۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از آموخته‌های درونی نشده

من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن می‌توانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته‌ را نداشتم. 

چنان رهرو تشنه‌ای بودم که فواره‌ای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمی‌داند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه می‌تواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از اثر دو جانبه

هنوز هم بخش خوبی از ذهنم درگیر موضوعی است که در پست قبلی از آن نوشتم. اینکه شبکه‌های اجتماعی چه نقشی در زندگی من و در شیوه تفکر من داشته‌اند.

مسئله اینجاست که من فکر نمیکنم که محتوایی که ما تولید می‌کنیم، نتیجه محض شیوه تفکر ما باشند و اثر تفکر ما بر آنها یک طرفه باشد. بلکه معتقدم که محتوایی که ما تولید میکنیم در کنار محتوایی که مصرف می‌کنیم بر شیوه تفکر ما موثر است. همین است که باید بیشتر حواسم را جمع کنم که چه چیز را چگونه و به چه کسی می‌گویم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

What social media has done to me?

از مطب دندان‌پزشک خارج شدم. بعد از یک‌ساعت، هنوز سمت راست صورتم بی‌حس بود و درد ناشی از عصب‌کشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بی‌حسی دندانم اجازه بدهد پیاده‌روی کنم. حالم خوب بود، دندان‌پزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفه‌ای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدم‌های حرفه‌ای غرق لذت می‌شوم.

بعد از یک ساعت پیاده‌روی به پاتوق قدیمی‌ام رسیدم: کافه‌ای که بعد از کار میرفتم آنجا و می‌نشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه می‌نوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشین‌ها را نگاه کنم.

دلم می‌خواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندان‌پزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریده‌ام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آن‌ها را با کسی به اشتراک می‌گذاشتم تا باور کنم که همه‌شان واقعی هستند و اتفاق افتاده‌اند.

سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب می‌دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده‌ام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیف‌تر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصی‌ام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین می‌کردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

این ضعف است یا قدرت؟

دیشب بعد از ماه‌ها دوباره بغض‌م ترکید. و در میان سیل اشکی که توانی برای عقب راندنش در وجودم نمانده بود، از خودم پرسیدم این از قدرت من بود یا از ضعف من که چنین در خود فرو ریختم و چنین از خود بیگانه شدم؟

اینطور که می‌پرسم، جواب ساده و کوتاهی دارد این سوال: از ضعف. فرو ریختن، کم آوردن و جا ماندن از ضعف است.

اما نه این بود تمام اتفاق. 

به تمام روزهایی فکر کردم که درد را در پشت دیوار ادراکم رها کردم و به هستی‌ام راهش ندادم. 

به تمام روزهایی که تلاش کردن و کم نیاوردن سهم من نبود و من مدعیشان شدم: تلاش کردم، کم نیاوردم.

به تمام روزهایی که باید زمانم را در زندگی عادی‌تری می‌گذراندم و روزمرگی و زندگی روزمره را می‌آموختم  که یک جایی مثلا در حوالی سی سالگی آموخته‌هایم را مصرف کنم و من انتخاب کردم که آن زمان را صرف خارج از عادی بودن بکنم.

گفتم انتخاب کردم. بله انتخاب کردم و من چه می‌دانستم که چه چیزی را انتخاب کرده‌ام. من برای سالها، سخت و جنگنده بودن را انتخاب کرده بودم. من چه میدانستم که چه تعادل ظریفی را برهم زده‌ام. من چه میدانستم که دارم چه آتش زیر خاکستری را نادیده می‌گیرم. من چه میدانستم که این همه جنگیدن در یک طرف و نادیده گرفتن طرف دیگر زندگی ام، قرار است که تاوان داشته باشد. 

این نبرد، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نادیده گرفتن برهم زدن نظم و تعادل زندگی، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نمیدانم.

 

اما میدانم که گیر کرده‌ام به اگرها و کاش‌های زندگی. که اگر چنین بود و چنان بود و کاش که چنان بود و چنین نبود.

گیر کرده‌ام به نقطه‌ی شروعم در زندگی. گیر کرده‌ام به نداشته‌هایم. گیر کرده‌ام به ندیده‌ها و نزیسته‌هایم. گیر کرده‌ام. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا