یادداشت‌های خصوصی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از نگاه کردن به خودم

فکر میکردم همه عکس های مربوط به او را پاک کرده ام. فکر میکردم. اما امشب که برای انجام کاری تمام لپ تاپم را زیر و رو کردم، فهمیدم که نه: عکس های او درست مانند خاطراتش بسیار سمج هستند و بخشی از عکسها، از پاک شدن جان سالم به در برده اند.

نشستم و ورق زدم و نگاه کردم. باورم نمیشد از قدیمی ترین آنها 12 سال میگذرد. این بار او را نگاه نکردم، خودم را نگاه کردم.

چقدر در تمام سالهایی که خودم را پر از عیب میدیدم زیبا، پر انرژی و خوش ذوق بودم. و چقدر همه ی اینها را از دست داده ام.

او؟ به او نگاه نکردم. به او اهمیت ندادم. تمام چیزی که از او برایم مانده است فقط درد است و رنج. در مورد او فقط میتوانم بگویم که بعضی از آدمها ارزشش را ندارند. همین.

در مورد عشق به او؟ فقط میتوانم بگویم بخشی از مسیر زندگی ام بوده: عشق بی قید و بی اندازه را با او شناختم و برای او خرج کردم.اما او ارزشش را نداشت. همین.

امروز من به خودم نگاه میکنم. به کسی که در تمام 12 سال پیش بوده ام  اما از او خاطره ای ندارم.

به خودم نگاه کردم که چقدر "بدون پیش نویس" بودم. عکس ها را ورق زدم و با گذر سالیان دیدم که چقدر پر انرژی شدم، چقدر زیبا شدم، چقدر لطیف تر شدم، چقدر زیبا تر شدم... اینجا، در این نقطه که بسیار زیباتر از هر زمان دیگری بودم، بسیار دوست داشته میشدم. بسیار شاد بودم و اعتماد به نفس بی اندازه ای داشتم.

به خودم نگاه کردم که چطور فراز و نشیب رابطه بر ظاهرم اثر گذاشت: به روهایی که زیر چشمانم گود شده بود، روزهایی که چاق شدم، روزهایی که لاغر شدم، روزهایی که ادامه دادم.

به روزهایی نگاه کردم که به خاطر دوری او وارد افسردگی شدم: هیچ رنگی در زندگی ام نبود. هیچ رنگی نبود چون او نبود.

و کم کم زیبایی ام کمرنگ شد تا روزی که به من خیانت کرد.

آن روزها که هنوز نمیدانستم به من خیانت کرده، میدانستم که هیچ چیز سر جایش نیست. در رنج و عذاب بودم. فکر میکردم در آخر دنیا هستم و آن روزها نا زیبا ترین چهره تمام عمرم را داشتم. 

بعدها که فهمیدم خیانت کرده؟ نابود شدم. هیچ چیز از من نماند. ورم کردم. هیچ چیز از آن همه انرژی و زیبایی و شور و شوق 12 سال پیش در این آدم نماند. 

امروز؟ فکر نمیکنم هیچ وقت آن زیبایی 12 سال پیشم به من برگردد چون که آن دخترک برای همیشه در رد زمان ودر جدال با افسردگی از دست رفت. اما امروز کمی بهترم.

مطمئنم که در آینده بهتر هم می شوم.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آزادی فضای عاطفی

انگار که آزاد شدم. انگار که فهمیدن اینکه پشیمونی، اینکه حالت بعد از خیانت به من خوب نیست، همون پایانی باشه که منتظرش بودم و حالا با رسیدن این خبر آزاد شدم. 

فکر کردن به تو، فکر کردن به اینکه تو حتما به خاطر اشتباهات من بهم خیانت کردی، باعث میشد تمام فضای عاطفی من اشغال بشه و نتونم حتی با خودم رابطه ی خوبی داشته باشم. احساس میکنم با فهمیدن اینکه اون رابطه برای تو هم تکرار نشدنیه، کل اون فضای عاطفی آزاد شده.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش

نوشته بودم که تو پشیمون میشی، میدونستم که پشیمون میشی.اما گاهی خودم رو آزار میدادم و از خودم میپرسیدم اگر پشیمون نشه چی؟ اگر با دلبر جدیدت شاد باشی چی؟

و اون روزهای ابتدای خیانتت، این «گاهی» ها زیاد بودن. پذیرفتن اینکه به من خیانت کنی، بری و بتونی شاد باشی، برام سخت و سنگین بود.

