فکر میکردم همه عکس های مربوط به او را پاک کرده ام. فکر میکردم. اما امشب که برای انجام کاری تمام لپ تاپم را زیر و رو کردم، فهمیدم که نه: عکس های او درست مانند خاطراتش بسیار سمج هستند و بخشی از عکسها، از پاک شدن جان سالم به در برده اند.

نشستم و ورق زدم و نگاه کردم. باورم نمیشد از قدیمی ترین آنها 12 سال میگذرد. این بار او را نگاه نکردم، خودم را نگاه کردم.

چقدر در تمام سالهایی که خودم را پر از عیب میدیدم زیبا، پر انرژی و خوش ذوق بودم. و چقدر همه ی اینها را از دست داده ام.

او؟ به او نگاه نکردم. به او اهمیت ندادم. تمام چیزی که از او برایم مانده است فقط درد است و رنج. در مورد او فقط میتوانم بگویم که بعضی از آدمها ارزشش را ندارند. همین.

در مورد عشق به او؟ فقط میتوانم بگویم بخشی از مسیر زندگی ام بوده: عشق بی قید و بی اندازه را با او شناختم و برای او خرج کردم.اما او ارزشش را نداشت. همین.

امروز من به خودم نگاه میکنم. به کسی که در تمام 12 سال پیش بوده ام  اما از او خاطره ای ندارم.

به خودم نگاه کردم که چقدر "بدون پیش نویس" بودم. عکس ها را ورق زدم و با گذر سالیان دیدم که چقدر پر انرژی شدم، چقدر زیبا شدم، چقدر لطیف تر شدم، چقدر زیبا تر شدم... اینجا، در این نقطه که بسیار زیباتر از هر زمان دیگری بودم، بسیار دوست داشته میشدم. بسیار شاد بودم و اعتماد به نفس بی اندازه ای داشتم.

به خودم نگاه کردم که چطور فراز و نشیب رابطه بر ظاهرم اثر گذاشت: به روهایی که زیر چشمانم گود شده بود، روزهایی که چاق شدم، روزهایی که لاغر شدم، روزهایی که ادامه دادم.

به روزهایی نگاه کردم که به خاطر دوری او وارد افسردگی شدم: هیچ رنگی در زندگی ام نبود. هیچ رنگی نبود چون او نبود.

و کم کم زیبایی ام کمرنگ شد تا روزی که به من خیانت کرد.

آن روزها که هنوز نمیدانستم به من خیانت کرده، میدانستم که هیچ چیز سر جایش نیست. در رنج و عذاب بودم. فکر میکردم در آخر دنیا هستم و آن روزها نا زیبا ترین چهره تمام عمرم را داشتم. 

بعدها که فهمیدم خیانت کرده؟ نابود شدم. هیچ چیز از من نماند. ورم کردم. هیچ چیز از آن همه انرژی و زیبایی و شور و شوق 12 سال پیش در این آدم نماند. 

امروز؟ فکر نمیکنم هیچ وقت آن زیبایی 12 سال پیشم به من برگردد چون که آن دخترک برای همیشه در رد زمان ودر جدال با افسردگی از دست رفت. اما امروز کمی بهترم.

مطمئنم که در آینده بهتر هم می شوم.