این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش میکردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.
چندروزی است که نتوانسته ام کتاب بخوانم- نه داستانی، نه روانشناسی و نه توسعه فردی.
دیروز هم ورزش نکردم. یا من از نظم فرار میکنم، یا نظم از من.
اما هرچه که هست، گذرا است.
فکر میکنم در سه روز گذشته اندازه سه ماه گذشته شکر مصرف کردهام و از این بابت ناراحت نیستم. از دست رفتن نظم زندگیم در چند روز اخیر هم ناراحتم نمیکند.
میدانم باید کمی با مهربانی حال خودم را نگاه کنم. به زمان احتیاج دارم. حقایق تلخی را از دوستم شنیدم و کنار آمدن با آنها زمان میخواهد.
این روزها که نمیتوانم مرتب و مترکز بنویسم، در کانال تلگرامم پراکند و کوتاه مینویسم.
اینجاست : t.me/DaSheepishly
یادم هست که روز آخر اسفند، یک پست در اینستاگرامم گذاشتم و نوشتم که دستاورد سال 98 برای من این بود که به اهمیت احترام به فرآیند ایمان آوردهام.
این روزها ذهنم مدام درگیر فرآیندهای مختلف زندگیام است- البته درگیر فرآیندهایی که میتوانم ببینم. فرآیندهایی که در نقطهای از زندگی به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه شروع کردهام و در حال حاضر در زنگیام در جریان هستند.
یکی از این فرآیندها، فرآیند رسیدن به یک جسم سالم است. برای داشتن یک جسم سالم، کارهای بسیار زیادی را باید انحام داد اما هنگامی که به بحث مراقبت از جسم میرسیم، اهمیت کارهایی که نباید انجام بدهیم بسیار بیشتر از اهمیت کارهایی است که لازم است انجام بدهیم. ایمان به اینکه مراقبت از جسم و سلامت فیزیکی نیازمند یک فرآیند است، این کار را برای من - که بسیار کمالطلب هستم- بسیار آسان کردهاست.
به عنوان مثال اگر برای یک وعده غذایی نتوانم تناسب لازم بین سبزیجات و سایر مواد مغذی را رعایت کنم -به جای اینکه مثل قبل کمی خودم را با فکر اینکه هیچ چیز آنطور که باید نیست آزار بدهم- یک نفس عمیق میکشم و به خودم میگویم این تنها یک وعده غذایی از بیشمار وعدههایی است که قرار است در این مسیر داشته باشی، میتوانی به مرور زمان و با رعایت بیشتر در آینده، اثر این عدم توازن را به حداقل برسانی.
و این موضوع در مورد تمام فرآیندهای جاری در زندگیام صادق است: مطالعه کتابهای دشواری که انتخاب کردهام، مطالعه موضوعی که برای آینده شغلیام لازم میدانم بر روی آن متمرکز بشوم و حتی بهبود وضعیت روحیام. در مجموع به نظرم برای منی که تا این درجه کمالطلبی منفی دارم، ایمان به فرآیندها و روندها، اثر نهایی آنها را بیشتر میکند.
دیشب در نهایت بیحوصلگی به آرشیو فیلمهایی که به صورت پراکنده دانلود کردهام و هیچ گاه آنها را ندیدهام پناه بردم. با یکی از فیلمهای نوا بامباک رو به رو شدم که تا به حال حوصله دیدنش را نداشتم. فیلم While We're Young (2014) از نوا بامباک فیلم متوسطی است و شاید اگر نوا کارگردانیاش نکرده بود و بیحوصلگی ناشی از قرنطینه پای من را به این پوشه نکشیده بود، هیچ وقت این فیلم را نمیدیدم.
توضیح: نوا بامباک کارگردان فیلم داستان ازدواج است که در سال گذشته به شدت مورد توجه و تحسین قرار گرفت. من هم فیلم داستان ازدواج را دوست داشتم :)
داستان فیلم حول سه مستند ساز آمریکایی از سه نسل متفاوت میچرخد: یک مستند ساز بسیار موفق و بسیار صادق که حال برای یک عمر روایت حقایق به شکل صادقانه مورد تحسین قرار گرفته است، یک مستند ساز میانسال که در نخستین سالهای ورود به این حرفه بسیار موفق بوده و تحسین شده است و در نهایت یک مستند ساز بسیار جوان با ایدههایی که به خوبی نشان میدهد او بسیار جوان است.
