فکر می‌کنم حالا که دارم به مرتب نوشتن عادت می‌کنم، می‌توانم کمی از قالب گزارش روزانه خارج شوم. باید این را هم تست کنم.

بسیار خوشحالم، امروزم بهتر از دیروزم بود و من از دیدن این تغییر بسیار خوشحالم. 

امروز کارهایم را کم‌تر به تعویق انداختم و سعی کردم حتی کمی از کارهای جا مانده از روزهای قبل را هم انجام بدهم و همین حس بسیار خوبی به کل روزم تزریق کرد. 

حالا دو روز است که به صورت مرتب دارم در مورد مقدمات یادگیری سئو مطالعه می‌کنم. دوباره مطالعه ریاضیات را از مبحثی که همیشه دوست داشتم شروع کرده‌ام: مختصات قطبی. وقتی که ریاضی می‌خوانم، خود را بیشتر دوست دارم چون حاضرم برای رسیدن به هدفم کارهای سخت انجام بدهم و خواندن ریاضی هم چندان برای من آسان نبود.

خوب یادم هست روز اولی که درس خواندن را شروع کرده بودم، به مدت یک ساعت فقط فهرست کتاب را نگاه می‌کردم و کتاب را ورق می‌زدم و سرگیجه می‌گرفتم. یک هفته بعد از شروع، تسلیم شدم و به س پیام دادم که نمی‌توانم، بسیار سخت است. اما امروز، از سخت بودنش لذت می‌برم: چالش برانگیز بودنش را دوست دارم.

هنوز هم بر عاداتم تسلط ندارم، اما حالم با خودم خوب است: خوب می‌دانم این مسیر را تازه شروع کرده‌ام و باید صبور باشم. می‌دانم برای اینکه بتوانم ادامه‌اش بدهم و در هیچ شرایطی به نقطه صفر بر نگردم، باید آرام آرام رشد کنم و پیوسته تغییر کنم. هنوز هم پشیمانم، هنوز هم گاهی غم در دلم می‌نشیند از روزهایی که به ندانستن و نخواستن سپری شدند. از روزهایی که سکون بر من مسلط بود. اما دارم تلاش می‌کنم آن روزها را هم به عنوان بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی‌ام و از مسیرم بپذیرم. با این شرط که هیچ وقت دوباره اجازه ندهم که به آن روزها برگردم و یا تجربه‌ای مشابه داشته باشم در آینده.

این روزها تصمیم گرفته‌ام که نباید دوباره عاشق بشوم. من در عاشق شدن چندان خوب نیستم. تمام خودم را می‌بازم: حتی اگر تلاش کنم اینطور نشود. این روزها بیشتر از هر زمانی مطمئنم که تا سال‌ها قصد ندارم به بعد عاطفی زندگی‌ام برسم و دلم می‌خواهد زندگیم پر از دوست و رفیق باشد و عاری از یار و دلدادگی.

آخرین روز آذر نود و هشت را دوست داشتم.