من واقعا خوب نیستم. و تمام این مدتی که خوب نبودم در تلاش بودم بی سر و صدا کنترل حالم رو دست بگیرم و عجیب اینکه در 90 درصد مواقع اصلا نمیتونستم.

احساس میکنم تمام زندگیم مثل یک کلاف به هم گره خورده س و من نمیدونم باید چطور و از کجا سر این کلاف رو باز کنم و این کلاف چنان در هم تنیده شده که حتی نگاه کردن بهش هم من رو میترسونه، چه برسه به دست به کار شدن!

وقتی دیدم که در کنترل اوضاع و احوالم ناتوانم، دلم میخواست راه ساده رو انتخاب کنم: باز روانپزشک و باز آنتی دپرسانت ها. اما مقاومت کردم. میدونم که مصرف دوباره قرص ضدافسردگی، کمکم میکنه که این چرخ زنگار گرفته رو زودتر راه بندازم. اما میدونم که بیخیالی که با خودش میاره برای زندگی من و تصمیمات من مثل سم میمونه: متوقفم میکنه

و من حالم از این سکونی که درگیرشم به هم میخوره. چیزی که بهش احتیاج دارم تنبلی نیست. 

من به دیدن و سیلی خوردن احتیاج دارم این روزا.

دلم میخواد برم، بیام، روزمرگی کنم و زندگی سیلیم بزنه. فکر میکنم این تنها راه خروج از این سکونه.

امشب نشستم لینکدینی که از 2012 کای به کارش نداشتم یه ذره رنگ و لعاب دار کردم. و حتی موقعی که دنبال بچه های دانشگاه بودم هم باز سیلی خوردم.

راستش رو بگم اینجور مواقع حالم از خودم بهم میخوره، اما خوبیش اینه که بازم میتونم خودمو تحمل کنم، با خودم صبوری کنم.

 

چه نوشته آشفته ای! مثل همون کلاف آشفته.