میدونستم که دارم به سمت افسردگی حرکت میکنم و به روی خودم نمی‌آوردم: وانمود میکردم همه چی عادیه. اما سوال اینجاست که آیا من انتخاب کرده بودم افسرده بشم یا فقط حرکت به سمت افسردگی رو نادیده میگرفتم؟ و من جوابی برای این سوال ندارم.

بدون شک روزهای خیلی سختی رو از سر گذروندم. هنوز هم دارم روزهای سختی رو میگذرونم. اما مرگ پدربزرگم در جمعه، نهم خرداد نود و نه- یعنی دقیقا بلافاصله بعد از اپلود پست قبلی- مثل یک تلنگر بود.

من برای مرگ باباجون اشک نریختم و این مایه تعجبم بود. نه اینکه از رفتنش ناراحت نشده باشم، نه، اما اشکی نریختم و به جاش به فکر فرو رفتم. حقیقت اینه که باباجون سه ماه قبل از فوتش، چندماهی رو با ما زندگی کرده بود و من هر روز برای لبخندش تلاش کرده بودم و موفق هم بودم. باباجون از مرگ میترسید. چیزی نمیگفت، اما میشد فهمید که از مرگ میترسه. 

 وقتی که بهم خبر دادن، مامان طبق عادت عصرهای جمعه رفته بود پیاده‌روی. بعد از اینکه خبر رو شنیدم، خیلی آروم چمدان رو از زیر تخت درآوردم، لباس‌های مشکی مادرم رو جدا کردم و روی تخت به صورت دستبه بندی شده قراردادم و رفتم سراغ تهیه بساط شام.

مامان اومد، اشکهاش رو ریخت، آرومش کردیم و با بابا راهی تهران شدن و من یک هفته تنها موندم. یک هفته‌ی عجیب.

باید همون روزها افکارم رو می‌نوشتم، متاسفانه بیشتر افکار اون روزها رو فراموش کردم. اما اون یک هفته تنهایی بهم ثابت کرد بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تغییر کردم: صبور تر شدم. با خیلی چیزهایی که قبلا مشکل داشتم دیگه مشکلی ندارم. از پس خیلی از ترس‌هام براومدم و در نهایت باید بگم زندگی رو به همین شکلی که هست پذیرفتم.