آخه من تا قبل از خیانتت مطمئن بودم برای تو، برای عشق تو کم نذاشتم و این بهم آرامش میداد، این خیالم رو راحت میکرد. اما بعد از اینکه خیانتت رو فهمیدم، انگشت اتهام رو به سمت خودم گرفتم: حتما من مقصر بودم. حتما مشکل از من بود. حتما من چیزی کم داشتم وگرنه تو چرا باید خیانت میکردی؟

چهارسال از زندگی من توی این نبرد گذشت که آیا من خوب و کافی بودم یا ناکافی بودم؟ آیا من خودم باعث این خیانت شدم یا من مقصر نبودم؟ آیا توی رفتار من چیزی بود که باعث شد تو چنان از من دل بکنی که برای شادی خودت حاضر باشی به من ضربه بزنی؟

روزهای اول تمام تقصیر با من بود: من کم بودم، من بد بودم، من بد کردم. کمی که گذشت، تو بدترین آدم دنیا شدی. تو ظالم بودی و من مظلوم بودم.

بعدها- جایی وسط این چهارسال- تو یک انسان عادی با نیازهای عادی شدی که مثل همه آدمها حق اشتباه کردن داشتی اما باید تاون انتخاب اشتباهت رو میدادی. اما من هم برای کمبودهای رابطه مقصر بودم. من هم میتونستم بهتر باشم.

اما امروز، بعد از چهار سال و در انتهای مسیر ورق برای من کاملا برگشته: تو و یارت چهارسال تلاش کردین که از این رابطه پشیمون نشین، که علیه عشق من و تو، علیه من پیروز بشید. اما نتونستید. باختید. 

و تو هنوز حسرت رابطه ای رو میخوری که خودت با دستای خودت خرابش کردی. عشقی که چنان اسیرت کرده بود که لجت رو در آورده بود و باید خودت رو ازش رها میکردی.

بله، به گوشم رسیده.  بهم گفتن چه خبر بوده.

تو تنها بودی. دلبرت برات دام گذاشت و تو توی دامش افتادی و حالا چهارساله دارید تلاش میکنید ظاهر زیبایی از رابطه تون به همه نشون بدین، فقط به خاطر اینکه اگر تموم کنید ننگ خیانت رها تون نمیکنه. باید به همه ثابت کنید خیانتتون به من ارزشش رو داشته. باید به همه ثابت کنید که آدمهای خوب قصه شما دوتا هستید، نه من که خیانت شما رو همه جا جار زدم و آبرویی براتون نذاشتم.

میتونید تلاش کنید. میتونید باز هم تلاش کنید. 

اما آدمها میبینن. آدمها حرف میزنن. 

آدمها برام گفتن این رابطه چه بلایی سرتون آورده.

و این برای من آرامش رو به ارمغان آورده:جویباری از آرامش در کنار یک کوه غم و یک دریا حسرت.

تو حیف بودی.

ما حیف بودیم.

عشق ما حیف بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از سیلی خوردن

گفته بودم که آماده ام به زندگی اجازه بدم که بهم سیلی بزنه، اما نمیدونستم برای چه دردی اعلام آمادگی کردم.

من از تمام چیزهایی که ندیده بودم، چشمم رو به روشون بسته بودم در رنجم.  من از تمام زندگی که حروم کردم در رنجم. بذار برات توضیح بدم.

من تمام چهارسال گذشته رو در افسردگی سپری کردم. بخش زیادی از این چهار سال رو با داروی ضدافسردگی دووم آوردم. اما دووم آوردن به چه قیمتی؟ به قیمت سرخوشی ساختگی و معلق شدن در فضایی خارج از زندگی.

کاری که قرص های ضدافسردگی با من کردن دقیقا مشابه تاثیر ن.شیدنی های سکرآور بود. به من سرخوشی ساختگی میدادن، باعث میشدن بی خیال بشم.

آیا معتقدم که اشتباه کردم که مصرف داروهای ضدافسردگی رو شروع کردم؟ اصلا. من به جایی رسیده بودم که چاره دیگه ای نداشتم و ممکن بود اگر مصرف ای داروها رو شروع نکنم، امروز زنده نباشم و جان خودم رو بگیرم. اما همه چیز، هر انتخابی، هزینه ای داره. من الان دارم هزینه انتخابم رو پرداخت میکنم.

آیا میشد جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو گرفت؟ شاید. واقعا نمیشه با قطعیت در این مورد صحبت کرد. اما به گمونم میشد. به گمونم اگر در گذشته تصمیمات سالم تری گرفته بودم، میتونستم جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو بگیرم. میتونستم انتخاب های بهتری رو داشته باشم و هزینه های کمتر و بهتری رو پرداخت کنم.

اما امروز من اینجام. جایی که نمیدونم چطور بهش رسیدم. جایی که اصلا ازش راضی نیستم و هر لحظه با فکر کردن به اینکه چقدر انتخاب های پیش روم رو محدود کردم، دچار حمله ی ترس میشم.

من نمیدونم چطور شد که به اینجا رسیدم. مثل این میمونه که چشمبندی روی چشم هام بسته باشم و شروع کنم به راه افتادن در مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه و حالا که چشمبند رو از روی چشمام برداشتم از منظره ی پیش رو به شدت میترسم. 

چشمبند من ترکیبی بود از افسردگی+ رنج+ سوگ+ داروهای ضد افسردگی.

من خودم رو مسبب تمام این بدبیاری ها میدونم: انتخاب های اشتباه خودم رو. انتخاب هایی که از نتیجه تک تکش در رنجم. و حالا به جایی رسیدم که نمیدونم برای زندگیم چه تصمیمی باید بگیرم و با توجه به سابقه ای که دارم، نمیتونم به مهارت تصمیم گیری خودم چندان اعتماد کنم.

چه زندگی آشفته ای ساختی مهسا!

هیچ وقت حتی فکرشم میکردی که اون همه آرزوی بزرگ، به اینجا ختم بشه؟ هیچ وقت حتی فکرشم میکردی از بین تمام آینده های درخشانی که برای خودت تصور و تجسم میکردی، رد بشی و به جایی در زندگی برسی که از چیزی که میبینی بترسی؟

+

میخواستم در مورد شغلم هم چیزی رو اینجا ثبت کنم: 

من شغلم رو دوست دارم. از انجام دادنش لذت میبرم. توی کاری که انجام میدم خیلی خوبم. اما حس میکنم این شغل برای مهارت های من کوچیکه، فکر نمیکنم کاری باشه که بتونم بیشتر از چندسال انجامش بدم. و در موردش خیلی خیلی خیلی دودلم.

من از چیزی که ساختم لذن میبرم. به مهارت هام افتخار میکنم. عطشم برای یادگیری بیشتر رو دوست دارم. میترسم این شغل رو که انقدر درش خوبم رها کنم: این شغل تنها جنبه ی سالم زندگی این روزهای منه.

 

+

چند شب پیش به انباری تلگرامم سر زدم و در چت های قدیمی دنبال عکس های قدیمی میگشتم و به چتم با یکی از دوستای قدیمی رسیدم. چقدر من تو رو ندیدم پسر. چقدر تلاش میکردی من ببینمت و من ندیدم تورو. من رو ببخش.

راستش رو بخوای حالا که بهش فکر میکنم تو میتونستی تمام چیزی باشی که من از یک یار میخواستم: تو روح شاعرانه ای داری، اراده آهنی داری، عشق ورزیدن رو بلدی، رشد کردن رو بلدی، ارتباط سالم ساختن رو بلدی. من میتونستم کنار تو آدم خیلی شادی باشم. من رو ببخش که در تمام این 10 سال ندیدمت. تو من رو ببخش، ولی من فکر نکنم در مورد تو و از دست دادن تو به این زودی ها بتونم خودم رو ببخشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کلاف

من واقعا خوب نیستم. و تمام این مدتی که خوب نبودم در تلاش بودم بی سر و صدا کنترل حالم رو دست بگیرم و عجیب اینکه در 90 درصد مواقع اصلا نمیتونستم.

احساس میکنم تمام زندگیم مثل یک کلاف به هم گره خورده س و من نمیدونم باید چطور و از کجا سر این کلاف رو باز کنم و این کلاف چنان در هم تنیده شده که حتی نگاه کردن بهش هم من رو میترسونه، چه برسه به دست به کار شدن!

وقتی دیدم که در کنترل اوضاع و احوالم ناتوانم، دلم میخواست راه ساده رو انتخاب کنم: باز روانپزشک و باز آنتی دپرسانت ها. اما مقاومت کردم. میدونم که مصرف دوباره قرص ضدافسردگی، کمکم میکنه که این چرخ زنگار گرفته رو زودتر راه بندازم. اما میدونم که بیخیالی که با خودش میاره برای زندگی من و تصمیمات من مثل سم میمونه: متوقفم میکنه

و من حالم از این سکونی که درگیرشم به هم میخوره. چیزی که بهش احتیاج دارم تنبلی نیست. 

من به دیدن و سیلی خوردن احتیاج دارم این روزا.

دلم میخواد برم، بیام، روزمرگی کنم و زندگی سیلیم بزنه. فکر میکنم این تنها راه خروج از این سکونه.

امشب نشستم لینکدینی که از 2012 کای به کارش نداشتم یه ذره رنگ و لعاب دار کردم. و حتی موقعی که دنبال بچه های دانشگاه بودم هم باز سیلی خوردم.

راستش رو بگم اینجور مواقع حالم از خودم بهم میخوره، اما خوبیش اینه که بازم میتونم خودمو تحمل کنم، با خودم صبوری کنم.

 

چه نوشته آشفته ای! مثل همون کلاف آشفته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از بعد از تلاش برای بقا

به خودم نگاه میکنم: به خودی که از چهار سال پیش تا به امروز با خودم حمل کرده‌ام و به امروز رسانده‌ام. و چیزی که میبینم را دوست ندارم.

نه، اشتباه برداشت نشود. من این مهسای زخم خورده و آسیب دیده امروز را بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی ام دوست دارم. من دردهای این مهسا را میشناسم، آشفتگی‌هایش را میدانم، نگرانی‌هایش را میشناسم. من او را دوست دارم. اما حالا که با هم از طوفان بیرون آمده‌ایم و به او نگاه میکنم، چیزی که میبینم را دوست ندارم.

چه چیزی را؟ بگذار تلاش کنم و به تو بگویم.

فرض کن در میان طوفان گیر کرده‌ای و تمام تلاشت را میکنی که از طوفان خارج شوی. فرض کن گردبادی تو را دنبال میکند و تو میخواهی از گردباد دور بشوی، فاصله بگیری و سالم از طوفان خارج بشوی و زنده بمانی. چه چیزی را میتوانی دنبال خودت بکشی؟ تو همه چیز را رها میکنی مگر آنچه را که به زنده ماندنت کمک کند.

من در میان طوفان بودم. بارها حس کردم زور گردباد به زور من چربیده و دارم برای همیشه میروم: بارها و در لحظات کوتاهی تصمیم داشتم همه چیز را رها کنم و در برابر گردباد مقاومت نشان ندهم. اما باز هم به خودم آمدم و تلاش کردم از گردباد فاصله بگیرم. تلاش کردم از طوفان خارج شوم. و توانستم. من زنده ماندم، من از آن طوفان با موفقیت خارج شدم.

اما نتوانستم هیچ چیز را همراه خودم از طوفان خارج کنم. حالا من مانده ام و دستان خالی ام.

احساس میکنم تمام وجودم، تمام آگاهی‌ام، تمام درک و شهودم زیر مقدار زیادی گرد و غبار جا مانده و من مانده‌ام دست خالی، بدون دستاورد با کلی اطلاعات خاک گرفته.

و مرتب با خودم می گویم: این چه کاری بود که تو کردی؟ اما بعد بلافاصله به خودم یادآوری میکنم که من در حال تلاش برای بقا بوده‌ام و بیشتر از این از من ساخته نبود.

اما نمیدانم از این نقطه به بعد چه کاری میتوانم بکنم؟ من میترسم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از یوسف گمگشته

از روزی که تونستم خوب روخوانی کنم، پدرم دیوان حافظ رو داد دستم و گفت بخون. و من خوندم. شعر حافظ سخت بود. اما شیرین بود. همیشه یک رازی داشت -داره- که من هیچ وقت نتونستم بفهممش. پدرم تفآل رو عادت داشت. هر وقت که سر دوراهی بود، هر وقت که خیلی سر کیف نبود، دیوان نفیس حافظ سبز رنگش رو از شیرازه در دست راست میگرفت و با دست چپ کتاب رو نوازش میکرد. و بعد از اینکه مطمئن میشد داره چی به حافظ میگه، کتاب رو باز میکرد.

پدر همیشه میگفت، هیچ وقت از حافظ سوال نپرس. اگر میپرسی، سوال بله یا خیر نپرس. عادت پدرم به تفآل، علاقه پدرم به حافظ، به من هم رسید. حالا من هم هر وقت که سر دوراهی هستم، هر وقت تصمیم گرفتن برام سخته، هر وقت که خیلی خوشحالم و هر وقت که خیلی غمگینم به حافظ پناه میبرم.

راستش رو بخوام بگم، معنی صریح تک تک ابیات رو نمیفهمم، همیشه کلمه ای هست که نفهمم، همیشه استعاره و تشبیهی هست که درک نکنم. اما همیشه حرف حافظ رو میفهمم. و فکر میکنم همیشه هم حافظ حال من رو میفهمه.

امروز هم به حافظ پناه بردم. دیوان نفیس سبز رنگ پدر رو از قفسه برداشتم. شیرازه ش رو در دست راستم گرفتم و با دست چپم نوازشش کردم، به این امید که با لمس سر انگشتانم حافظ حال دلم رو بیشتر بفهمه. هیچی ازش نپرسیدم. فقط بهش گفتم حالم خوش نیست حافظا. جوابم بده.

و حافظ جواب داد:

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور

کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

 

و من اشک ریختم. به پهنای صورتم اشک ریختم. نه به خاطر مژده ای که حافظ بهم داد. به خاطر اینکه میدونستم توی بیت بعد بهم میگه:

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از تو، دوباره.

به تو برگشتم.

اول "تو" بودی، بعد "او" شدی، و حالا چنان حضور پر رنگی در افکارم داری که بازهم "تو" شدی.

از تو بت ساختم. اینطوری که هر روزی که کم میارم، هر جا که زندگی سخت میشه، با خودم میگم اگر تو بودی من انقدر پشتم خالی نبود. اگر تو بودی من دلم قرص بود.

میدونی وقتی که بودی هم پشت من خالی بود؟ تو میدونی. من نمیدونستم. من انقدر نمیدونستم که حتی الانم حاضر نیستم قبول کنم که نه تنها پشتم رو، بلکه زیر پام رو هم خالی کردی.

 

اما دلم که قرص بود. کنار تو دلم قرص بود، امیدهام زیاد بود، سقف هام بلند بود، قدم هام محکم بود. چرا؟

 

تو متفاوت بودی. تو دوستم داشتی، میدونم. من هیچ وقت منکر این نشدم که تو دوستم داشتی. داشتی، زیاد هم داشتی. انقدری دوستم داشتی که وقتی رفتی مثل خر تو گل موندی.

انقدی دوستم داشتی که بار اول که خواستی بهم خیانت کنی نتونستی. اره من میدونم. نمیدونستم، دوستت بهم گفت. فک کنم همین باعث شد بار دوم رو بیشتر تلاش کنی، که موفق بشی، که بتونی "مرد" بشی، که بتونی هر کاری دلت خواست بکنی و به خودت بگی که اره اونقدام رقیق نیستی.

ولی بودی. انقدر رقیق بودی که برای اینکه بتونی بهم خیانت کنی خودت رو مجبور کردی همه چیز رو یادت بره. اگر یادت میموند نمیتونستی.

کجا بودیم؟

آها

تو دوستم داشتی. اما نه آنچنان دیوانه وار که من دوستت داشتم. میدونی چیش قشنگه؟ اینکه من نمیدونستم انقدر دوستت دارم. من فکر میکردم که فقط بهت عادت کردم.

اما وقتی وسط گریه هام، وسط سوگم بعد از خیانتت، برای تو هم اشک ریختم، فهمیدم که عجب، چقدر من دوستت داشتم.

نگفته بودم بهت؟

آره، من برای تو هم اشک ریختم.

برای کسی که بودی و مجبور شدی زیر پات بذاریش که فقط بفهمی رابطه با کسی که انحنای اندامش کم نیس چه حسی داره، یا کسی که بلده برات ادای معشوقه ی خنگ وابسته رو بازی کنه، چه حس قدرتی میتونه بهت بده.

تو اون آدم زیبایی رو که من میشناختم حروم کردی، شکستی. من میدونم میدونم میدونم که قراره تا اخر عمر خودت رو نبخشی. من میشناسمت. من برای عذابی که برای خودت تراشیدی هم اشک ریختم. من میدونستم، مطمئن بودم که این دلبرک سرخ و سفید و خوش لعاب و پر منحنی و خوش ادا، یه روزی دلت رو میزنه.

میدونستم اول میری سراغ پلی استیشن زدن،

بعدش قراره ساعت های بیشماری گوشیت رو توی دستت تاب بدی بدون اینکه پیامهاش رو بخونی

بعدش قراره با بچه ها پارتی کنی، زیاد.

بعدش قراره سینه ی پای راستت رو تکیه گاه کنی روی زمین و پای راستت تیک بگیره،

بعد قراره هر نیم ساعت یک بار سرت رو به سمت چپ تاب بدی و با دست راستت خیلی غیر ضروری موهای مرتبت رو دوباره مرتب کنی،

و شروع کنی به افراطی خوردن.

و بری سفر.

و تصمیم بگیری حالت هنوز هم خوب نیست.

و معشوقه ی نرم و خوش رنگ و لعابت رو بذاری کنار.

من میدونستم به اینجا میرسی. و میدونم که قراره خودت رو به سطح بکشونی و در سطحی ترین حالت ممکن به زندگیت ادامه بدی.

و میدونم این دوره هم تموم میشه و چشم باز میکنی. و درد میکشی.

تو هم،

یک روزی میبینی،

چیزی که من و تو با هم ساخته بودیم،

قرار نیست هیچ کدوممون بتونیم هیچ وقت دوباره در زندگی بسازیم.

و درد میکشی. من برای تمام دردی که میکشی هم اشک ریختم. برای حسرتی که قراره به دلت بشینه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که صدای پاهات رو بشناسه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که بتونه خیلی سنکرون باهات فکر کنه و با نگاه باهاش حرف بزنی اشک ریختم.

برای همه حسرتهایی که قراره تجربه کنی اشک ریختم.

همون روز بود که فهمیدم، من تورو خیلی بیشتر از تصوراتم، دیوانه وار دوست داشتم. 

من، تو رو نفس میکشدم.

من، تو رو زندگی میکردم.

و تو شدی بت زندگی من. بتی که بارها تبر به دست گرفتم بشکنم و نتونستم.

و حالا تصمیم گرفتم که هیچ وقت قرار نیست این بت شکسته بشه...

********************************************************

شاید یه روزی این نوشته رو کامل کردم.

موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از نبخشیدن تو

امروز رو به افسردگی گذروندم و نمیدونستم چرا. تا اینکه یادم اومد دیشب خواب تو رو دیدم.

من هنوز خیانتت رو نبخشیدم. اگر بخشیده بودم اینجور اذیت نمیشدم با یادآوری تو. فکر میکنم چیزی که کمکم میکنه بتونم ببخشمت شادیه. و چیزی که این روزها ندارم، شادیه.

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش تجربه نشده

داشتم با خواهرم صحبت میکردم. الان دو سال و خورده ای میشه که ایران نیست. رفته در یک گوشه آرام داره به سختی زندگی میکنه. اما با وجود اینکه زندگیش خیلی سخت شده، همزمان خیلی هم آرامش و رفاه داره.

من این روزها درگیر توسعه شغلم هستم. کاری که با علاقه شروع کردم و حالا به سختی دارم جلو میبرمش. برای خواهرم از سختی های شغلم گفتم. داشتم براش میگفتم که دیگه نمیدونم برای توسعه باید چیکار کنم. همه سرمایه و همه توانم رو گذاشتم، اما همه چیز خیلی کند میره جلو و من درآمدی که براش برنامه ریزی کرده بودم رو ندارم. و در ادامه گفتم که:

احساس میکنم چشمه خلاقیتم خشکیده. افقم کوتاه شده، نمیتونم بهترین تصمیم رو بگیرم. همه ش نگرانم که نکنه یه فرصتی وجود داشته باشه و من ندیده، فرصت رو از دست بدم.

خواهرم با آرامش گفت، این جور مواقع تو فقط باید به گذر زمان اعتماد کنی. تو تمام تلاشت رو کردی، به خودت سخت نگیر. باز هم تلاش کن، باز هم ادامه بده، اما حواست باشه خودت رو سرزنش نکنی. خودت رو تحت فشار نذار برای چیزی که در کنترل تو نیست.

و من مبهوت آرامشی شدم که زندگیش رو در برگرفته که میتونه انقدر راحت از اثر گذر زمان بر نتیجه تلاش ها حرف بزنه.

دلم به حال معده ام سوخت که این روز ها به خاطر استرس شدیدی که دارم، عصبی شده و هزار جور درد رو تحمل میکنه.

حقیقتش رو بگم دل کندن از ایران برای من سخته، من ایران رو دوست دارم و هنوز هم تصمیمم برای رفتن از ایران رو قطعی نکردم. اما کم کم دارم بیشتر مطمئن میشم که برای سلامتیم هم که شده باید برم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا