۳۸ مطلب با موضوع «عاطفی‌جات» ثبت شده است

If you go away

درست تاابستان  گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون می‌دانستم معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شوی، با فراغ بال برایت می‌خواندم:

If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away

 و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:

If you go away, as I know you must
There'll be nothing left in this world to trust

و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.

کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را می‌فهمیدی...

این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش می‌کنم به خودم مسلط باشم. از خداوند کمک خواستم. از او خواستم به من صبوری بدهد. از او خواستم که دلم را سرد بکند: به تمام خاطراتت، به تمام علاقه‌ای که به تو داشتم و به تمام دردی که گذاشتی و رفتی. از او خواستم راضی نشود که آنقدر عذاب بکشم که سرنوشتی مشابه را برای تو آرزو کنم: خیانت به اعتماد و علاقه و خاطره.

هرچند می‌دانم که با این حالی که امروز دارم، مدام منتظرم که لحظات مشابهی را تجربه کنی. می‌دانم که هنوز تو را نبخشیده‌ام. 

مه سا

تصمیم به بخشیدن

پیش نوشته:

امروز تقریبا هیچ حرفی ندارم بزنم، اما چون خودم را موظف کرده‌ام برای بهتر شدن حالم، حتما هر روز یک مرتبه بنویسم، آمده‌ام بخشی از افکارم را اینجا ثبت کنم.

نوشته:

امروز در آینه به صورتم خیره شدم: پوست زیر چشمم به شدت نازک شده و نزدیک گوشه داخلی چشم‌هایم کمی چروک ریز ایجاد شده. گونه‌هایم بیرون افتاده و صورتم لاغرتر شده. فکر کردم حتما از بی‌خوابی است، اما وقتی که چند قدم به عقب برداشتم، متوجه تغییراتم شدم. لاغرتر شده‌ام. لاغرتر از زمانی که سه ماه رژیم داشتم و باشگاه می‌رفتم. خودم را وزن کردم و حدسم درست بود. در حدود یک هفته تقریبا سه کیلو وزن از دست داده‌ام.

این نشانه خوبی نیست.

صبح‌م بی هیچ اتفاق خاصی به غروب وصل شد. داروی پدر بزرگ را دادم، کمکش کردم کمی قدم بزند و بعدش در تخت دارز کشید تا استراحت کند. از تنهایی و سکوت خانه استفاده کردم و پشت پنجره رفتم و دیدم برف می‌بارد. من از کودکی بارش برف را نمادی از محبت خدا به احوالات خودم می‌دانستم. شاید دلیلش این باشد که هر سال تولدم برف باریده.

بغضم ترکید.

بغضی که یک هفته فروخورده شده بود، ترکید. از خدا خواستم حال که دارد با من به زبان آشنای برف صحبت می‌کند، خودش راه آرامش را بهم نشان بدهد.از او خواستم این خشم و کینه را از دلم پاک کند که دلم راضی نشود به رنجش کسی- حتی اگر بارها از او رنجیده باشم.

آرام‌تر که شدم، مقاله جدید متمم در مورد بخشش را خواندم. دوبار مقاله را خواندم و بعد تصمیم گرفتم که برای آرامش خودم باید ببخشم و بگذرم. اما فراموش نکنم.

تصمیم گرفتم آنها را ببخشم.

ما هیچ وقت نمی‌دانیم فردا با خود چه اتفاقی را به زندگی ما خواهد آورد. هیچ وقت نمی‌دانیم ده سال بعد دقیقا در کجا هستیم.

تصمیم گرفتم سخت نگیرم. من که نمی‌دانم زندگی قرار است چه برگ‌هایی را برای من یا برای آن‌ها رو کند، چرا بترسم از آنچه که از دست رفته؟

شاید این وسط، آنها هستند که چیزهای بیشتری را از دست داده‌اند. شاید، حذف شدن آنها از زندگی من هدیه‌ای باشد از طرف زندگی.

تصمیم گرفتم صبورتر باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

حق نبخشیدن

اینجا نشسته‌ام و به تمام کارهای نصفه و نیمه و رها شده‌ام فکر می‌کنم. حدود یک هفته است که نمی‌توانم بگویم درگیر چه حسی هستم. دیشب دچار حمله عصبی شدم. دومین بار بود که دچار حمله عصبی می‌شدم. بار اولش را خوب یادم هست: سه سال پیش بود و من در آن شهر سرد به تنهایی پرسه می‌زدم که دچار حمله عصبی شدم. بار اول، نمی‌دانستم علتش چیست. به اورژانس رفتم و گفتند حمله عصبی بوده و تکرار شدنش ممکناست خطرناک باشد.

بار اولش، فردای روزی بود که رفتی.

بار دومش، یک هفته بعد از اینکه بهم ثابت کردی تو سه سال است که رفته‌ای.

اینجا نشسته‌ام و از خودم می‌پرسم آیا این حق را دارم که تو را نبخشم؟

آیا این حق را دارم که هربار که رویایی نا تمام گلوی من را فشار می‌دهد، نبخشمت؟

نمی‌دانم. حقیقتا نمی‌دانم بیشتر تقصیر با من است یا تو.

تو مقصری. تو برای مرگ تمام رویاهایی که بذرش را دل من کاشتی و از آنها مراقبت نکردی، مقصری.

من هم مقصرم. من برای چشم‌پوشی کردن‌هایم مقصرم. من برای تمام ندیدن‌هایم مقصرم. من برای تمام بخشیدن‌هایم مقصرم. 

آیا این حق را دارم که هربار که تصویری می‌بینم از رویایی که از تو و با تو در ذهن داشتم، تو را نبخشم؟ نمی‌دانم.

خودم را؟

خودم را می‌بخشم. خودم را باید ببخشم و می‌بخشم.

تو را؟

نمی‌دانم. شاید. شاید روزی تو را هم ببخشم. امروز اما نمی‌توانم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از درد کشیدن

من همیشه درد و رنج را پذیرا بوده‌ام چراکه معتقدم اگر در زندگی رنجی نکشیم، در سطح باقی خواهیم ماند و وقتی که رنج را به آغوش می‌کشیم، در یک لایه عمیق‌تر از زندگی فرو می‌رویم.

این روزها و دقیقا از دو روز پیش، دردی جدید به زندگی من وارد شده است.

به من خیانت نشده، اما احساس می‌کنم خیانت دیده‌ام. شاید تعریف من از خیانت با تعریف عموم افراد جامعه متفاوت است.

آغوشم را بر روی این رنج جدید باز نکرده‌ام، نمی‌توانم. فقط نشسته‌ام و از فاصله‌ای نزدیک نگاهش می‌کنم که چگونه دست دراز می‌کند و روانم را می‌خراشد. برای اینکه این میهمان ناخوانده نتواند آسیبی به من بزند، یک سری قوانین برای حضورش وضع کرده‌ام.

اولین قانون این است که حق دارم فقط در حد یک استوری در اینستاگرام این رنج را فریاد بکشم و س چه زیبا و چه به موقع به دادم رسید. گفت حواسم بهت هست. گفت هرکاری می‌کنم که حالت خوب بشه.

س رنج را می‌شناسد. با اثراتش آشناست. می‌داند وقتی که درگیر حس از دست‌دادن هستی، حمایت شدن چه ارزشی دارد. به او گفتم تنها کافی‌ست احساس کنم هنوز هم دوستی دارم که حاضر نباشد به خاطر منافع خودش روان دیگری را بخراشد. گفت حواسم بهت هست.

دومین قانون نوعی تمرین صبوری‌ست. قرار است تا دی ماه 99، با هیچ کس از این اتفاق صحبت نکنم و از اثرش در اینستاگرام هیچ ننویسم. نشسته‌ام ببینم ورق چطور برمی‌گردد. آدم‌ها وقتی که هیجان‌زده هستند، زود دستشان را لو می‌دهند.

سومین قانون، نوعی سپر محسوب می‌شود. کلیه جریان‌های اطلاعاتی از طرف آنها به سمت خودم را مسدود کرده‌ام. نمی‌خواهم جزییاتی از آنها در داده‌های روزانه‌ای که به مغزم سرازیر می‌شود حضور داشته باشد. درواقع، کاری کردم که نتوانم آنها را ببینم. اما چون دو قانون قبل را وضع کرده‌ام، اجازه می‌دهم سکوت و صبوریم را ببینند. شرم گونه‌هایشان را گلگون خواهد کرد روزی.

و عجیب‌ترین تحولی که در خودم می‌بینم، این است که حس می‌کنم قوی‌تر شده‌ام: چون تنها‌تر شده‌ام. 

این خلأ حال بسیار بزرگ‌تر شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از دوست نداشتن...

حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.

تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس می‌کردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد می‌توانم به گرمایش پناه ببرم.

اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس می‌کنم. نمی‌دانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.

نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

هشتمین روز زمستان 98

هروقت مینشینم پشت این کیبورد، قطعاتی از خاطرات هفت سال گذشته‌ای که در پشت این کیبورد سپری شده‌اند به سراغم می‌آیند.

از یک جایی که یادم نمی‌آید کجا بود، به جای پاک کردن، به سراغ شیفت دیلیت رفتم و باید در یک ثانیه تصمیم می‌گرفتم که فایل را جا به جا کنم یا به صورت دایمی پاکش کنم. البته این عادت چندان هم عادت خوبی نیست و خیلی از مواقع به ضررم تمام شده.

مثلا یادم هست یکی از محتواهایی را که برای یک سایت فعال در زمینه مد و پوشاک با دقت زیادی تهیه کردم و بعدش فایل اصلی محتوا را اشتباهی به جای فایل پیش‌نویس شیفت دیلیت کردم. چه لحظه سختی بود. آن محتوا، محتوای مورد علاقه من بود. نوشتن دوباره‌اش سه روز از من زمان گرفت.

اما این اشتباه، سخت ترین اشتباه من در شیفت و دیلیت کردن ناخواسته فایل‌های مهم نبوده.

من و او چهار سال هر روز با هم بودیم. از هر روز حداقل یک عکس داشتیم. چیزی حدود بیست و چهار گیگ عکس مشترک داشتیم. 24 گیگ خاطرات شیرین. 24 گیگ لبخند و طبیعت. 24 گیگ آشپزی و پیکنیک. 24 گیگ کافه. 24 گیگ صمیمیت. داشتم عکس‌هایی را که خیلی عذابم می‌دادند انتخاب میکردم و یکی یکی پاک می‌کردم. از پوشه اصلی خارج شدم که عکسی را در پوشه عکس های تکی‌ ام ذخیره کنم. و وقتی برگشتم، به جای پاک کردن یک عکس، کل 24 گیگ را پاک کردم. و بله، شیفت را گرفتم و دیلیت را فشار دادم و همه اش پاک شد.

شوکه شدم. پنج دقیقه تمام مانیتور را نگاه کردم. و بعدش چشمانم را بستم. نفس عمیق کشیدم. و آرام آرام گریستم.

راستش دنبال ابزارهای ریکاوری نرفتم.

من تمام آن لحظات را یکبار زندگی کرده بودم. عکس‌هایی را که دوست داشتم در اینستاگرامم منتشر کرده بودم.

دیگر احتیاجی به آن 24 گیگ خاطره نداشتم.

این خاطره، خاطره ای است که کیبوردم در دو هفته اخیر مدام یادآوری میکند به من. درست مثل امشب.

امشب میخواستم از instant gratification بنویسم. اما تمام چیزی که الان میخواهم، فقط یه خواب راحت و سنگین است.

راستی، حالم بهتر است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

پنجمین روز زمستان نود و هشت: در نقش میهمان‌دار

هر وقت که هوای تهران خراب میشه، ما منتظر اقوامیم: از هوای آلوده تهران فرار می‌کنن و به هوای پاک این شهر کوچیک پناه میارن. این بار، دو روز از زمستان رو به میهمان‌داری گذروندیم.

ما هم سال‌ها پیش ساکن تهران بودیم: اون سال‌ها که همه ماشینا دود می‌دادن و هر موتوری توی دود خودش گم می‌شد. بابام همون سال‌ها تصمیم گرفت که دوست نداره بچه‌هاش توی تهران بزرگ بشن و سختی از صفر شروع کردن رو به جون خرید و خونه ما رو پونصد کیلومتر جا به جا کرد.

امشب، بعد از رفتن مهمون‌ها، با پدر صحبت کردم. از اون صحبت‌های گرم پدر و دختری که من آموخته‌هام رو میارم وسط و پدر هم تجربیاتش رو و کیف می‌کنیم از این که حرف همدیگه رو انقد خوب می‌فهمیم. امشب فهمیدم که خوشحالم که بیست سال پیش اون تصمیم سخت رو گرفته و بهش هم گفتم.

پدر من، موجود پیچیده و دوست داشتنی هست. زیر تمام لایه‌های سخت مردانه‌ش، یه کودک مهربون و شیطونه. اگر هم بخوام فقط یک خصوصیت اخلاقی رو ازش بگم، می‌تونم بگم بی‌اندازه بخشنده س.

امشب که باهاش حرف میزدم، فهمیدم که موهاش دیگه جوگندمی نیست. موهای جوگندمی قشنگش، حالا دیگه خاکستری خیلی روشن دیده میشه و چیزی تا سفید شدنش نمونده انگار.

