از ساعت پنج دقیقه بعد از نیمه شب مدام تلاش می‌کنم خودم رو به پای کیبورد برسونم و بنویسم و حقیقتا دلیلی و موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. اما خیلی اتفاقی به قطعه شاهکار کارل ارف می‌رسم و شروع می‌کنم به شنیدنش. دلم پر از شجاعت می‌شه وقتی که این قطعه رو می‌شنوم.
روی زمین و به پشت دراز می‌کشم و در اثر شنیدن این قطعه به خودم میام: ظاهرا هیچ رویایی ندارم.

ظاهرا نمی‌تونم یک زندگی رویایی رو تصور کنم.

اما نه.

من می‌دونم این یه بازیه. این بازی روان آسیب دیده و رنجیده منه. شاید هم این بازی ژن‌های منه که در اثر بقای دو و نیم میلیون ساله‌ی خودشون و برای بقای بیشتر یاد گرفتن. من حدس می‌زنم هنوز رویاهای بزرگ و زیبایی داشته باشم که فقط دارم نادیده‌شون می‌گیرم.

باید دوباره با شجاعت به رویاهام فکر کنم. باید دوباره رویا بسازم. باید بیشتر به موسیقی کلاسیک پناه ببرم. باید بیشتر از فلسفه بخونم. بذارید از برخورد امروزم با فلسفه بگم:

امروز داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم، در یکی از متن‌هایی که داشتم می‌خوندم کلمه فلسفه رو دیدم. دیدن کلمه فلسفه کافی بود تا گوشی رو لاک کنم و از جام بلند شم و به کارهای مهم‌ترم برسم.

فلسفه، به لذت جدیدم تبدیل شده.