پیش نوشته:
اینکه تلاش میکنم از جزییات حال بد این روزهام ننویسم، تنها به این دلیله که بازدیدهای پستهای بلاگ بالا رفته و این یعنی افراد بیشتری پستهای بلاگ رو میخونن. موضوع اینه که دلم نمیخواد کسی با خوندن این نوشتهها، برای چند لحظه هم که شده، حالش بد بشه. اما همزمان هم نمیتونم بیشتر از این انبوه کلماتی رو که به افکارم فشار میارن، به عقب هول بدم. پس ای خواننده عزیزی که وقت میذاری و روزنوشتههای من رو میخونی، اگر خواندن شرح حال روزهای سخت من باعث ناراحتی تو حتی برای چند ثانیه میشه، ازت میخوام از وقتت استفاده بهتری داشته باشی 3>
نوشته:
نمیدونم این موج از کجا شروع شد، اما با گذشت زمان، قله و قعرش دارن فاصلهی بیشتری از هم میگیرن و طول این موج هم مدام بیشتر میشه: موجی از حسرت. این روزها برای اولین بار در زندگی معنی حسرت رو به خوبی میفهمم و به وجودش در زندگیم آگاهم. قطعا در گذشته به قاعده زنده بودن یک انسان، حسرت هزارن چیزی رو که نداشتم خوردم اما هیچ وقت به حضورش آگاه نبودم و در واقع بخشی از خودآگاه من رو به خودش مشغول نکرده بوده. اما امروز، حسرت میخورم و میدونم چقدر حسرت چه چیزی رو میخورم. بیشتر از هرچیزی، حسرت لحظاتی رو میخورم که زندگیشون نکردم: لحظاتی که تلف شدن. لحظاتی که قربانی عقدههایی شدن که از وجودشون هیچ خبر نداشتم.
امروز اولین دیالوگم رو به تصویرم توی آیینه گفتم. به چشمام نگاه کردم و باورم نمیشد دارم وارد سی سالگی میشم. مجموعه دادههای انباشته شده در ذهن من خاطرات و احساسات من از زندگی، به اندازه هجده و نهایتا بیست -و نه سی- سال فضا اشغال کرده. به چشمام نگاه کردم و گفتم: «منصفانه نیست. اما قابل اعتراض هم نیست. اجتناب ناپذیره: هیچ چیز اجتناب ناپذیرتر از گذر عمر نیست» و حالا اگر میانگین عمر یک فرد ایرانی رو 60 سال در نظر بگیریم، من نیمی از فرصتم رو استفاده کردم و هیچ احساس رضایتی در موردش ندارم.
امروز رو حسرت خوردم.
حسرت نوازشهایی که ندیدم و نوازشهایی که نکردم.
حسرت غروری که نساختم- غرور باید ریشه و پی داشته باشه، وگرنه آدمی که دلیلی برای غرورش نداشته باشه، در واقع یک آدم از خود راضیه.
حسرت تمام چیزهایی رو خوردم که میتونستم داشته باشم، و نداشتم.
تلاش کردم به خودم داشتههام رو یادآوری کنم. اما امروز من هیچی نداشتم. هیچی.