۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

از ترس نوپدید

در تمام عمر، حسی شبیه به محبوس بودن، رهایم نکرده است. همیشه احساس میکردم که در یک موقعیت خاص و همچنین در تمام زندگی، باید چیزی فراتر از آنچه را که تجربه کرده‌ام، تجربه میکردم. شاید مشابه فرد ناشنوایی بودم که با وجود آنکه چشمانش خیلی خوب می‌بینند، باز هم نمیتواند تمام آنچه را که در اطرافش اتفاق میفتد را درک کند.

امروز میدانم که در تمام عمر ترسیده بوده‌ام. امروز میدانم که در تمام عمر خودم را نفی کرده بودم. امروز میدانم که یک هویت کاذب برای خودم ساخته و پرداخته بودم که مانع از این میشده که بتوانم خود حقیقی‌ام را ببینم، بشناسم و به او اجازه وجود و حضور در متن زندگیم را بدهم.

من خودم را پس زده‌ام. دریافت های خودم را، وجود خودم را پس زده‌ام. اسیر بایدها و نبایدها و خوشایندها بوده‌ام. اسیر کمال طلبی افراطی و عصبی بوده‌ام. این شاید ریشه همه مشکلات و سرخوردگیهای من نباشد، اما قطعا ریشه بسیاری از مشکلاتی است که امروز در زندگی با آنها مواجه شده‌ام.

من از این آگاهی می‌ترسم: قبلا این را نمیدانستم و مثل مرغ سرکنده دور خودم چرخیده ام و هیچ یک از استعدادهایم را به ساحل امن دستاوردی نرسانده‌ام. امروز که این را میدانم چه؟ اگر باز هم نتوانم و نشود چه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از تخلیه فشار

نقطه تمرکزم در زندگی رو از دست دادم، حواسم پرت شده و بسیار آشفته‌ام. مدت زیادی سر خودم رو با کارهای متنوعی گرم کردم و متوجه شدم که این تصمیم، بیشتر از اینکه بهم کمک کنه، داره بهم آسیب میزنه. امروز دقیقا دو هفته از زمانی که خودم رو در زندگی متوقف کردم میگذره و بالاخره احساس میکنم تحت هیچ فشاری نیستم و به جاش دچار اضطراب شدم: باید چکار کنم؟

باید چکار کنم؟ نمیدونم. اما میدونم نداشتن تمرکز و حواس‌پرتی هیچ کمکی بهم نمیکنه. به گمونم باید بنشینم و اولویت های زندگیم رو لیست کنم: چیزهای ضروری رو و چیزهایی رو که عمیقا دوستشون دارم، هرچیزی که توی این دو دسته جا نشه، اولویت من نیست.

فکر میکنم اگر این کار رو بکنم، از وسواس فکری که در مورد تو دارم رها میشم: تو جز اولویت های من نیستی.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از کشف

اومدم چیز دیگه ای بنویسم اما وقتی نشستم پشت کیبورد فقط این جمله به ذهنم رسید: آخ اگر فقط میتونستم دیگه بهت فکر نکنم...

 ببین، هنوز که نتونستم ببخشمت، اما شاید یه روزی تونستم. بعدش چی میشه؟ نمیدونم.

اما میدونم که این اتفاق باعث شد بفهمم بر خلاف چیزی که فکر میکردم، ارتباط خوبی با وجود خودم ندارم و این یعنی هر ناملایمتی میتونست خیلی راحت آشوبم کنه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از موانع و تمایل به درون‌گرایی

حال این روزهای من، نوسانات زیادی رو از سر میگذرونه. علت دقیق زیاد شدن این نوسان‌ها رو نمیدونم، اما حدس میزنم ممکنه به خاطر این باشه که این روزها ارتباطم با خودم، ضعیف تر از قبل شده. در نتیجه این آشفتگی‌ها، دیشب یک استوری بسیار خصوصی در اینستاگرام منتشر کردم و بعد از چند دقیقه پشیمون شدم و پاکش کردم. فکر میکنم این روزها هیچ چیز به اندازه درونگرایی نمیتونه بهم کمک کنه. حس میکنم دوست دارم و احتیاج دارم که از این حجم از برونگرایی، فاصله بگیرم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که حداقل برای مدتی در توییترم چیزی ننویسم و در استوری اینستاگرام، چیز خصوصی منتشر نکنم.

این روزها، در حال مطالعه کتاب خودکاوی از کارن هورنای هستم و بیشتر از همیشه موانعی رو که مانع از رهایی و رشدم میشن حس می‌کنم. اما مسئله اینجاست که این موانع رو نمیبینم و نمیدونم دقیقا چی هستند. فقط وجودشون رو حس میکنم و از وجودشون تحت فشارم. شاید لازم باشه این بخش از خودکاوی و توسعه فردی رو به کمک یک همراه انجام بدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از ظرفیت تغییر

تلاش کردم بدوم که به زندگی برسم، اما انگار بیشتر از اینکه به جایی برسم، خودم رو تحت فشار گذاشتم. هدف من این بود که از زندگیم نهایت استفاده رو ببرم. این که بتونم تا جای ممکن از این زمانی که در اختیار دارم، درست استفاده کنم. اما انگار راهش رو بلد نبودم. 

حقیقت اینه که من برای مدتی طولانی منتظر بودم: در سکون. و حالا تغییر این ریتم و این روند برام سخته ظاهرا. باید در هر مرحله یک گام رو به جلو بردارم و وقتی که از محکم بودن جای پام مطمئن شدم، گام بعدی رو بردارم. باید بپذیرم در شرایطی قرار دارم که با ایده‌آل هام فاصله بسیار زیادی دارم و درسته که من میدونم ایده‌آل هام در کجا قرار دارن، اما نمیتونم این فاصله رو به سرعت طی کنم و خیلی سریع به اونها برسم. در واقع باید مسیر رسیدنم رو خودم بسازم و در این مسیر، خودم رو هم بسازم.

در دو هفته گذشته، تلاش کردم کارهای غیر ضروری رو که انجام میدادم، از لیست کارهای روزانه‌ام حذف کنم و در همین راستا از یکی از شغل‌هام استئفا دادم: انرژی زیادی ازم میگرفت و دستمزد چندانی هم نداشت.

دلم میخواد روی علایقم متمرکز بشم: آواز، سفر، روانشناسی، ارشد در دانشگاه مورد علاقه‌ام. همزمان هم مسیر شفافی رو به سمت هیچ کدوم به جز ارشد نمیتونم ببینم و این برای من به این معنیه که هنوز سرگردانم و دقیقا نمیدونم که چی میخوام. این بهم استرس وارد میکنه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از عجز

دیشب بود یا شب قبل از آن؟ نمی‌دانم. در خواب و بیدار، پرت شدم به اولین خاطراتی که از تو دارم. برگشتم به نه سال پیش و یکبار دیگر کنار تو ساحل رامسر را قدم زدم. یکبار دیگر کنار تو سی و سه پل را طی کردم. یکبار دیگر برای اولین بار فیلم One Day را زیر دوربین های حراست دانشگاه به دستت دادم و فقط یکبار دیگر به تمام آن روزهای جادویی و شیرین برگشتم.

صبحش ولی به حقیقت سردی که دور تا دورم را احاطه کرده بازگشتم: تو رفته ای، خیانت کرده ای و من هیچ توانی در برابر همه این اتفاقات ندارم. حالم بد است میدانم که حق دارم که بد باشم. آرام نیستم و میدانم که حق دارم آرام نباشم. اما همه این دانستن ها، هیچ از درد نتوانستن من کم نمیکنند.

من،

نمیتوانم تو را برگردانم.

من، 

نمیتوانم پایانی تلخ برای رابطه جدیدت رقم بزنم.

من، 

نمیتوانم هیچ کدام از این اتفاقات را تغییر بدهم.

و این اسمش زندگیست. این ناتوانی را، زندگی می‌نامند.

این ناتوانی، این عجز همیشه و همه جا وجود داشته، در تمام طول زندگی من وجود داشته. فقط هیچ وقت هیچ چیز را اینطور نخواسته‌ام که به ناتوان بودنم در برابرش پی ببرم. عجیب است که تو شده ای نماد عجز من به عنوان یک انسان.

بله عزیز جان... بله دلکم... از بین همه متغیر هایی که در زندگی ما وجود دارد، ما تنها قادر به تغییر تعداد محدودی هستیم و فکر می‌کنیم که بسیار مختاریم. 

این عجز را باید پذیرفت؟ نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سو استفاده از دراما

این روزها، در قعر یکی از نوساناتی که پیش‌بینی می‌کردم به سر می‌برم: به سادگی و با کوچکترین ناملایمتی، غرق در اشک می‌شوم. تمام خواب و بیداری‌ام غرق در خاطرات او می‌گذرد و مدام از خودم می‌پرسم چطور میتواند همه این‌ها را فراموش کند؟

اما در زیر تمام این لایه ها به یک نکته مهم در مورد خودم پی برده‌ام: من از دراماهای زندگی استفاده می‌کنم که از مسئولیتی که نسبت به خودم دارم، فرار کنم. در واقع در زیر تمام این شکست‌ها و فرودها، تمنایی برای فرار وجود دارد. نه فهمیدنش و نه نوشتنش کار ساده‌ای نبود. اما باید این را اینجا ثبت کنم تا خودم را به تغییر این رویه متعهد کنم.

تلاش کردم روانکاوی را پیدا کنم که بتواند کمکم کند. اما در شهر محل سکونتم تنها به مشاور و روانپزشک رسیدم و هزینه مشاوره با روانکاوهای ساکن تهران خارج از توان مالی فعلی من است.

در واقع این روزها تمام درهای بسته زندگی من، تنها با یک کلید باز می‌شوند: درآمد بیشتر. و من تمام توانم را بر روی این موضوع متمرکز کرده‌ام: برای فروشگاه مادرم پیج اینستاگرام زده ام، در داروخانه اضافه کاری می‌گیرم و امیدوارم بتوانم بخشی از مشکلاتم را با درآمد بیشتری که از این دو راه به دست می‌آورم، حل کنم.

گواهی نامه تورگایدی‌ام هم با پیگیری فراوان صادر شد و حال باید برای گرفتن کارتم تلاش کنم. امیدوارم بتوانم بلافاصله بعد از گرفتن کارتم مشغول به کار بشوم. چرا که تورگایدی، شغل ایده‌آلی برای این روزهای من خواهد بود: سفر، مسئولیت، ارتباطات جدید، آدم‌های جدید، چالش های جدید و در انتهای همه اینها: فراموشی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا