دیشب بود یا شب قبل از آن؟ نمی‌دانم. در خواب و بیدار، پرت شدم به اولین خاطراتی که از تو دارم. برگشتم به نه سال پیش و یکبار دیگر کنار تو ساحل رامسر را قدم زدم. یکبار دیگر کنار تو سی و سه پل را طی کردم. یکبار دیگر برای اولین بار فیلم One Day را زیر دوربین های حراست دانشگاه به دستت دادم و فقط یکبار دیگر به تمام آن روزهای جادویی و شیرین برگشتم.

صبحش ولی به حقیقت سردی که دور تا دورم را احاطه کرده بازگشتم: تو رفته ای، خیانت کرده ای و من هیچ توانی در برابر همه این اتفاقات ندارم. حالم بد است میدانم که حق دارم که بد باشم. آرام نیستم و میدانم که حق دارم آرام نباشم. اما همه این دانستن ها، هیچ از درد نتوانستن من کم نمیکنند.

من،

نمیتوانم تو را برگردانم.

من، 

نمیتوانم پایانی تلخ برای رابطه جدیدت رقم بزنم.

من، 

نمیتوانم هیچ کدام از این اتفاقات را تغییر بدهم.

و این اسمش زندگیست. این ناتوانی را، زندگی می‌نامند.

این ناتوانی، این عجز همیشه و همه جا وجود داشته، در تمام طول زندگی من وجود داشته. فقط هیچ وقت هیچ چیز را اینطور نخواسته‌ام که به ناتوان بودنم در برابرش پی ببرم. عجیب است که تو شده ای نماد عجز من به عنوان یک انسان.

بله عزیز جان... بله دلکم... از بین همه متغیر هایی که در زندگی ما وجود دارد، ما تنها قادر به تغییر تعداد محدودی هستیم و فکر می‌کنیم که بسیار مختاریم. 

این عجز را باید پذیرفت؟ نمیدانم.