امشب و بعد از صحبت گرممون، تصمیم گرفتم هر وقت که سرما خوردگیم بهتر شد، بیشتر بغلش کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

فلش‌بک

زیر دوش به موهایم دست می‌کشم و وقتی دستم را پایین می‌آورم از تعداد تارهای مویی که کف دستانم و کف حمام را می‌پوشانند، می‌ترسم. به اندازه ای می‌ترسم که خشکم می‌زند و فراموش می‌کنم که آب دارد هدر می‌رود. حافظه‌ام فلشبک می‌زند به سه سال پیش: به روزهای آغازین پایان.

تلاش می‌کنم دلیل دیگری برای ریزش موهایم بتراشم: تیروییدم عود کرده، شب‌ها دیر می‌خوابم، یک ماه است که ورزش نکرده‌ام. مکمل موهایم را نمی‌خورم... و به جای همه اینها غصه می‌خورم.

نه. تنها یک دلیل دارد این ریزش مو: بغض مداوم. بغضی فروخرده شده و بسیار کهنه. بغضی سه ساله.

دلم می‌گیرد. می‌نشینم. زانوانم را بغل می‌کنم و سیل اشک جاری می‌شود. دست‌هایم را مشت می‌کنم و تلاش می‌کنم با این سیل مقابله کنم. پلک‌هایم را به یکدیگر فشار می‌دهم. نمی‌توانم. توانش را ندارم. می‌گذارم سیل روان شود.

من فقط می‌خواستم شاد باشم. تمام تلاشم را کرده بودم. اما نتوانسته بودم. نشده بود. شعله این خشم را، این ناکامی را، زیر خاکستر دفن کرده بودم و سه سال تظاهر به شاد بودن کرده بودم. و حال، شعله دم گرفته بود و به دیواره‌های وجودم می‌تازید. و من ناتوان، تنها می‌سوختم و دم بر نمی‌اوردم.

دیشب، به خواهرم سپردم که از همان پانصد کیلومتر آن طرف‌تر مراقبم باشد. به او گفتم نمی‌توانم منطقی باشم. که رفت، بازگشت، دردی بر درهایم اضافه کرد و باز هم رفت و من هنوز نگران اینم که نکند تند حرف زده باشم با او؟ نکند رنجانده باشمش؟ آخر او حالش خوش نیست، غصه هم که بخورد بدتر می‌شود.

آه. دلم از خودم می‌گیرد.

توان رو به رو شدن با هیچ نوع شادی و هیاهو را ندارم. توان سخن گفتن با هیچ کسی را ندارم. تمام روزم را به اینستاگرام می‌چسبم و سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم و این حس تهی بودن را نادیده بگیرم. این حس کشنده تهی بودن را.

تهی شده‌ام.

من هفت سال است که رویایی جز شادی در کنار او نداشته‌ام: هفت سال است که رویایی نداشته‌ام. به خواهرم می‌گویم برای من شاد بودن در کنار او، بیشتر از اینکه یک خواسته باشد، نوعی وسواس است.

درست حس مادری را دارم که اولین فرزندش را آبستن است و ماه‌هاست با شوق دیدار فرزندش روانش را تغذیه کرده. مدام برای روزهای بودنش و روش‌های عشق ورزیدن به او رویا پردازی کرده و فرزندش یکباره تصمیم گرفته که دلش نمی‌خواهد دنیا را ببیند. و آن مادر را با تمام امیدها و رویاهایی که یک قدم به براورده شدنشان مانده بود، رها می‌کند. آن خلا را، چگونه پر کند مادرِ بی‌فرزند؟ تمام رویاهای از دست رفته‌اش را، از کجا باز پس طلب کند؟ او که حال نه مادر است و نه یک دختر جوان عاشق پیشه، چگونه وجودش را برای خودش تعریف کند؟

از آن حس مادر بودن نصفه و نیمه، چگونه عبور کند؟

از آن حس شاد بودن نصه و نیمه، چگونه گذر کنم؟

بعد از آن همه تلاش برای رویاپردازی راجع به انواع مختلف خوشبختی، رویاهایم را از کجا باز پس طلب کنم؟

من هفت سال است که رویایی نتراشیده‌ام، جز بودنش.

و حال که می‌دانم بودنش را نباید بخواهم، با این خلا خواسته و آرزو و رویا، چگونه زندگی کنم؟

من کیستم؟

من همه او بودم.

اگر او نباشد،

اگر رویای او را به سر نداشته باشم، اگر او را برای خود نخواهم، چه چیز را بخواهم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا