با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد می‌کند، فکر می‌کردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد می‌کرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.

 

اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت می‌کردم می‌نویسم.

بیست و هشتم آذر نود و هشت:

قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیاید. به او گفتم ایرادی ندارد. مراقب خودت باش. خسته‌ای. تشکر کرد و تمام.

روز بعدش پیام داد فقط امروز اینجا هستم، فردا به تهران می‌روم و بعد از انجام دادن کارهایم، از ایران می‌روم. ببینمت؟ رفتم و دیدمش. و هربار که به دیدارش می‌روم، با خودم می‌گویم چقدر بزرگ شده. هنوز هم تمام تصویری که از س در ذهن من مانده، یک پسر بچه 16 ساله و منزوی است. پسر بچه 16 ساله‌ای که یک تیشرت قرمز گشاد بر تن دارد: اولین باری که او را خوب دیدم یک تیشرت قرمز گشاد پوشیده بود و چقدر بامزه بود. چقدر قدش کوتاه بود.

در یازده سال گذشته، شاید دفعاتی که با او رو در روی هم نشسته‌ایم و صحبت کرده‌ایم، به تعداد انگشتان دست هم نرسد، و همین باعث شده که او را هنوز هم یک پسر بچه شانزده ساله با مویی آشفته و یک تیشرت قرمز گشاد ببینم.

چقدر او را دوست دارم. چقدر شاد بودنش برایم ارزش دارد. او به دوستی ایمان دارد. به فلسفه دادن و گرفتن، به بخشیدن و دوست داشتن، به حمایت کردن ایمان دارد. او می‌داند تنها چیزی که ما آدم‌ها را سر پا نگه داشته، همین لبخندهاست، همین سورپرایزهای خوشایندی است که به هم هدیه می‌کنیم.

همین که از قاره‌ای دیگر تولد من را به خاطر داشته و برایم هدیه‌ای آورده که فکرش را هم نمی‌کردم. 

چقدر جانم به دیدارش تازه شد.

نگرانم. نکند دوست دخترش (و احتمالا همسر آینده اش) من را تهدیدی برای رابطه‌شان بداند و او را- تنها مرهم این روزهای سخت را- از من بگیرد؟

س عزیز! به او بگو ما یازده سال است که دوست مانده‌ایم، به او بگو نه بیشتر از دوست می‌توانیم باشیم، و نه کمتر.

در هر حال، دوستی با تو یکی از معدود زیبایی های زندگی من است.

 

به شرح بیست و نهم برسیم:

من هنوز هم نمیتوانم عمیق کار کنم: تمرکز ندارم. در سطح می‌مانم. همه‌اش نتیجه این است که در دوسال گذشته نیازی به تمرکز و یادگیری نداشته‌ام و می‌دانم به تمرین زیادی احتیاج دارم تا برای کنکور ارشد آماده شوم. س می‌گوید سه ماه کم است. خودم هم خوب می‌دانم و این به من استرس می‌دهد. اما هر بار که نگران می‌شوم و به فکر پلن بی میفتم، به خودم می‌گویم چاره دیگری ندارم و همین حالا هم خیلی دیر شده، بهتر است دست بجنبانم و همه زمانم را استفاده کنم. در بدترین حالت، برای سال آینده آماده تر خواهم بود.