قصد ندارم که کل قصه این فیلم را برایتان روایت کنم، اما فکر میکتم که مهمترین بخش فیلم سخنرانی مستندساز موفق و با سابقه فیلم در جشن تجلیل از دستاوردهای اوست: آنجا که برای ما از حقیقت و شیوه روایت آن و اهمیت شیوه روایت آن صحبت میکند و ما به صورت موازی با این سخنرانی در سالن مجاور محل سخنرانی او، با جوانی رو به رو میشویم که میگوید من فقط شیوه روایت حقیقت را تغییر دادهام و در اصل حقیقت تغییری ایجاد نکردهام.
اینکه نویسنده و کارگردان این فیلم قصد داشتهاند چه پیامی را به مخاطب عام خود برسانند را من نمیتوانم به صورت دقیق تشخیص بدهم- چرا که هنوز نقدهای نوشته شده بر فیلم را نخواندهام- اما این فیلم برای من یک پیام داشت:
او فقط جوان است. او جوان است و به شیوه خودش وارد بازی شده است- شیوهای که الزاما صحیح نیست. اگر انتظار داشته باشیم زندگی با تک تک ما در هر لحظه به شیوه یک قاضی عادل و صادق و سختگیر برخورد کند، آنگاه منطق و تحلیل خود را به اندازه یک کودک کاهش دادهایم و فقط خودمان را تحلیل دادهایم. علاوه بر این، اگر قرار بود زندگی کاملا منصفانه و عادلانه باشد، شاید هیچیک از ما هیچ دستاورد و جایگاهی نداشتیم.
همه ما، جوان هستیم. همه ما به شیوه خودمان وارد بازی میشویم.
فردی مرکوری میخواند:
Carry on...
carry on...
as if nothing really matters
و من به این فکر میکنم که دقیقا چه چیزی است که آنقدر مهم است که هنوز نگذاشته من از این اتفاق گذر کنم؟
و تمام لحظات خوبی را که با او میشناختم دوباره به یاد میآورم.
و از خودم میرسم که من دقیقا چه چیزی را به یاد آوردهام؟ آنچه که حقیقتا رخ داده است؟ یا ترکیبی از دریافتها و احساسات خودم را؟
من فکر میکنم آنچه که از هر لحظه با ما میماند، به وجود خودمان آغشته است: به آنچه که دریافت کردهایم و به آنچه که دریافتمان را به آن تعبیر کردهایم.
شاید بتوان این موضوع را در دسته خطاهای شناختی قرار داد...
چیزهایی هستند که گمان میکنی فراموش شدهاند. فکر میکنی در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و عجیب و عادی، مدفون شدهاند و هیچگاه قرار نیست که دوباره آنها را به خاطر بیاوری.
بعد یک روزی، از یک گوشهای راه خودشان را به سطح پیدا میکنند و درست زمانی که انتظارش را نداری حضورشان را با افتخار به رخ میکشند.
چیزهایی مثل یک نگاه.
مثل یک خاطره تلخ که حتی نمیدانستی وجود دارد.
خاطرهای از یک لحظه تلخ،
از یک مکالمه تلخ
از یک شب تلخ که تو نمیدانستی چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما میدانستی یک چیزی عجیب اشتباه است اما نمیدانستی دقیقا چه چیزی است که سر جای خودش نیست.
و بعد، بعد از اینکه مورد هجوم این خاطرات قرار گرفتی،
باید بنشینی و راهی برای مدیریت خودت پیدا کنی،
حالا فرقی ندارد که سر سفره شام باشی، در حال ورزش کردن باشی، یا زیر دوش حمام...
باید خودت را مدیریت کنی و بعد از فروکش کردن بحران، باید به فکر شبیخون بعدی باشی.
باید در مورد خیانت بیشتر بخوانم ...
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالتهای حدی عموما در زندگی چندان به سراغ ما نمیآیند و وقتی که سر میرسند -همراه با تمام چالشی که با خود میآورند- هدایایی در دست دارند: پاداشهایی معنوی.
در سه ماه گذشته، بسیاری از احساسات من مقدار بیشینه خود را نشان دادهاند. احساساتی مثل خشم، غم و ترس. کوچکترین هدیهای که این احساسات شدید در دست داشتند، این بود که من فرصت پیدا کردم که آنها را به خوبی نظاره کنم و به خوبی میدانم که این تجربه از دست و پنجه نرم کردن با احساسات حدی، قرار است تا مدتها همراه من بماند.
اما اگر بخواهم یک لایه عمیقتر بشوم، میتوانم به سادگی بگویم که این احساساتی که حال به سطح آمدهاند، حال فوران کردهاند، من را از بند بسیاری از اما و اگرها رها کردهاند. شاید برای بیان این موضوع، زمان بیشتری احتیاج داشته باشم اما از همین حالا هم به خوبی میدانم که حال دیگر از بسیاری از موقعیتها اجتناب نمیکنم چراکه میدانم چگونه احساسات بالقوه ایجاد شده در موقعیت ناراحت کننده احتمالی را مدیریت خواهم کرد و مهمتر از آن:
تقریبا هیچ اتفاقی نمیتواند بیشتر از این من را برنجاند- مگر مواردی انگشت شمار که حال برای مقابله با آنها هم آمادگی بیشتری دارم.
سینا میگفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطههای از دست رفته، بازیهایی هستند که تو در آنها باختهای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکردهای و یک بازی را باختهای.
امروز حرفهای سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرفهایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چرا خوب بازی نکردم؟
این روزها که بیشتر با روان انسان آشنا شدهام، میتوانم بگویم کمی بیشتر با خودم احساس همدلی دارم. کمی با خودم صبورتر شدهام و فکر میکنم نتیجه جانبی این آشنایی با روان انسان این است که در مجموع صبورتر شدهام. این روزها میدانم که خیلی از ما، اشتباه کدگذاری شدهایم. میدانم که پر از باگ و آسیب و خطا هستیم. میدانم که هیچگاه به تمام کدهای اصلی روانم دسترسی نخواهم داشت، اما تا همین جایی که میتوانم ببینم، من پر از آسیب و دردم.
وقتی به این دیدگاه رسیدم، صبوریام بیشتر شد. تصمیم گرفتم هیچ کس را مقصر ندانم چون اگر آگاهی کافی برای عدم وارد کردن آسیب به روان من توسط نزدیکانم وجود داشت، هیچگاه این آسیب وارد نمیشد.
در این وضعیت، تنها یک کار میشود کرد: نگاه رو به جلو. تصمیم گرفتم به آنچه که در راه است ایمان بیاورم نگاهم را به جلو بدوزم.
تصمیم گرفتهام که تا جایی که میتوانم با باگهای روانم آشنا بشوم و تا جایی که دسترسی دارم، کدهای اشتباه را غیرفعال کنم- چرا که قابل حذف شدن نیستند- و کدهای جدیدی بنویسم.
این، میوه چشیدن یک خیانت دردناک است.
پ.ن: بخشی از این کد نویسی مجدد، ثبت تصمیمات مهمی است که هر روز میگیرم. این تمرین را از معلم عزیز، شعبانعلی یادگرفتهام.
- همه چی میگذره.
- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سختجان هستیم. به همه چی عادت میکنیم.
در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگیم هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشتههایی را در مورد مراحل مختلف سوگ میخواندم و میدانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده با آن رو به رو بوده: در آن روزها خیانت برابر با مرگ بوده است. اما این روزها به نظر میرسد در پذیرفتن این وضعیت جدید خیلی خوب عمل کردهام. حال دوباره شروع کردهام به زمزمه کردن - شاید یک ماهی بشود که علاقهای به موسیقی و زمزمه کردن ترانهها نداشتهام.
حالا به صورت مرتب در خانه نرمش میکنم و حواسم به کالریهای مصرفیام هست و حالا پس از سالها دوباره جای واکسنم را بر روی بازوی راستم میتوانم ببینم.
این روزها ایمان آوردهام که ثبت وقایع روزانه در این بلاگ، به نوعی خود مراقبتی محسوب میشود و تصمیم گرفتهام زمان بیشتری را به این کار اختصاص بدهم. همچنین تصمیم گرفتهام از دریافتهای خودم بیشتر بنویسم و از این به بعد، قبل از خواندن نقدهایی که بر کتابها و فیلمها نوشته شده است، ابتدا نظر خودم را بنویسم و بعد نقدها و تحلیلهای نوشته شده را بخوانم. شاید بعدها دلیل اینکه به دریافتهای خودم برگشتهام به تفصیل توضیح بدهم.
فعلا همین.