در تمام عمر، حسی شبیه به محبوس بودن، رهایم نکرده است. همیشه احساس میکردم که در یک موقعیت خاص و همچنین در تمام زندگی، باید چیزی فراتر از آنچه را که تجربه کرده‌ام، تجربه میکردم. شاید مشابه فرد ناشنوایی بودم که با وجود آنکه چشمانش خیلی خوب می‌بینند، باز هم نمیتواند تمام آنچه را که در اطرافش اتفاق میفتد را درک کند.

امروز میدانم که در تمام عمر ترسیده بوده‌ام. امروز میدانم که در تمام عمر خودم را نفی کرده بودم. امروز میدانم که یک هویت کاذب برای خودم ساخته و پرداخته بودم که مانع از این میشده که بتوانم خود حقیقی‌ام را ببینم، بشناسم و به او اجازه وجود و حضور در متن زندگیم را بدهم.

من خودم را پس زده‌ام. دریافت های خودم را، وجود خودم را پس زده‌ام. اسیر بایدها و نبایدها و خوشایندها بوده‌ام. اسیر کمال طلبی افراطی و عصبی بوده‌ام. این شاید ریشه همه مشکلات و سرخوردگیهای من نباشد، اما قطعا ریشه بسیاری از مشکلاتی است که امروز در زندگی با آنها مواجه شده‌ام.

من از این آگاهی می‌ترسم: قبلا این را نمیدانستم و مثل مرغ سرکنده دور خودم چرخیده ام و هیچ یک از استعدادهایم را به ساحل امن دستاوردی نرسانده‌ام. امروز که این را میدانم چه؟ اگر باز هم نتوانم و نشود چه؟