۳۸ مطلب با موضوع «عاطفی‌جات» ثبت شده است

از بخشیده شدن

در تمام عمرم تلاش کرده‌ام که از موقعیت‌های سخت زندگی، دست خالی خارج نشوم. این روزها بیشتر از هر زمانی ثمره این تلاش‌ها را می‌بینم. روزهای سختی که از سرگذراندم، برای من موهبت‌های فراوانی داشت: کمی بیشتر خودم را شناختم. درکم از روابط میان افراد (به هر شکلی) بیشتر شد، باعث شد کم‌تر دیگران را قضاوت کنم و از همه مهم‌تر این که باعث شد که با دیگران مهربان‌تر باشم: چون حالا بیشتر از هر زمانی باور دارم که هر ناهنجاری که در رفتار دیگران می‌بینم، نتیجه دردی در گذشته آن‌هاست. دردی که شاید هنوز هم در جان‌شان می‌پیچد و می‌پیچاند.

اما یکی از غیر منتظرهترین موهبتهای این روزهای سخت برای من، اتفاقی بود که امشب رخ داد. من هم کسی را رنجانده بودم، دلی را شکسته بودم. این اتفاق حدود یک‌سال پیش رخ داده بود و بلافاصله بعد از آن که دل او را شکستم، روی تاریک و سرد زندگی را دیدم و هیچ وقت فرصت نکرده‌ بودم به این فکر کنم که با دل شکسته‌اش چه می‌کند. امروز اما فرصت کردم و فکر کردم.

امروز، حال بدی داشتم. مرخصی گرفتم و برای چهارمین بار در زندگیم کیک پختم. کیک امروز بهتر از تمام دفعات گذشته شد. بعد از پختن کیک، کمی آرام‌تر شدم. داشتم فکر میکردم که استرسی که این مدت چشیده‌ام، بدنم را پاک به هم ریخته و به این نتیجه رسیدم که باید استرس را در زندگی‌ام به حداقل برسانم، باید برای داشتن آرامش تلاش کنم. رشته این افکار به این نقطه رسید که اگر روزی بفهمم چقدر از کاری که با من کرده پشیمان است، چقدر آرامش بیشتری خواهم داشت. و یاد دلی افتادم که خودم شکسته بودم.

اگر می‌فهمید چقدر از شکستن دل او ناراحت و پشیمانم، زندگی‌اش آرام‌تر می‌شد؟ نمی‌دانستم. باید می‌فهمیدم. به سین پیام دادم و در دسترس نبود. او دوست مشترک من و سین بود و سین ممکن بود جواب سوالم را بداند.

نمی‌توانستم منتظر سین بمانم. به او پیام دادم. از او طلب بخشش کردم.

پیامم را خواند و با تاخیر جواب داد. از جوابش فهمیدم که آرام شده. او که من را بخشید، من هم خودم را بخشیدم. و سبک شدم.

حالا حس بهتری به خودم دارم. فکر می‌کنم قرار است در نتیجه این بخشیده شدن، استرسم هم به مقدار خوبی کم‌تر بشود.

 

پ.ن: یک کتاب جدید در کانال تلگرامم آپلود خواهم کرد. کتابی که با حس ما با خودمان کار دارد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

I see You (رمزدار)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از ساده‌باوری

به این نتیجه رسیدم که خوش‌بینی و ساده‌باور بودن من باعث شد نتونم رفتنت رو پیش‌بینی کنم. من باور کرده بودم که تو هم من رو به همون معنایی که من دوستت دارم دوست داری: این که چشمت رو به روی هر یار دیگه‌ای ببندی و بخوای برای بودن کنار من تلاش کنی و برای شاد بودن‌مون تلاش کنی. من این رو باور کزده بودم چون تو این‌ها رو گفته بودی. من حرف‌هات رو باور کرده بودم، نه اعمالت رو. اعمالت اما ظاهرا چیز دیگه‌ای می‌گفته که من نمی‌تونستم ببینم: من در کمال ساده‌باوری، حرف‌هات رو باور کرده بودم و چشمم رو به روی کارهات بسته بودم.

اینکه تو چقدر مقصری رو هرکسی حتی از خیلی خیلی دور میتونه ببینه.

اما این لحظه برای من لحظه مقدسیه چون برای اولین بار خیلی منطقی به این نتیجه رسیدم که من هم اشتباه کرده بودم. اعترافش اصلا ساده نیست و همین سخت بودنش نشون میده چقدر نتیجه ارزشمندیه: چون یه درس با خودش داره. یه درسی که در تمام عمرم با هر بار یادآوریش درد می‌کشم اما هر بار یادآوریش از دردهای احتمالی آینده جلوگیری می‌کنه.

رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده بتونم آدم بزرگتری باشم: شخصیت بزرگتری داشته باشم، درک بیشتری داشته باشم. رسیدن به این نقطه، به من اجازه میده که بتونم تو رو از خاطراتی که از تو به جا مونده، جدا کنم: با زاویه 180 درجه، در مقابل هم.

هنوز هم از خاطراتی که گه‌گاهی از نظربازی‌هاتون یادم میاد، درد می‌کشم. اما این روزها هم می‌گذره. همون‌طور که قسمت‌های خیلی سختش گذشته.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

پدر.

پدرم قد بلندی دارد و این یعنی قدمهای بلند.

پدرم ورزشکار بوده و این یعنی بدن سالم.

در تمام 28 سال گذشته، هر بار کنار پدر قدم‌ زده‌ام تمام تلاشم را کرده‌ام که از قدمهای او جا نمانم.

امروز، او جا ماند و اعتراض کرد.

پدرم پیر شده و وقتی که گفت تند نرو، قلب من فشرده شد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از سین و از حقیقتی تلخ

اول:

امروز، دو سال از مرگ خانواده‌ش در حادثه دلخراش تصادف و آتش‌سوزی می‌گذره. همون رفیق یازده‌ ساله‌ام، سین رو میگم. بدون اینکه به چیزی اشاره کنم در نهایت لطافت و مهربانی که رابطه دوستی‌مون اجازه میداد بهش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. دوست نداشتم امروز رو حس کنه تنهاست، دوست داشتم بدونه که من، که ما، دوستاش رو داره و تا وقتی که بتونیم کنارش هستیم. و وقتی داشتم ظرافت به خرج می‌دادم که بدون اینکه به اون حادثه و به سالروز مرگ خانواده‌ش اشاره کنم بهش بفهمونم کنارشم، فهمیدم واقعا دوستش دارم و برام خیلی زیاد عزیز و ارزشمنده. همین حتی باعث شد ظرافت بیشتری به خرج بدم و از بابتش خوشحالم.

کمی که صحبت کردیم، ازم پرسید دیگه بهش فکر نمی‌کنی؟ آروم شدی؟ و یادم افتاد که سین اولین کسی بود که تونستم بهش قضیه این خیانت رو بگم. یادم افتاد که سین چقدر سنگ صبور بوده برام. یادم افتاد که هربار که ویدیو کال گروهی داریم، تا دوربینم رو باز میکنم یه لبخند به پهنای صورتش میزنه.

در تمام این سال‌ها که درگیر این رابطه بودم، سین همیشه دوست خوبم بوده و فقط یک دوست بوده و هیچ وقت لزومی نداشته به میزان علاقه‌ای که بهش دارم یا علاقه‌ای که اون بهم داره، فکر کنم. اما امروز کمی بیشتر فکر کردم. سین برای من هنوز هم یک دوسته. دوستی که برام خیلی عزیز و مهمه. همین.

اما فکر می‌کنم که امروز کمی بیشتر متوجه حساسیت و رقابت نامزدش می‌شم و سعی می‌کنم چالش کمتری برای رابطه‌شون ایجاد کنم.

 

دوم:

ازم پرسید دیگه بهش فکر نمی‌کنی؟ آروم شدی؟ بهش گفتم که روزی چهار ساعت کمتر بهش فکر می‌کنم و همین باعث شده از وقتی که میرم سر کار، حالم بهتر بشه. و همین‌طور که داشتم براش توضیح می‌دادم در چه وضعیتی هستم، جمله‌ای رو گفتم که به شدت متعجبم کرد. بهش گفتم:

«انقدر دوستش داشتم، انقدر بودن کنارش رو دوست داشتم و براش تلاش می‌کردم که هنوز هم به خودم اجازه نمیدم تصمیماتی رو بگیرم که منو از ایده‌آل اون دور می‌کنه و یا باعث میشه ازش دور بشم و فاصله بگیرم.»

اینکه این جمله از کجا اومد و چطور به این نتیجه رسیدم رو نمی‌دونم، اما می‌دونم که خیلی وقته که حقیقت رو انقدر لخت و غلیظ بیان نکردم. می‌دونم که این حقیقت تلخ، خیلی خیلی خیلی واقعیه.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نوسان (1)

چیزی که پذیرفتن کل این قضیه رو برام سخت میکنه، اینه که من باور کرده‌ بودم که تو هم همون اندازه توی رابطه هستی که من هستم!

حتی امروز که به عقب نگاه می‌کنم، نمی‌تونم باور کنم که تو نبودی... تمام وجودت کنار من نبوده

از ته دل نمی‌خندیدی؟

وقتی لبخند میزدی، فکرت جای دیگه بوده؟

مگه میشه؟

ببین! دیگه هیچ خاطره خوبی ازت نمونده

حتی لبخندات هم دردآورن

حتی خنده‌های از ته دلت

حتی چشمات... واقعا دیگه یادم نمیاد عاشق چشمات بودن چه حسی داشت

همه چیزو خراب کردی

همه چیزو

رودخونه پشت خونه‌ت رو خراب کردی.

جای انگشتامون روی شیشه گل‌فروشی نزدیک خونه‌ت رو خراب کردی

پله‌ها رو خراب کردی

درخت توت کنار پله‌ها رو خراب کردی

کوکتل میوه ملس رو خراب کردی

چشمات

لبخندت

صدات

همه چیزو خراب کردی.

بدون اینکه بفهمی چی بود، چی داشتی، همه چیز رو خراب کردی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

What happened?

دیشب به وقت بی‌خوابی داشتم توی اینستاگرام می‌چرخیدم که با کلمه Hyperthymesia آشنا شدم. ظاهرا یک وضعیت خاص مغزیه که باعث میشه فرد جزییاتی رو یادش بمونه که اهمیت خاصی ندارن و حالت نرمالش اینه که فرد این جزییات رو فراموش کنه.

به تمام چیزهایی فکر کردم که بی‌دلیل در حافظه‌م می‌مونن. نمی‌تونم به صورت قطعی بگم که من هم Hyperthymesia دارم یا نه، اما وقتی دیشب داشتم می‌سنجیدم که آیا ممکنه مغز من هم دچار این وضعیت خاص باشه یا نه، به چیزهای عجیبی فکر کردم که هنوز یادم موندن.

به اولین باری که صدای اولین کسی که دوست داشتم رو شنیدم، فکر کردم. هنوز صداش و تک تک اولین کلماتش رو یادمه. اسمش با الف شروع می‌شد و در ادامه این نوشته، با اسم الف ازش یاد می‌کنم. خاطرات من از الف، گره خورده به همایش‌های علمی که در دوره دبیرستان در شهرمون برگزار می‌شد: شیمی، نجوم، ریاضیات. من و الف پای ثابت این همایش‌ها بودیم. اون روزها، برای من روزهای شیرینی بودن. در تمام خاطرات اون روزها، در حال درخشیدن هستم: سریع یاد می‌گرفتم، تشنه یادگیری بودم، روابط خوبی داشتم، تلاش می‌کرم...برای اهدافم تلاش می‌کردم.

 دیشب که غرق به یادآوری این خاطرات شده بودم، یک لحظه از خودم پرسیدم واقعا چه بلایی سر خودت آوردی؟

بذار بگم... بذار بدون تعارف بگم: خودم رو تلف کردم و حتی نمی‌دونم چرا.

اما می‌تونم حدس بزنم. می‌تونم حدس بزنم که چیزی... دلیلی باعث شد که ریتم زندگی از دستم خارج بشه. و دیگه هیچ وقت نتونستم دوباره به زندگیم مسلط بشم. این غمگینم می‌کنه.

 

حقیقتی که وجود داره، اینه که انگار فراموش کرده بودم که ده سال گذشته چطور زندگی می‌کردم، اما دیشب همه چیز یادم اومد. روندی رو که ده سال پیش داشتم اینجا می‌نویسم که یادم بمونه و هر چند وقت یکبار مرورش کنم و به خودم تلنگر بزنم.: خواب مفید من شبی چهار ساعت بود، بیشتر روزها رو تا مدرسه پیاده‌ می‌رفتم، بعد از مدرسه یکراست به کلاس زبان یا باشگاه می‌رفتم، بعد از کلاس زبان یا باشگاه، پیاده به خونه برمی‌گشتم و درس می‌خوندم. بعد از درس خوندن، وبلاگ مینوشتم و به سرچ‌هام می‌رسیدم (تازه اینترنت رو کشف کرده بودم و تشنه یادگیری در مورد همه چیز بودم) و بعدش، زبان یا کتاب‌های داستانی می‌خوندم و یا اگر خیلی کیفم کوک بود، کاردستی درست می‌کردم (نقاشی با گواش، طراحی گرافیکی اسم کسایی که دوستشون داشتم، جعبه هدیه و یا خطاطی با قلم‌نی) ودر کنار تمام اینها به مادرم توی کارهای خونه کمک می‌کردم.

اگر اون روزها می‌تونستم اینطوری زندگی کنم، چرا الان نتونم؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

آپدیت

میدونستم که دارم به سمت افسردگی حرکت میکنم و به روی خودم نمی‌آوردم: وانمود میکردم همه چی عادیه. اما سوال اینجاست که آیا من انتخاب کرده بودم افسرده بشم یا فقط حرکت به سمت افسردگی رو نادیده میگرفتم؟ و من جوابی برای این سوال ندارم.

بدون شک روزهای خیلی سختی رو از سر گذروندم. هنوز هم دارم روزهای سختی رو میگذرونم. اما مرگ پدربزرگم در جمعه، نهم خرداد نود و نه- یعنی دقیقا بلافاصله بعد از اپلود پست قبلی- مثل یک تلنگر بود.

من برای مرگ باباجون اشک نریختم و این مایه تعجبم بود. نه اینکه از رفتنش ناراحت نشده باشم، نه، اما اشکی نریختم و به جاش به فکر فرو رفتم. حقیقت اینه که باباجون سه ماه قبل از فوتش، چندماهی رو با ما زندگی کرده بود و من هر روز برای لبخندش تلاش کرده بودم و موفق هم بودم. باباجون از مرگ میترسید. چیزی نمیگفت، اما میشد فهمید که از مرگ میترسه. 

 وقتی که بهم خبر دادن، مامان طبق عادت عصرهای جمعه رفته بود پیاده‌روی. بعد از اینکه خبر رو شنیدم، خیلی آروم چمدان رو از زیر تخت درآوردم، لباس‌های مشکی مادرم رو جدا کردم و روی تخت به صورت دستبه بندی شده قراردادم و رفتم سراغ تهیه بساط شام.

مامان اومد، اشکهاش رو ریخت، آرومش کردیم و با بابا راهی تهران شدن و من یک هفته تنها موندم. یک هفته‌ی عجیب.

باید همون روزها افکارم رو می‌نوشتم، متاسفانه بیشتر افکار اون روزها رو فراموش کردم. اما اون یک هفته تنهایی بهم ثابت کرد بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تغییر کردم: صبور تر شدم. با خیلی چیزهایی که قبلا مشکل داشتم دیگه مشکلی ندارم. از پس خیلی از ترس‌هام براومدم و در نهایت باید بگم زندگی رو به همین شکلی که هست پذیرفتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از امانت

من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از ضرورت پذیرش درد

به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمی‌دونم در این مورد می‌تونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.

ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر می‌کنیم توان هر کاری رو داریم- فکر می‌کنیم همه‌توانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما می‌خوایم.

اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار می‌تراشم و خودمون میریم اون وسط می‌شینیم و وانمود می‌کنیم که ما درد نمی‌کشیم. وانمود می‌کنیم همه چی عادیه. درد رو پس میزنیم. درد رو انکار می‌کنیم.

خیلی‌هامون این عادت رو تا بزرگسالی با خودمون حمل می‌کنیم و پر می‌شیم از درد‌های انکار شده. در حالی که باید یه جایی حوالی اواخر نوجوانی‌مون، دردهای زیادی رو تجربه کنیم و بپذیریم. اما ما، گاهی به سرسختی‌ که حالا برامون عادت شده ادامه میدیم. همواره درد رو پس می‌زنیم و انکارش می‌کنیم. بعد این دردهای تجربه نشده، این خشم‌های فرو خورده شده، یه روزی حسابی سر رسز می‌کنن و طوری خوشون رو بهمون نشون میدن که نتونیم ندیده بگیریمشون.

ولی کاش این درد ها رو انکار نکنیم. به خودمون اجازه غمگین بودن بدیم. به خودمون مجوز سوگواری بدیم برای همه نشدن ها. برای همه رفتن‌ها. برای همه رها شدنها.

مثلا، امروز فکر اینکه تو یه جایی داشتی با من خداحافظی می‌کردی و من حتی روحم هم خبر نداشته، تقریبا دیوونه‌م کرد. 

به خودم اجازه دادم غمگین بشم. فکر اینکه تو داشتی با همه چیز خداحافظی می‌کردی و من حتی نمی‌دونستم، خیلی فکر ناراحت کننده‌ایه.

تو فرصت داشتی برای آخرین بار چشمای منو ببینی و باهاشون خداحافظی کنی.

تو فرصت داشتی آروم آروم همه خاطرات رو ببوسی و بپیچی لای بقچه و بذاریشون توی انباری حافظه‌ت.

 و من اینو تازه امروز فهمیدم. آخ از این کلاف قصه ما که اینطوری بهم پیچیده ...

من امروز به خودم اجازه دادم سوگواری کنم. اجازه دادم ناراحت باشم. امروز غصه‌م رو به موقع و به اندازه مصرف کردم و نذاشتم انقد جمع بشه رو هم، انقدر دیر بشه که بشه بغض. بشه کینه.

نه.

نذاشتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا