندارم. (اما یه صدایی داره بهم میگه ممکنه در نهایت لایف کوچ بشم :| )

اما برنامه کوتاه مدت و میان مدتم چیه؟ راستش نمیخوام با جزییات ازشون بنویسم چون احتمال عملی شدنش رو کم میکنه اما به صورت کلی برنامه اصلی اینه که روی خودم، مهارت هام و اوضاع و احوالم متمرکز بشم و سرمایه‌ گذاری کنم.

حقیقت اینه که من تمام یکسال و نیم گذشته رو در سکون محض بودم و بیشتر از یکسال رو در سیاهی گذروندم و این باعث شده اوضاع خوبی نداشته باشم. به سکون عادت کردم. مدت زیادی رو به جستجوگری گذروندم. زمان زیادی رو گذاشتم برای اینکه یادبگیرم خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم. به اندازه کافی یادگرفتم و الان زمان عملی کردن اموخته‌هامه. الان زمان تمرکز روی عادت‌هامه، زمان تصحیح سبک زندگیمه. 

اعترافش سخته، اما میدونم ممکنه از کنکور ارشد 1400 نتیجه خوبی نگیرم. اعتراف کردن به این موضوع توی 28 سالگی خیلی سخته. اما مسئله اینه که اگر بتونم سبک زندگیم رو اصلاح کنم، چون که صد آمد نود هم پیش ماست و ممکنه که سال 1401 در شرایط بهتری کنکورم رو بدم و نتیجه بهتری بگیرم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از پذیرفتن یک پیشنهاد کاری

برادر یکی از همکارای قدیمی‌ام بهم پیام داد. پیشنهاد کار داشت برام. تخصصش جلوه‌های ویژه س و دنبال کسیه که کمکش کنه اسمش رو برند کنه و به همین واسطه بتونه پروژهای بیشتری بگیره. پیشنهادش رو قبول کردم و امروز رو زمان گذاشتم برای اینکه با حوزه تخصصیش آشنا بشم. 

هنوز اعتماد به نفس کافی رو ندارم اما میدونم که اعتماد به نفس با تجربه س که ساخته میشه. شروع کردم.

بالاخره شروع کردم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از وام گرفتن های متعدد از آینده

شاید دلیل ننوشتنم این باشه که از خودم راضی نیستم. نمیدونم چی میتونم بگم وقتی از خودم راضی نیستم.

چند هفته پیش، یکی از کلینیک های شهر محل سکونتم، نیروی کاری برای شعبه سوئدش جذب میکرد و من هم رزومه فرستادم و به مرحله مصاحبه هم رسیدم. پزشکی که رو به روم نشسته بود و ازم سوال میپرسید رو خوب میشناختم، اما اون منو نمیشناخت. همین موضوع بهم اعتماد به نفس و آرامش خوبی داده بود. مصاحبه تقریبا لذت بخشی داشتم. رزومه م رو بررسی میکرد و ازم سوال میپرسید و من وسط همین مصاحبه به نکته مهمی پی بردم: همه مهارتهایی که من دارم الان ازشون کسب درامد میکنم رو خودآموز یاد گرفتم و همزمان هم خیلی کمتر از ظرفیت اسمی این مهارت ها درامد دارم. این غمگینم میکنه. توی بازه زمانی بعد از این مصاحبه تا به همین الان، فرصت های شغلی زیادی بهم پیشنهاد شده، ایده محصولهای متعددی به ذهنم رسیده و من به دلیل کاملا نا مشخصی دارم همه رو رد میکنم و همزمان که بهانه میارم که برای ارشد باید بخونم، ذره ای درس نمیخونم.

وسط همون مصاحبه داشتم فکر میکردم من این مهارتها رو توی سه سال گذشته کسب کردم و امروز به این نقطه رسیدم. اما امروزی که هیچ چیز یاد نمیگیرم و مشغول مصرف زمان و مهارتهای قدیمی م هستم، دارم از کدوم بخش از اینده م زمان وام میگیرم و آیا میتونم این وام رو بعدا پرداخت کنم؟ فکر نمی کنم.

دیشب، شب سختی رو از سر گذروندم. دیشب در نهایت اون سختی که تلخم کرده بود، داشتم فکر میکردم چقدر بی تکیه گاهم. چقدر از نظر مالی موقعیت متزلزلی دارم. دیشب توی همین تلخی به این نتیجه رسیدم که وضعیت مالی م باعث شده اعتماد به نفس و آرامش کافی برای تصمیم گیری نداشته باشم. دیشب به این نتیجه رسیدم که این استرس دایم، این دو دوتا چهارتا کردن همیشگی، توان من برای بلند پروازی رو داره محدود میکنه. مطمئن نیستم اما ظاهرا در ابتدای دوره جدید از زندگیم هستم که با یه تصمیم جدید داره شروع میشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا