من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.