به تو برگشتم.

اول "تو" بودی، بعد "او" شدی، و حالا چنان حضور پر رنگی در افکارم داری که بازهم "تو" شدی.

از تو بت ساختم. اینطوری که هر روزی که کم میارم، هر جا که زندگی سخت میشه، با خودم میگم اگر تو بودی من انقدر پشتم خالی نبود. اگر تو بودی من دلم قرص بود.

میدونی وقتی که بودی هم پشت من خالی بود؟ تو میدونی. من نمیدونستم. من انقدر نمیدونستم که حتی الانم حاضر نیستم قبول کنم که نه تنها پشتم رو، بلکه زیر پام رو هم خالی کردی.

 

اما دلم که قرص بود. کنار تو دلم قرص بود، امیدهام زیاد بود، سقف هام بلند بود، قدم هام محکم بود. چرا؟

 

تو متفاوت بودی. تو دوستم داشتی، میدونم. من هیچ وقت منکر این نشدم که تو دوستم داشتی. داشتی، زیاد هم داشتی. انقدری دوستم داشتی که وقتی رفتی مثل خر تو گل موندی.

انقدی دوستم داشتی که بار اول که خواستی بهم خیانت کنی نتونستی. اره من میدونم. نمیدونستم، دوستت بهم گفت. فک کنم همین باعث شد بار دوم رو بیشتر تلاش کنی، که موفق بشی، که بتونی "مرد" بشی، که بتونی هر کاری دلت خواست بکنی و به خودت بگی که اره اونقدام رقیق نیستی.

ولی بودی. انقدر رقیق بودی که برای اینکه بتونی بهم خیانت کنی خودت رو مجبور کردی همه چیز رو یادت بره. اگر یادت میموند نمیتونستی.

کجا بودیم؟

آها

تو دوستم داشتی. اما نه آنچنان دیوانه وار که من دوستت داشتم. میدونی چیش قشنگه؟ اینکه من نمیدونستم انقدر دوستت دارم. من فکر میکردم که فقط بهت عادت کردم.

اما وقتی وسط گریه هام، وسط سوگم بعد از خیانتت، برای تو هم اشک ریختم، فهمیدم که عجب، چقدر من دوستت داشتم.

نگفته بودم بهت؟

آره، من برای تو هم اشک ریختم.

برای کسی که بودی و مجبور شدی زیر پات بذاریش که فقط بفهمی رابطه با کسی که انحنای اندامش کم نیس چه حسی داره، یا کسی که بلده برات ادای معشوقه ی خنگ وابسته رو بازی کنه، چه حس قدرتی میتونه بهت بده.

تو اون آدم زیبایی رو که من میشناختم حروم کردی، شکستی. من میدونم میدونم میدونم که قراره تا اخر عمر خودت رو نبخشی. من میشناسمت. من برای عذابی که برای خودت تراشیدی هم اشک ریختم. من میدونستم، مطمئن بودم که این دلبرک سرخ و سفید و خوش لعاب و پر منحنی و خوش ادا، یه روزی دلت رو میزنه.

میدونستم اول میری سراغ پلی استیشن زدن،

بعدش قراره ساعت های بیشماری گوشیت رو توی دستت تاب بدی بدون اینکه پیامهاش رو بخونی

بعدش قراره با بچه ها پارتی کنی، زیاد.

بعدش قراره سینه ی پای راستت رو تکیه گاه کنی روی زمین و پای راستت تیک بگیره،

بعد قراره هر نیم ساعت یک بار سرت رو به سمت چپ تاب بدی و با دست راستت خیلی غیر ضروری موهای مرتبت رو دوباره مرتب کنی،

و شروع کنی به افراطی خوردن.

و بری سفر.

و تصمیم بگیری حالت هنوز هم خوب نیست.

و معشوقه ی نرم و خوش رنگ و لعابت رو بذاری کنار.

من میدونستم به اینجا میرسی. و میدونم که قراره خودت رو به سطح بکشونی و در سطحی ترین حالت ممکن به زندگیت ادامه بدی.

و میدونم این دوره هم تموم میشه و چشم باز میکنی. و درد میکشی.

تو هم،

یک روزی میبینی،

چیزی که من و تو با هم ساخته بودیم،

قرار نیست هیچ کدوممون بتونیم هیچ وقت دوباره در زندگی بسازیم.

و درد میکشی. من برای تمام دردی که میکشی هم اشک ریختم. برای حسرتی که قراره به دلت بشینه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که صدای پاهات رو بشناسه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که بتونه خیلی سنکرون باهات فکر کنه و با نگاه باهاش حرف بزنی اشک ریختم.

برای همه حسرتهایی که قراره تجربه کنی اشک ریختم.

همون روز بود که فهمیدم، من تورو خیلی بیشتر از تصوراتم، دیوانه وار دوست داشتم. 

من، تو رو نفس میکشدم.

من، تو رو زندگی میکردم.

و تو شدی بت زندگی من. بتی که بارها تبر به دست گرفتم بشکنم و نتونستم.

و حالا تصمیم گرفتم که هیچ وقت قرار نیست این بت شکسته بشه...

********************************************************

شاید یه روزی این نوشته رو کامل کردم.