۳۸ مطلب با موضوع «عاطفی‌جات» ثبت شده است

از نگاه کردن به خودم

فکر میکردم همه عکس های مربوط به او را پاک کرده ام. فکر میکردم. اما امشب که برای انجام کاری تمام لپ تاپم را زیر و رو کردم، فهمیدم که نه: عکس های او درست مانند خاطراتش بسیار سمج هستند و بخشی از عکسها، از پاک شدن جان سالم به در برده اند.

نشستم و ورق زدم و نگاه کردم. باورم نمیشد از قدیمی ترین آنها 12 سال میگذرد. این بار او را نگاه نکردم، خودم را نگاه کردم.

چقدر در تمام سالهایی که خودم را پر از عیب میدیدم زیبا، پر انرژی و خوش ذوق بودم. و چقدر همه ی اینها را از دست داده ام.

او؟ به او نگاه نکردم. به او اهمیت ندادم. تمام چیزی که از او برایم مانده است فقط درد است و رنج. در مورد او فقط میتوانم بگویم که بعضی از آدمها ارزشش را ندارند. همین.

در مورد عشق به او؟ فقط میتوانم بگویم بخشی از مسیر زندگی ام بوده: عشق بی قید و بی اندازه را با او شناختم و برای او خرج کردم.اما او ارزشش را نداشت. همین.

امروز من به خودم نگاه میکنم. به کسی که در تمام 12 سال پیش بوده ام  اما از او خاطره ای ندارم.

به خودم نگاه کردم که چقدر "بدون پیش نویس" بودم. عکس ها را ورق زدم و با گذر سالیان دیدم که چقدر پر انرژی شدم، چقدر زیبا شدم، چقدر لطیف تر شدم، چقدر زیبا تر شدم... اینجا، در این نقطه که بسیار زیباتر از هر زمان دیگری بودم، بسیار دوست داشته میشدم. بسیار شاد بودم و اعتماد به نفس بی اندازه ای داشتم.

به خودم نگاه کردم که چطور فراز و نشیب رابطه بر ظاهرم اثر گذاشت: به روهایی که زیر چشمانم گود شده بود، روزهایی که چاق شدم، روزهایی که لاغر شدم، روزهایی که ادامه دادم.

به روزهایی نگاه کردم که به خاطر دوری او وارد افسردگی شدم: هیچ رنگی در زندگی ام نبود. هیچ رنگی نبود چون او نبود.

و کم کم زیبایی ام کمرنگ شد تا روزی که به من خیانت کرد.

آن روزها که هنوز نمیدانستم به من خیانت کرده، میدانستم که هیچ چیز سر جایش نیست. در رنج و عذاب بودم. فکر میکردم در آخر دنیا هستم و آن روزها نا زیبا ترین چهره تمام عمرم را داشتم. 

بعدها که فهمیدم خیانت کرده؟ نابود شدم. هیچ چیز از من نماند. ورم کردم. هیچ چیز از آن همه انرژی و زیبایی و شور و شوق 12 سال پیش در این آدم نماند. 

امروز؟ فکر نمیکنم هیچ وقت آن زیبایی 12 سال پیشم به من برگردد چون که آن دخترک برای همیشه در رد زمان ودر جدال با افسردگی از دست رفت. اما امروز کمی بهترم.

مطمئنم که در آینده بهتر هم می شوم.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آزادی فضای عاطفی

انگار که آزاد شدم. انگار که فهمیدن اینکه پشیمونی، اینکه حالت بعد از خیانت به من خوب نیست، همون پایانی باشه که منتظرش بودم و حالا با رسیدن این خبر آزاد شدم. 

فکر کردن به تو، فکر کردن به اینکه تو حتما به خاطر اشتباهات من بهم خیانت کردی، باعث میشد تمام فضای عاطفی من اشغال بشه و نتونم حتی با خودم رابطه ی خوبی داشته باشم. احساس میکنم با فهمیدن اینکه اون رابطه برای تو هم تکرار نشدنیه، کل اون فضای عاطفی آزاد شده.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش

نوشته بودم که تو پشیمون میشی، میدونستم که پشیمون میشی.اما گاهی خودم رو آزار میدادم و از خودم میپرسیدم اگر پشیمون نشه چی؟ اگر با دلبر جدیدت شاد باشی چی؟

و اون روزهای ابتدای خیانتت، این «گاهی» ها زیاد بودن. پذیرفتن اینکه به من خیانت کنی، بری و بتونی شاد باشی، برام سخت و سنگین بود.

آخه من تا قبل از خیانتت مطمئن بودم برای تو، برای عشق تو کم نذاشتم و این بهم آرامش میداد، این خیالم رو راحت میکرد. اما بعد از اینکه خیانتت رو فهمیدم، انگشت اتهام رو به سمت خودم گرفتم: حتما من مقصر بودم. حتما مشکل از من بود. حتما من چیزی کم داشتم وگرنه تو چرا باید خیانت میکردی؟

چهارسال از زندگی من توی این نبرد گذشت که آیا من خوب و کافی بودم یا ناکافی بودم؟ آیا من خودم باعث این خیانت شدم یا من مقصر نبودم؟ آیا توی رفتار من چیزی بود که باعث شد تو چنان از من دل بکنی که برای شادی خودت حاضر باشی به من ضربه بزنی؟

روزهای اول تمام تقصیر با من بود: من کم بودم، من بد بودم، من بد کردم. کمی که گذشت، تو بدترین آدم دنیا شدی. تو ظالم بودی و من مظلوم بودم.

بعدها- جایی وسط این چهارسال- تو یک انسان عادی با نیازهای عادی شدی که مثل همه آدمها حق اشتباه کردن داشتی اما باید تاون انتخاب اشتباهت رو میدادی. اما من هم برای کمبودهای رابطه مقصر بودم. من هم میتونستم بهتر باشم.

اما امروز، بعد از چهار سال و در انتهای مسیر ورق برای من کاملا برگشته: تو و یارت چهارسال تلاش کردین که از این رابطه پشیمون نشین، که علیه عشق من و تو، علیه من پیروز بشید. اما نتونستید. باختید. 

و تو هنوز حسرت رابطه ای رو میخوری که خودت با دستای خودت خرابش کردی. عشقی که چنان اسیرت کرده بود که لجت رو در آورده بود و باید خودت رو ازش رها میکردی.

بله، به گوشم رسیده.  بهم گفتن چه خبر بوده.

تو تنها بودی. دلبرت برات دام گذاشت و تو توی دامش افتادی و حالا چهارساله دارید تلاش میکنید ظاهر زیبایی از رابطه تون به همه نشون بدین، فقط به خاطر اینکه اگر تموم کنید ننگ خیانت رها تون نمیکنه. باید به همه ثابت کنید خیانتتون به من ارزشش رو داشته. باید به همه ثابت کنید که آدمهای خوب قصه شما دوتا هستید، نه من که خیانت شما رو همه جا جار زدم و آبرویی براتون نذاشتم.

میتونید تلاش کنید. میتونید باز هم تلاش کنید. 

اما آدمها میبینن. آدمها حرف میزنن. 

آدمها برام گفتن این رابطه چه بلایی سرتون آورده.

و این برای من آرامش رو به ارمغان آورده:جویباری از آرامش در کنار یک کوه غم و یک دریا حسرت.

تو حیف بودی.

ما حیف بودیم.

عشق ما حیف بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از سیلی خوردن

گفته بودم که آماده ام به زندگی اجازه بدم که بهم سیلی بزنه، اما نمیدونستم برای چه دردی اعلام آمادگی کردم.

من از تمام چیزهایی که ندیده بودم، چشمم رو به روشون بسته بودم در رنجم.  من از تمام زندگی که حروم کردم در رنجم. بذار برات توضیح بدم.

من تمام چهارسال گذشته رو در افسردگی سپری کردم. بخش زیادی از این چهار سال رو با داروی ضدافسردگی دووم آوردم. اما دووم آوردن به چه قیمتی؟ به قیمت سرخوشی ساختگی و معلق شدن در فضایی خارج از زندگی.

کاری که قرص های ضدافسردگی با من کردن دقیقا مشابه تاثیر ن.شیدنی های سکرآور بود. به من سرخوشی ساختگی میدادن، باعث میشدن بی خیال بشم.

آیا معتقدم که اشتباه کردم که مصرف داروهای ضدافسردگی رو شروع کردم؟ اصلا. من به جایی رسیده بودم که چاره دیگه ای نداشتم و ممکن بود اگر مصرف ای داروها رو شروع نکنم، امروز زنده نباشم و جان خودم رو بگیرم. اما همه چیز، هر انتخابی، هزینه ای داره. من الان دارم هزینه انتخابم رو پرداخت میکنم.

آیا میشد جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو گرفت؟ شاید. واقعا نمیشه با قطعیت در این مورد صحبت کرد. اما به گمونم میشد. به گمونم اگر در گذشته تصمیمات سالم تری گرفته بودم، میتونستم جلوی پرداخت این هزینه سنگین رو بگیرم. میتونستم انتخاب های بهتری رو داشته باشم و هزینه های کمتر و بهتری رو پرداخت کنم.

اما امروز من اینجام. جایی که نمیدونم چطور بهش رسیدم. جایی که اصلا ازش راضی نیستم و هر لحظه با فکر کردن به اینکه چقدر انتخاب های پیش روم رو محدود کردم، دچار حمله ی ترس میشم.

من نمیدونم چطور شد که به اینجا رسیدم. مثل این میمونه که چشمبندی روی چشم هام بسته باشم و شروع کنم به راه افتادن در مسیری که نمیدونم قراره به کجا برسه و حالا که چشمبند رو از روی چشمام برداشتم از منظره ی پیش رو به شدت میترسم. 

چشمبند من ترکیبی بود از افسردگی+ رنج+ سوگ+ داروهای ضد افسردگی.

من خودم رو مسبب تمام این بدبیاری ها میدونم: انتخاب های اشتباه خودم رو. انتخاب هایی که از نتیجه تک تکش در رنجم. و حالا به جایی رسیدم که نمیدونم برای زندگیم چه تصمیمی باید بگیرم و با توجه به سابقه ای که دارم، نمیتونم به مهارت تصمیم گیری خودم چندان اعتماد کنم.

چه زندگی آشفته ای ساختی مهسا!

هیچ وقت حتی فکرشم میکردی که اون همه آرزوی بزرگ، به اینجا ختم بشه؟ هیچ وقت حتی فکرشم میکردی از بین تمام آینده های درخشانی که برای خودت تصور و تجسم میکردی، رد بشی و به جایی در زندگی برسی که از چیزی که میبینی بترسی؟

+

میخواستم در مورد شغلم هم چیزی رو اینجا ثبت کنم: 

من شغلم رو دوست دارم. از انجام دادنش لذت میبرم. توی کاری که انجام میدم خیلی خوبم. اما حس میکنم این شغل برای مهارت های من کوچیکه، فکر نمیکنم کاری باشه که بتونم بیشتر از چندسال انجامش بدم. و در موردش خیلی خیلی خیلی دودلم.

من از چیزی که ساختم لذن میبرم. به مهارت هام افتخار میکنم. عطشم برای یادگیری بیشتر رو دوست دارم. میترسم این شغل رو که انقدر درش خوبم رها کنم: این شغل تنها جنبه ی سالم زندگی این روزهای منه.

 

+

چند شب پیش به انباری تلگرامم سر زدم و در چت های قدیمی دنبال عکس های قدیمی میگشتم و به چتم با یکی از دوستای قدیمی رسیدم. چقدر من تو رو ندیدم پسر. چقدر تلاش میکردی من ببینمت و من ندیدم تورو. من رو ببخش.

راستش رو بخوای حالا که بهش فکر میکنم تو میتونستی تمام چیزی باشی که من از یک یار میخواستم: تو روح شاعرانه ای داری، اراده آهنی داری، عشق ورزیدن رو بلدی، رشد کردن رو بلدی، ارتباط سالم ساختن رو بلدی. من میتونستم کنار تو آدم خیلی شادی باشم. من رو ببخش که در تمام این 10 سال ندیدمت. تو من رو ببخش، ولی من فکر نکنم در مورد تو و از دست دادن تو به این زودی ها بتونم خودم رو ببخشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از تو، دوباره.

به تو برگشتم.

اول "تو" بودی، بعد "او" شدی، و حالا چنان حضور پر رنگی در افکارم داری که بازهم "تو" شدی.

از تو بت ساختم. اینطوری که هر روزی که کم میارم، هر جا که زندگی سخت میشه، با خودم میگم اگر تو بودی من انقدر پشتم خالی نبود. اگر تو بودی من دلم قرص بود.

میدونی وقتی که بودی هم پشت من خالی بود؟ تو میدونی. من نمیدونستم. من انقدر نمیدونستم که حتی الانم حاضر نیستم قبول کنم که نه تنها پشتم رو، بلکه زیر پام رو هم خالی کردی.

 

اما دلم که قرص بود. کنار تو دلم قرص بود، امیدهام زیاد بود، سقف هام بلند بود، قدم هام محکم بود. چرا؟

 

تو متفاوت بودی. تو دوستم داشتی، میدونم. من هیچ وقت منکر این نشدم که تو دوستم داشتی. داشتی، زیاد هم داشتی. انقدری دوستم داشتی که وقتی رفتی مثل خر تو گل موندی.

انقدی دوستم داشتی که بار اول که خواستی بهم خیانت کنی نتونستی. اره من میدونم. نمیدونستم، دوستت بهم گفت. فک کنم همین باعث شد بار دوم رو بیشتر تلاش کنی، که موفق بشی، که بتونی "مرد" بشی، که بتونی هر کاری دلت خواست بکنی و به خودت بگی که اره اونقدام رقیق نیستی.

ولی بودی. انقدر رقیق بودی که برای اینکه بتونی بهم خیانت کنی خودت رو مجبور کردی همه چیز رو یادت بره. اگر یادت میموند نمیتونستی.

کجا بودیم؟

آها

تو دوستم داشتی. اما نه آنچنان دیوانه وار که من دوستت داشتم. میدونی چیش قشنگه؟ اینکه من نمیدونستم انقدر دوستت دارم. من فکر میکردم که فقط بهت عادت کردم.

اما وقتی وسط گریه هام، وسط سوگم بعد از خیانتت، برای تو هم اشک ریختم، فهمیدم که عجب، چقدر من دوستت داشتم.

نگفته بودم بهت؟

آره، من برای تو هم اشک ریختم.

برای کسی که بودی و مجبور شدی زیر پات بذاریش که فقط بفهمی رابطه با کسی که انحنای اندامش کم نیس چه حسی داره، یا کسی که بلده برات ادای معشوقه ی خنگ وابسته رو بازی کنه، چه حس قدرتی میتونه بهت بده.

تو اون آدم زیبایی رو که من میشناختم حروم کردی، شکستی. من میدونم میدونم میدونم که قراره تا اخر عمر خودت رو نبخشی. من میشناسمت. من برای عذابی که برای خودت تراشیدی هم اشک ریختم. من میدونستم، مطمئن بودم که این دلبرک سرخ و سفید و خوش لعاب و پر منحنی و خوش ادا، یه روزی دلت رو میزنه.

میدونستم اول میری سراغ پلی استیشن زدن،

بعدش قراره ساعت های بیشماری گوشیت رو توی دستت تاب بدی بدون اینکه پیامهاش رو بخونی

بعدش قراره با بچه ها پارتی کنی، زیاد.

بعدش قراره سینه ی پای راستت رو تکیه گاه کنی روی زمین و پای راستت تیک بگیره،

بعد قراره هر نیم ساعت یک بار سرت رو به سمت چپ تاب بدی و با دست راستت خیلی غیر ضروری موهای مرتبت رو دوباره مرتب کنی،

و شروع کنی به افراطی خوردن.

و بری سفر.

و تصمیم بگیری حالت هنوز هم خوب نیست.

و معشوقه ی نرم و خوش رنگ و لعابت رو بذاری کنار.

من میدونستم به اینجا میرسی. و میدونم که قراره خودت رو به سطح بکشونی و در سطحی ترین حالت ممکن به زندگیت ادامه بدی.

و میدونم این دوره هم تموم میشه و چشم باز میکنی. و درد میکشی.

تو هم،

یک روزی میبینی،

چیزی که من و تو با هم ساخته بودیم،

قرار نیست هیچ کدوممون بتونیم هیچ وقت دوباره در زندگی بسازیم.

و درد میکشی. من برای تمام دردی که میکشی هم اشک ریختم. برای حسرتی که قراره به دلت بشینه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که صدای پاهات رو بشناسه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که بتونه خیلی سنکرون باهات فکر کنه و با نگاه باهاش حرف بزنی اشک ریختم.

برای همه حسرتهایی که قراره تجربه کنی اشک ریختم.

همون روز بود که فهمیدم، من تورو خیلی بیشتر از تصوراتم، دیوانه وار دوست داشتم. 

من، تو رو نفس میکشدم.

من، تو رو زندگی میکردم.

و تو شدی بت زندگی من. بتی که بارها تبر به دست گرفتم بشکنم و نتونستم.

و حالا تصمیم گرفتم که هیچ وقت قرار نیست این بت شکسته بشه...

********************************************************

شاید یه روزی این نوشته رو کامل کردم.

موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از نبایدهای هیجان انگیز

یک تئوری هست که میگه بسیاری از آدم‌ها خصوصا خانم ها به رابطه های غیر ممکن گرایش دارن به این دلیل که نیازمند هیجان منفی هستند که اون رابطه ایجاد میکنه. در واقع این افراد درگیر نوعی از اعتیاد به هیجان منفی و خودآزاری هستند و حتی روحشون هم از این موضوع خبر نداره.

با توجه به تمام کراش‌هایی که داشتم، با توجه به انتخاب‌هایی که تا به حال داشتم و با توجه به همه افرادی که برای یک رابطه پا پیش گذاشتن و ردشون کردم، به نظر میرسه من هم دچار این نوع از اعتیاد هستم...

جزییات زیادی هست که دلم میخواد به این نوشته اضافه کنم، اما حقیقتا جرئت شفاف‌تر دیدن مسایل رو در این لحظه ندارم؛ جرئت رو به رو شدن با حقیقت عریان رو هنوز ندارم.

اما ته دلم، دوست داشتم انقدر فکرم درگیر بودن یا نبودن یک رابطه عاطفی توی زندگیم نبود... دوست داشتم خیلی ساده تصمیم میگرفتم به رابطه عاطفی احتیاج ندارم و سرم رو مینداختم پایین و میرفتم پی بخش های جدی تر زندگیم.

شایدم تونستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از عجز

دیشب بود یا شب قبل از آن؟ نمی‌دانم. در خواب و بیدار، پرت شدم به اولین خاطراتی که از تو دارم. برگشتم به نه سال پیش و یکبار دیگر کنار تو ساحل رامسر را قدم زدم. یکبار دیگر کنار تو سی و سه پل را طی کردم. یکبار دیگر برای اولین بار فیلم One Day را زیر دوربین های حراست دانشگاه به دستت دادم و فقط یکبار دیگر به تمام آن روزهای جادویی و شیرین برگشتم.

صبحش ولی به حقیقت سردی که دور تا دورم را احاطه کرده بازگشتم: تو رفته ای، خیانت کرده ای و من هیچ توانی در برابر همه این اتفاقات ندارم. حالم بد است میدانم که حق دارم که بد باشم. آرام نیستم و میدانم که حق دارم آرام نباشم. اما همه این دانستن ها، هیچ از درد نتوانستن من کم نمیکنند.

من،

نمیتوانم تو را برگردانم.

من، 

نمیتوانم پایانی تلخ برای رابطه جدیدت رقم بزنم.

من، 

نمیتوانم هیچ کدام از این اتفاقات را تغییر بدهم.

و این اسمش زندگیست. این ناتوانی را، زندگی می‌نامند.

این ناتوانی، این عجز همیشه و همه جا وجود داشته، در تمام طول زندگی من وجود داشته. فقط هیچ وقت هیچ چیز را اینطور نخواسته‌ام که به ناتوان بودنم در برابرش پی ببرم. عجیب است که تو شده ای نماد عجز من به عنوان یک انسان.

بله عزیز جان... بله دلکم... از بین همه متغیر هایی که در زندگی ما وجود دارد، ما تنها قادر به تغییر تعداد محدودی هستیم و فکر می‌کنیم که بسیار مختاریم. 

این عجز را باید پذیرفت؟ نمیدانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از سو استفاده از دراما

این روزها، در قعر یکی از نوساناتی که پیش‌بینی می‌کردم به سر می‌برم: به سادگی و با کوچکترین ناملایمتی، غرق در اشک می‌شوم. تمام خواب و بیداری‌ام غرق در خاطرات او می‌گذرد و مدام از خودم می‌پرسم چطور میتواند همه این‌ها را فراموش کند؟

اما در زیر تمام این لایه ها به یک نکته مهم در مورد خودم پی برده‌ام: من از دراماهای زندگی استفاده می‌کنم که از مسئولیتی که نسبت به خودم دارم، فرار کنم. در واقع در زیر تمام این شکست‌ها و فرودها، تمنایی برای فرار وجود دارد. نه فهمیدنش و نه نوشتنش کار ساده‌ای نبود. اما باید این را اینجا ثبت کنم تا خودم را به تغییر این رویه متعهد کنم.

تلاش کردم روانکاوی را پیدا کنم که بتواند کمکم کند. اما در شهر محل سکونتم تنها به مشاور و روانپزشک رسیدم و هزینه مشاوره با روانکاوهای ساکن تهران خارج از توان مالی فعلی من است.

در واقع این روزها تمام درهای بسته زندگی من، تنها با یک کلید باز می‌شوند: درآمد بیشتر. و من تمام توانم را بر روی این موضوع متمرکز کرده‌ام: برای فروشگاه مادرم پیج اینستاگرام زده ام، در داروخانه اضافه کاری می‌گیرم و امیدوارم بتوانم بخشی از مشکلاتم را با درآمد بیشتری که از این دو راه به دست می‌آورم، حل کنم.

گواهی نامه تورگایدی‌ام هم با پیگیری فراوان صادر شد و حال باید برای گرفتن کارتم تلاش کنم. امیدوارم بتوانم بلافاصله بعد از گرفتن کارتم مشغول به کار بشوم. چرا که تورگایدی، شغل ایده‌آلی برای این روزهای من خواهد بود: سفر، مسئولیت، ارتباطات جدید، آدم‌های جدید، چالش های جدید و در انتهای همه اینها: فراموشی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از دل تنگ

 این دومین نوشته‌ای است که امشب می‌نویسم و دلیلش بسیار ساده‌است: چنان دلتنگت شده‌ام که انگار همین هفت ساعت پیش بود که وسایلت را در ماشین گذاشتیم و تو برای همیشه آن شهر سرد را ترک کردی. انگار همین هفت ساعت پیش بود که فاصله ده دقیقه‌ای خانه تو تا خوابگاه را در چهل دقیقه‌ طی کردم و خودم را در آغوش تختم رها کردم و رفتنت را انکار کردم: ماه ها و حالا... سال‌ها.

باید با تو مهربان‌تر می‌بودم، نه برای اینکه ترکم نکنی، برای اینکه دوستت داشتم و نمی‌دانستم هیچ وقت دوباره فرصت دوست داشتنت را نخواهم داشت.

در تمام این سه سال، بارها به حسرت‌هایم رجوع کرده‌ام: حسرت‌هایی که به خاطر نگاه دیگران و ترس از قضاوت شدن با من مانده‌است. بارها دلم خواسته که به آن روزها برگردم و بیشتر نوازشت کنم: جسمت را و روحت.

باید شادتر می‌بودم. باید در کنارت شادتر می‌بودم. باید زندگی را ساده تر می‌گرفتم.

باید به تو اجازه می‌دادم بیشتر دوستم بداری: خوب می‌دانم که چقدر خوب بلدم دور تا دور خودم را دیوار بچینم و خوب میدانم که گاهی حتی در برابر تو هم، دیوار می‌کشیدم. باید به تو اجازه میدادم آسیب پذیر بودنم را ببینی و باور کنی.

باید بیشتر می‌خندیدیم.

حرامش کردیم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از به یاد آوردن (2)

امروز پیراهن سورمه‌ای چین‌داری را که حدود هفت سال پیش برایم خریدی پوشیدم. یادت هست؟ اولین قطعه لباسی بود که برایم خریدی. با هم در مهستان قدم می‌زدیم که چشم من را گرفت. گفتم می‌دانی هیچ‌وقت در خانه پیراهن نمی‌پوشم؟ گفتی پس این اولین پیراهنی می‌شود که در خانه می‌پوشی.

امروز دوباره عاشقت شدم. عاشق پسرک خون‌گرمی که مهربانی‌اش انتهایی نداشت و آمده بود که پنج سال زندگی دانشجویی را برای من ممکن کند.

تمام روز، دلم برای آغوشت تنگ شده بود، برای آغوشی که دوستش داشتم... تنها آغوشی که دوستش داشتم. بعد از تو، تلاش کردم به خودم ثابت کنم عشق چندان هم دور از دسترس و بعید نیست. اما عشق بسیار دور و بسیار بعید بود. 

بعد از تو، هیچ آغوشی را دوست نداشتم.

امروز یادم امد که تو هم زمانی من را دوست داشتی. یادم آمد که دوست داشته شدن توسط تو چه حسی داشت: شیرین. امن. این‌ها را که یادم آمد، خودم را بخشیدم. از نیمی از اشتباهات خودم گذشتم.

تو حقیقتا دوستم داشتی. اما تا کجا؟ تا کی؟

نمیدانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا