۱۱۷ مطلب با موضوع «روز نوشته‌ها» ثبت شده است

از کبک بودن

مثل کبک سرم رو کرده بودم زیر برف؟ نمی‌دونم. ظاهرا اینطور بوده.

مارتین لوترکینگ یه جمله زیبا داره که میگه کسی که عاشق صلحه باید مثل کسی که عاشق جنگه، خودشو آماده کنه.

به بهانه اینکه عاشق صلحیم که نباید بیخیال استراتژی بشیم. نه؟

نداشتم، استراتژی نداشتم. دارم یاد می‌گیرم. دارم خیلی دیر یاد می‌گیرم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

آپدیت

میدونستم که دارم به سمت افسردگی حرکت میکنم و به روی خودم نمی‌آوردم: وانمود میکردم همه چی عادیه. اما سوال اینجاست که آیا من انتخاب کرده بودم افسرده بشم یا فقط حرکت به سمت افسردگی رو نادیده میگرفتم؟ و من جوابی برای این سوال ندارم.

بدون شک روزهای خیلی سختی رو از سر گذروندم. هنوز هم دارم روزهای سختی رو میگذرونم. اما مرگ پدربزرگم در جمعه، نهم خرداد نود و نه- یعنی دقیقا بلافاصله بعد از اپلود پست قبلی- مثل یک تلنگر بود.

من برای مرگ باباجون اشک نریختم و این مایه تعجبم بود. نه اینکه از رفتنش ناراحت نشده باشم، نه، اما اشکی نریختم و به جاش به فکر فرو رفتم. حقیقت اینه که باباجون سه ماه قبل از فوتش، چندماهی رو با ما زندگی کرده بود و من هر روز برای لبخندش تلاش کرده بودم و موفق هم بودم. باباجون از مرگ میترسید. چیزی نمیگفت، اما میشد فهمید که از مرگ میترسه. 

 وقتی که بهم خبر دادن، مامان طبق عادت عصرهای جمعه رفته بود پیاده‌روی. بعد از اینکه خبر رو شنیدم، خیلی آروم چمدان رو از زیر تخت درآوردم، لباس‌های مشکی مادرم رو جدا کردم و روی تخت به صورت دستبه بندی شده قراردادم و رفتم سراغ تهیه بساط شام.

مامان اومد، اشکهاش رو ریخت، آرومش کردیم و با بابا راهی تهران شدن و من یک هفته تنها موندم. یک هفته‌ی عجیب.

باید همون روزها افکارم رو می‌نوشتم، متاسفانه بیشتر افکار اون روزها رو فراموش کردم. اما اون یک هفته تنهایی بهم ثابت کرد بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم تغییر کردم: صبور تر شدم. با خیلی چیزهایی که قبلا مشکل داشتم دیگه مشکلی ندارم. از پس خیلی از ترس‌هام براومدم و در نهایت باید بگم زندگی رو به همین شکلی که هست پذیرفتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کم کردن نور چراغ

یک جایی خونده بودم که نباید به دیگران اجازه بدی چون نور چراغ اذیتشون میکنه، ازت بخوان نورش رو کم کنی و متاسفانه اصل این جمله زیبا رو یادم نمونده اما میدونم من این کار رو زیاد می‌کنم: من به دیگران اجازه میدم جلو درخششم رو بگیرن چون نور اذیتشون می‌کنه.

نزدیک‌ترین مثالش رو در هفته گذشته دیدم: دوست دختر یکی از دوستای صمیمی‌م به رابطه دوستانه ما و توانایی‌های من در پیش بردن کاری که با همکاری همدیگه داریم انجام میدیم حسادت کرد، حسادتش رو ابراز کرد و حالا این منم که نور چراغ رو کم کردم: نقشم در همکاری رو کمرنگ تر کردم.

من این کار رو برای آرامش دوستم انجام دادم، اما می‌دونم این دلیل به اندازه کافی محکم نیست و از این بابت خیلی ناراحتم.

باید یادبگیرم بذارم دیگران تحت تاثیر حضورم و قدرتم قرار بگیرم و از تبعاتش نترسم. من همه عمرم رو مشغول یادگیری بودم، استحقاق این رو دارم که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم و تحت تاثیر قرار بدم دیگران رو.

تصمیم دارم یک مطلب هم در مورد یادگیری و خودآموزی بنویسم. امیدوارم بتونم به زودی و به زیبایی بنویسمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از دیدن

دارم می‌بینم. دارم حقایقی رو می‌بینم که پیش از این هیچ‌وقت به چشمم نیومده بود. دارم می‌بینم که چطور خودم رو خرج می‌کنم: خرج آدم‌ها و خرج اتفاقات و وظایف- بدون اینکه انتظاری داشته باشم.

دارم می‌بینم که به آدم‌های زندگیم وزن زیادی میدم: گاهی چنان وزنی بهشون می‌دم که دبگه خودم مرکز ثقل زندگیم نیستم. من دارم این‌ها رو الان می‌بینم.

از سال‌ها پیش همیشه تلاش کردم که وقتی وارد بحرانی میشم، بدون دستاورد ترکش نکنم: همیشه چیزی برای یادگرفتن وجود داره. این روزهای بحرانی زندگی هم برای من پر از دستاورد شده و من حالم بد میشه از اینکه فکر کنم اگر تو با من این‌کار رو نکرده بودی ممکن بود هیچ‌وقت این‌ها رو نبینم.

اما من دارم می‌بینم.

همین کافیه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از به یاد آوردن

داشتم برای خانواده خاطره‌ای را که از حدود چهارسالگی به یاد دارم تعریف می‌کردم و می‌خندیدیم که وضوح خاطره‌ای که بازگویی‌اش می‌کردم من را به فکر وا‌داشت. کمی بیشتر که در خاطره‌ام غرق شدم، فهمیدم آنچه که باعث شده این خاطره در ذهن من ماندگار شود، توالی احساستی است که به خاطر سپرده‌ام. دلیل اینکه چرا از میان آن حجم عظیم از خاطرات کودکی، این بخش از احساسات را به این وضوح به یاد می‌آورم را نمی‌دانم اما می‌دانم اگر این توالی احساسات به یادم نمی‌ماند، ممکن بود تصویری گنگ‌تر از این خاطره در ذهن داشته باشم.

مسلما در آن لحظات تلخ و شیرین کودکی، نمی‌دانستم چه احساساتی را تجربه می‌کنم. نمی‌توانستم بر روی احساساتم اسمی بگذارم. اما اثر آن احساسات هنوز با من است: به ساده ترین شکل ممکن... به شکل یک خاطره.

این روزها هم نمی‌دانم دقیقا چه احساساتی را تجربه می‌کنم. اما می‌دانم این روزها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد و اثرشان قرار است که بماند با من. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از امانت

من وقتی مطمئن می‌شوم کسی را دوست دارم که حس کنم امانتی دستش دارم: یک امانتی بسیار ارزشمند و بسیار حساس و شکننده. تا زمانی که امانتی دست کسی دارم، برای دیدنش لحظه شماری می‌کنم، بودنش را جشن می‌گیرم، برای شاد بودنش تلاش می‌کنم و به او می‌فهمانم که حضورش را مهم می‌دانم.

آدم‌های کمی هستند که احساس می‌کنم امانتی نزد آن‌ها دارم.

یکی از آن‌ها را بیشتر از بیست سال است که می‌شناسم و وقتی برای اولین بار از هم دور شدیم، فهمیدم که حضور این دختر چشم دکمه‌ای چقدر برایم ارزشمند است.

آدم‌هایی هم هستند که به زور امانتی‌شان را از من گرفته‌اند و امانتی من را پس داده‌اند و پای‌شان را از زندگیم بیرون کشیده‌اند. وجه مشترک همه این دسته از آدم‌ها این است که راز مهمی را به من گفته‌اند و بعد از مدتی فاصله گرفته‌اند. من رازشان را شنیده‌ و پذیرفته بودم و برای من تفاوتی با قبل از شنیدن رازشان نداشتند. پس حدس می‌زنم خودشان با اینکه من رازشان را بدانم راحت نبوده‌اند.

اما تو،

من بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امانتی‌ام را دست تو داده بودم. اما راستش را بخواهی، قصد ندارم هیچ وقت پسش بگیرم. قصد دارم رهایش کنم. قصد دارم فراموش کنم اهمیت آنچه را که برای همیشه با خودت بردی. نه...شاید بهتر است بگویم که شاید هیچ وقت فراموش نکنم چه چیز را با خودت بردی، اما علاقه‌ای ندارم بگذارم جای خالی‌اش، اذیتم کند. اینطور بهتر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

بهار به سبک میازاکی

سه ساعت و نیم از ظهر گذشته که از خانه خارج می‌شوم. تصمیم می‌گیرم از محوطه پشت مجتمع مسیرم را شروع کنم. مسیری که انتخاب کرده‌ام به سه قسمت مساوی تقسیم می‌شود. قسمت اول مسیر از پشت مجتمع تا میدان شهرک ادامه دارد و منظره زیبایی از کوهی دارد که شهر را در دامن خود گرفته است. ساعت سه و نیم بعد از ظهر است و هوا آنقدر گرم نیست که نتوانم پیاده‌روی کنم. تصمیم می‌گیرم کل مسیر را پیاده بروم و از زیبایی‌های بهار لذت ببرم.

کوه‌مان، هنوز سبز است- هرچند که ده روز قبل بسیار سبز بود. اما امروز، هنوز سبز است. آسمان آبی است و هوا بسیار پاک است. ابرهای گرد و متراکم پنبه‌ای، می‌آیند و می‌روند و گاهی نقابی برای آفتاب می‌سازند و به او اجازه می‌دهند از روزنه‌هایشان، هنرنمایی کند و پرتوهای طلایی رنگش را اینجا و آنجا متمرکز کند و منظره‌ای جادویی خلق کند.

باد برمی‌خیزد و گیاهان خودروی بهاری در بار می‌رقصند. بابونه‌های کوتاه و شقایق‌های بلند، خودشان را به دست باد می‌سپارند. دور تا دورم پر است از شقایق‌های که در باد می‌زقصند: هرکجا را که خاکش زیر پای انسان کوبیده نشده به نام خود زده‌اند. انبوه گیاهان خودروی بهاری شقایق‌ها را همراهی می‌کنند. 

چشم‌هایم را می‌بندم و نسیم را حس می‌کنم.

احساس می‌کنم به دنیای میازاکی پا گذاشته‌ام. تصمیم می‌گیرم تا انتهای مسیر در این دنیا باقی بمانم و تلاش کنم تصور کنم که تصاویری که می‌بینم اگر به دنیای میازاکی و به خصوص به انیمیشن The Wind Is Rising را میافتند، چگونه تصویر می‌شدند. مسیر امروز، همان مسیر همیشگی است، اما زیباتر و جان‌دار تر از همیشه است.

تصمیم می‌گیرم این لحظات را ثبت کنم.

در دومین بخش مسیر، ابرها حواسم را به خودشان پرت می‌کنند. همین‌طور که به آمدن ابرها و تغییر شکل‌شان نگاه می‌کنم، لبخند می‌زنم. در دلم می‌گویم، به خدا اطمینان کن. مگر انتخاب نکردی باور کنی که وجود دارد؟ اگر واقعا می‌خواهی وجود داشته باشد، باید چیزهای بیشتری را به او واگذار کنی، خصوصا چیزهایی که در کنترل تو نیست.

تمام آنچه که در کنترل تو هست، تو هستی- آن هم نه همه‌ی تو بلکه بخشی از افکار و عادات تو. بر روی همان‌ها متمرکز شو. فعلا بر روی همان‌ها متمرکز شو و باقی را- هرچه که هست- به او واگذار کن.

از میدان دوم شهرک میگذرم.

خرسند از افکاری که در دقایق پیش داشتم، تصمیم می‌گیرم به شکل‌های دیگر حیات توجه بیشتری داشته باشم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

نیمه شب، بی نقاب

دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه

میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.

اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.

یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

I see you

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از رویا

از ساعت پنج دقیقه بعد از نیمه شب مدام تلاش می‌کنم خودم رو به پای کیبورد برسونم و بنویسم و حقیقتا دلیلی و موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. اما خیلی اتفاقی به قطعه شاهکار کارل ارف می‌رسم و شروع می‌کنم به شنیدنش. دلم پر از شجاعت می‌شه وقتی که این قطعه رو می‌شنوم.
روی زمین و به پشت دراز می‌کشم و در اثر شنیدن این قطعه به خودم میام: ظاهرا هیچ رویایی ندارم.

ظاهرا نمی‌تونم یک زندگی رویایی رو تصور کنم.

اما نه.

من می‌دونم این یه بازیه. این بازی روان آسیب دیده و رنجیده منه. شاید هم این بازی ژن‌های منه که در اثر بقای دو و نیم میلیون ساله‌ی خودشون و برای بقای بیشتر یاد گرفتن. من حدس می‌زنم هنوز رویاهای بزرگ و زیبایی داشته باشم که فقط دارم نادیده‌شون می‌گیرم.

باید دوباره با شجاعت به رویاهام فکر کنم. باید دوباره رویا بسازم. باید بیشتر به موسیقی کلاسیک پناه ببرم. باید بیشتر از فلسفه بخونم. بذارید از برخورد امروزم با فلسفه بگم:

امروز داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم، در یکی از متن‌هایی که داشتم می‌خوندم کلمه فلسفه رو دیدم. دیدن کلمه فلسفه کافی بود تا گوشی رو لاک کنم و از جام بلند شم و به کارهای مهم‌ترم برسم.

فلسفه، به لذت جدیدم تبدیل شده.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا