از روزی که تونستم خوب روخوانی کنم، پدرم دیوان حافظ رو داد دستم و گفت بخون. و من خوندم. شعر حافظ سخت بود. اما شیرین بود. همیشه یک رازی داشت -داره- که من هیچ وقت نتونستم بفهممش. پدرم تفآل رو عادت داشت. هر وقت که سر دوراهی بود، هر وقت که خیلی سر کیف نبود، دیوان نفیس حافظ سبز رنگش رو از شیرازه در دست راست میگرفت و با دست چپ کتاب رو نوازش میکرد. و بعد از اینکه مطمئن میشد داره چی به حافظ میگه، کتاب رو باز میکرد.

پدر همیشه میگفت، هیچ وقت از حافظ سوال نپرس. اگر میپرسی، سوال بله یا خیر نپرس. عادت پدرم به تفآل، علاقه پدرم به حافظ، به من هم رسید. حالا من هم هر وقت که سر دوراهی هستم، هر وقت تصمیم گرفتن برام سخته، هر وقت که خیلی خوشحالم و هر وقت که خیلی غمگینم به حافظ پناه میبرم.

راستش رو بخوام بگم، معنی صریح تک تک ابیات رو نمیفهمم، همیشه کلمه ای هست که نفهمم، همیشه استعاره و تشبیهی هست که درک نکنم. اما همیشه حرف حافظ رو میفهمم. و فکر میکنم همیشه هم حافظ حال من رو میفهمه.

امروز هم به حافظ پناه بردم. دیوان نفیس سبز رنگ پدر رو از قفسه برداشتم. شیرازه ش رو در دست راستم گرفتم و با دست چپم نوازشش کردم، به این امید که با لمس سر انگشتانم حافظ حال دلم رو بیشتر بفهمه. هیچی ازش نپرسیدم. فقط بهش گفتم حالم خوش نیست حافظا. جوابم بده.

و حافظ جواب داد:

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور

کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

 

و من اشک ریختم. به پهنای صورتم اشک ریختم. نه به خاطر مژده ای که حافظ بهم داد. به خاطر اینکه میدونستم توی بیت بعد بهم میگه:

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور