تلاش کردم بدوم که به زندگی برسم، اما انگار بیشتر از اینکه به جایی برسم، خودم رو تحت فشار گذاشتم. هدف من این بود که از زندگیم نهایت استفاده رو ببرم. این که بتونم تا جای ممکن از این زمانی که در اختیار دارم، درست استفاده کنم. اما انگار راهش رو بلد نبودم. 

حقیقت اینه که من برای مدتی طولانی منتظر بودم: در سکون. و حالا تغییر این ریتم و این روند برام سخته ظاهرا. باید در هر مرحله یک گام رو به جلو بردارم و وقتی که از محکم بودن جای پام مطمئن شدم، گام بعدی رو بردارم. باید بپذیرم در شرایطی قرار دارم که با ایده‌آل هام فاصله بسیار زیادی دارم و درسته که من میدونم ایده‌آل هام در کجا قرار دارن، اما نمیتونم این فاصله رو به سرعت طی کنم و خیلی سریع به اونها برسم. در واقع باید مسیر رسیدنم رو خودم بسازم و در این مسیر، خودم رو هم بسازم.

در دو هفته گذشته، تلاش کردم کارهای غیر ضروری رو که انجام میدادم، از لیست کارهای روزانه‌ام حذف کنم و در همین راستا از یکی از شغل‌هام استئفا دادم: انرژی زیادی ازم میگرفت و دستمزد چندانی هم نداشت.

دلم میخواد روی علایقم متمرکز بشم: آواز، سفر، روانشناسی، ارشد در دانشگاه مورد علاقه‌ام. همزمان هم مسیر شفافی رو به سمت هیچ کدوم به جز ارشد نمیتونم ببینم و این برای من به این معنیه که هنوز سرگردانم و دقیقا نمیدونم که چی میخوام. این بهم استرس وارد میکنه.