امروز پیراهن سورمه‌ای چین‌داری را که حدود هفت سال پیش برایم خریدی پوشیدم. یادت هست؟ اولین قطعه لباسی بود که برایم خریدی. با هم در مهستان قدم می‌زدیم که چشم من را گرفت. گفتم می‌دانی هیچ‌وقت در خانه پیراهن نمی‌پوشم؟ گفتی پس این اولین پیراهنی می‌شود که در خانه می‌پوشی.

امروز دوباره عاشقت شدم. عاشق پسرک خون‌گرمی که مهربانی‌اش انتهایی نداشت و آمده بود که پنج سال زندگی دانشجویی را برای من ممکن کند.

تمام روز، دلم برای آغوشت تنگ شده بود، برای آغوشی که دوستش داشتم... تنها آغوشی که دوستش داشتم. بعد از تو، تلاش کردم به خودم ثابت کنم عشق چندان هم دور از دسترس و بعید نیست. اما عشق بسیار دور و بسیار بعید بود. 

بعد از تو، هیچ آغوشی را دوست نداشتم.

امروز یادم امد که تو هم زمانی من را دوست داشتی. یادم آمد که دوست داشته شدن توسط تو چه حسی داشت: شیرین. امن. این‌ها را که یادم آمد، خودم را بخشیدم. از نیمی از اشتباهات خودم گذشتم.

تو حقیقتا دوستم داشتی. اما تا کجا؟ تا کی؟

نمیدانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم.