پدر و مادرم به یک سفر کوتاه رفته اند و حالا سه روز است که در خانه تنها هستم. تصمیم گرفتم این سه روز را به یک آزمون تبدیل کنم. ایده احمقانه ای بود. من هیچ وقت نتوانسته ام خوب از پس تنهایی بر بیایم. همیشه از تنهایی فراری بوده ام. اما تمام دفعات قبلی تنهایی به من تحمیل شده بود. این بار خودم انتخاب کردم که تنها باشم. این بار میخواستم ببینم تمام این سه سال که در حال تلاش برای نگاه کردن به عمق وجودم بوده ام، تمام این سه سال افسردگی و مبارزه با افسردگی چه تاثیری بر من داشته؟

من فکر میکردم افسردگی ام تا حد خوبی درمان شده و اگر قبلا مثلا چیزی حدود 90 درصد مواقع افسردگی برای من تصمیم میگرفت امروز این عدد به حدود 50 درصد رسیده باشد. اما اشتباه میکردم. امشب فهمیدم که اشتباه میکردم. 

البته این که مجبور شدم بعد از جراحی که داشتم مصرف قرص ضد افسردگی ام را قطع کنم هم بی تاثیر نبوده. امروز دقیق پنج ماه از روزی که مجبور شدئم مصرف قرص ضدافسردگی ام را قطع کنم میگذرد. بر خلاف تصوری که ممکنه وجود داشته باشه، هیچ نوع وابستگی به قرصی که مصرف میکردم در من ایجاد نشده بود. قطع مصرف قرص فقط باعث شد اپیزودهای افسردگیم طولانی تر بشه، زودتر غمگین بشم، دیرتر بتونم به خودم مسلط بشم و دیرتر شاد بشم. با قطع مصرف قرص هیچ نوع بی تابی، حساسیت عصبی و عارضه شدیدی که ممکنه تصور بشه در من ایجاد نشد.

اما متوجه شدم کماکان به درمان احتیاج دارم. من هنوز هم در حال نبرد با افسردگی هستم.

در این نقطه دلم میخواهد کمی بیشتر از جزییات بگویم. شاید بعدها که این متن را خواندم، فراموش کرده باشم که افسردگی چه بلایی سرم آورده بود. پس به صورت موردی مشکلات را ذکر میکنم:

-هیچ نوع انگیزه ای برای هیچ نوع فعالیتی ندارم. این موضوع شامل فعالیت های روزانه و پیش پا افتاده ای مثل غذا خوردن، دوش گرفتن، ظرف شستن، تمیز کردن خانه، پیاده روی و تعامل با افراد مختلف هست. اگر غذا بخورم صرفا به این دلیل هست که احساس گشنگی شدیدی دارم.

-هنوز کمی دچار وسواس فکری، سناریوهای خیالی و یاداوری مجدد خاطرات دردناک هستم. در واقع بیشتر توان ذهنی ام را صرف مبارزه با اشتباهاتی که در گذشته داشتم ام میکنم.

- به صورت افراط گونه سریال میبینم.

-از هر نوع رابطه ای با افراد اجتناب میکنم. حتی پیام و تماس تلفنی.

اما خب، باید اعتراف کنم این وضعیت خیلی بهتر از روزهایی است که از هر یک ساعت، سه ربعش را در حال اشک ریختن و سیر در وسواس فکری بودم.

داشتم فکر میکردم که از تمام این مبارزاتی که در این سه سال داشته ام چه درسهایی گرفته ام. اولین درسی که گرفتم این بود که وقتی باید کاری را انجام بدهم، پرسیدن اینکه «چطور باید انجامش بدهم؟» صرفا وقت تلف کردن است.

دومین درسی که از مبارزه با افسردگی گرفته ام این بود که مهم نیست زندگی روز به روز سخت تر بشود، من فقط یک راه پیش رو دارم: تلاش برای بهتر شدن حالم. و این تلاش یک مبارزه 24/7 به تمام معناست. مبارزه ای که جنگیدن در آن پاداش قابل توجهی در لحظه و شاید حتی در گذر زمان نداشته باشد، اما تسلیم شدن و نجنگیدن، تاوان بسیار بزرگی خواهد داشت. تاوانی با نمودار نمایی: تاوانی که روز به روز بزرگتر می شود.

مبارزه لذت بخشی نیست، اما تنها اقدام منطقی به نظرم جنگیدن در آن است.

 

(متن قبل از انتشار بازخوانی نشده. هدف انتشار متن بدونی ایجاد کوچکترین تغییری است.)