پنجمین روز زمستان نود و هشت: در نقش میهمان‌دار

هر وقت که هوای تهران خراب میشه، ما منتظر اقوامیم: از هوای آلوده تهران فرار می‌کنن و به هوای پاک این شهر کوچیک پناه میارن. این بار، دو روز از زمستان رو به میهمان‌داری گذروندیم.

ما هم سال‌ها پیش ساکن تهران بودیم: اون سال‌ها که همه ماشینا دود می‌دادن و هر موتوری توی دود خودش گم می‌شد. بابام همون سال‌ها تصمیم گرفت که دوست نداره بچه‌هاش توی تهران بزرگ بشن و سختی از صفر شروع کردن رو به جون خرید و خونه ما رو پونصد کیلومتر جا به جا کرد.

امشب، بعد از رفتن مهمون‌ها، با پدر صحبت کردم. از اون صحبت‌های گرم پدر و دختری که من آموخته‌هام رو میارم وسط و پدر هم تجربیاتش رو و کیف می‌کنیم از این که حرف همدیگه رو انقد خوب می‌فهمیم. امشب فهمیدم که خوشحالم که بیست سال پیش اون تصمیم سخت رو گرفته و بهش هم گفتم.

پدر من، موجود پیچیده و دوست داشتنی هست. زیر تمام لایه‌های سخت مردانه‌ش، یه کودک مهربون و شیطونه. اگر هم بخوام فقط یک خصوصیت اخلاقی رو ازش بگم، می‌تونم بگم بی‌اندازه بخشنده س.

امشب که باهاش حرف میزدم، فهمیدم که موهاش دیگه جوگندمی نیست. موهای جوگندمی قشنگش، حالا دیگه خاکستری خیلی روشن دیده میشه و چیزی تا سفید شدنش نمونده انگار.

امشب و بعد از صحبت گرممون، تصمیم گرفتم هر وقت که سرما خوردگیم بهتر شد، بیشتر بغلش کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

سومین روز زمستان: تیپیکالی زمستونی

امروز به وبلاگ قدیمی‌ام سر زدم. همان وبلاگی که یکسالی می‌شود درست و حسابی چیزی در آنجا ننوشته‌ام. وبلاگی که قرار بود روز شمار فراموشی باشد. اما نشد. با خواندن مطالب قدیمی وبلاگم فقط به این فکر می‌کردم که زندگی بسیار پیشبینی ناپذیر است. چند بار در دوسالی که در آن وبلاگ جسته و گریخته می‌نوشتم روند زندگی من کاملا عوض شده بود و من فقط نظاره‌گر بودم و این تغییرات را ثبت می‌کردم. ب

ا خواندن وبلاگم باز هم به یاد او افتادم.

دلم برای او تنگ شده است؟

نه، اینطور فکر نمی‌کنم. حسی که به او دارم بیشتر نوعی از غریبگی است. گمان می‌کنم که دیگر او را دوست ندارم. هنوز هم کمی دلخورم از او، اما می‌دانم این دلخوری هم به مرور زمان از بین می‌رود و فقط حس غریبگی باقی می‌ماند. دیشب، نیمه‌های شب از خواب پریده بودم و از خودم می‌پرسیدم چطور؟ چطور روزی انقدر با او احساس نردیکی می‌کردی؟ تو امروز حتی او را نمی‌شناسی! و دلم گرفت. دلم از این تغییر وضعیت گرفت.

فکرش را بکن!

هشت سال است که حضورش در تار و پود زندگی من تنیده شده و من امروز با او احساس غریبگی می‌کنم. زندگی عجیب است. بسیار عجیب است. اگر همان هفت سال پیش از من می‌پرسیدی که آیا فکر می‌کنی ممکن است روزی بتوانی او را دوست نداشته باشی، قطعا می‌گفتم هرگز. حتما جوابی می‌دادم با این مضمون که ممکن است درکنار او نباشم، اما ممکن نیست که بتوانم او را دوست نداشته باشم.

و اما فراموشی،

فراموشی برای ما انسان‌ها یک موهبت است. بعد از سه سال، کم کم دارم خاطراتش را فراموش می‌کنم. آنقدر دلگیر هستم که دلم بخواهد تمام خاطرات تلخ و شیرینش را با هم فراموش کنم. اما می‌دانم که نمی‌شود. می‌دانم که قطعاتی از گذشته مشترکمان همیشه در ذهن من باقی خواهد ماند. مشکلی با این موضوع ندارم. فقط هربار که خاطره‌ای از او را به یاد می‌اورم، احتمالا از حس غریبگی با فردی که در آن خاطره با من حضور دارد، تنم مور مور خواهد شد.

امروز هم روز خوبی برای آینده من نبود. تمام توانم را سرماخوردگی گرفته است. بخش بزرگی از روز را زیر لحاف و بر روی کاناپه گذراندم. بخش دیگرش را آرام آرام کتاب خواندم و در وبلاگم چرخیدم.

کتاب اثر مرکب را دوست دارم. قبل از اینکه این کتاب را شروع کنم، همیشه به خاصیت انباشتگی نتیجه کارها و تصمیم‌هایم اعتقاد داشتم و این باعث شده که با موضوع کتاب احساس نزدیکی فکری خوبی داشته باشم.

امروز کمی دلم برای دیدن یک انیمیشن ژاپنی خوب تنگ شد. اما حقیقتا حوصله هیچ کاری را نداشتم و حتی انیمیشن هم ندیدم.

متمم هم نخواندم -_-

بروم کتابم را بخوانم و بخوابم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

دومین روز زمستان نود و هشت: یک روز زمستانی معمولی

امروز به معنای واقعی کلمه یک روز زمستانی بود: شلوار گرم‌کن و سوییشرت پوشیده، کلاه به سر کرده، جوراب زمستانی به پا کرده و کز کرده زیر پتو: دمنوش پشت دمنوش و چرت پشت چرت.

همین شد که تا ساعت سه بعد از نصفه شب هنوز خواب با چشمانم غریبگی می‌کند. سرما خورده‌ام و از این سر درد و بی‌حالی کلافه‌ام. تلاش کردم درس بخوانم و نتوانستم تمرکز کنم. کمی کتاب خواندم: بیست صفحه. کمی متمم خواندم: بدون یادداشت برداری.

عوضش وقت خوبی را با پدرم گذراندم. امشب بهم یک جعبه لوازم آرایشی هدیه داد. بعد مثل یک پسر بچه کنجکاو گفت بیا رمز قفلش را عوض کنیم. دفترچه راهنما را برایش ترجمه کردم و شروع کردیم دنبال اهرمی بگردیم که در دفترچه نوشته. فکر می‌کنم یک‌ساعت تمام با قفل جعبه سر و کله زدیم و آخرش هم نشد که نشد.

اما مدتها بود که اینطور با پدر وقت نگذرانده بودم. تمام روز دلم می‌خواستم بغلش کنم و چون سرما خورده‌ام نزدیکش نشدم که مبادا بیماری را به او منتقل کنم. این تفریح یک ساعته آخر شب، تمام آن بغل‌های سرکوب شده را جبران کرد.

هنوز هم نمی‌دانم قرار است از چه چیزی اینجا بنویسم، اما می‌دانم ذهن بسیار آشفته‌ای دارم هنوز. هرچند، اوضاعش خیلی بهتر از ده روز پیش است. فکر می‌کنم همین که تصمیم گرفته‌ام نظم را به زندگی‌ام برگردانم، اوضاع همه چیز بهتر شده‌است. اما هنوز هم از این آشفتگی ناخوانده در عذاب و در فشارم. هنوز هم ساعتها به فکر فرو می‌روم و آخرش به یاد نمی‌آورم که به چه چیزهایی فکر کرده‌ام: دچار نشخوار فکری می‌شوم.

فکر می‌کنم باید شروع کنم و اشتباهاتم را شناسایی کنم. عادت‌های غلطم را پیدا کنم.

ها راستی!

کتاب اثر مرکب را شروع کردم و قصد دارم حتما روزی ده صفحه از کتاب را بخوانم و از مطالب مهمش یادداشت برداری کنم. به نظر می‌رسد در بیست روز بتوانم کتاب را تمام کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

اولین روز زمستان نود و هشت: سرماخوردگی

بله، سرما خورده‌ام و بسیار خواب آلودم اما به این نوشتن‌های آخر شب بسیار عادت کرده‌ام. هرچه سعی کردم با خودم کنار بیایم که ننویسم و بخوابم، دلم نیامد. این نوشته‌های آخر شب، حس جمع‌بندی روزانه را دارد. حس خوبی دارد.

امروز، روز سختی بود. سرما خورده‌ام و باید تلاش می‌کردم تمرکز کنم. نتیجه همین تلاش‌ها خود را به شکل پیشرفت در ریاضیات نشان داد. حالا دیگر بسیاری از مثال‌ها را کامل حل می‌کنم و زبان ریاضیات را بهتر می‌فهمم، هرچند که هنوز هم بسیار کندم.

پیج چند دانشجوی مهاجر ایرانی را در اینستاگرام دنبال کرده‌ام و هر بار که احساس می‌کنم انگیزه‌ام برای درس خواندن فروکش کرده، می‌روم و یکی از پست‌های قدیمی‌شان را می‌خوانم و کمی رو به راه می‌شوم و به درس برمی‌گردم. هرچند که هنوز هم ساعات مطالعه‌ام بسیار کم است و راضیم نمی‌کند.

امروز کمی بیشتر از دیروز از اینستاگرام بدم می‌آمد و در نتیجه هیچ علاقه‌ای به منتشر کردن پست و استوری در اینستاگرام نداشتم. از این رو حس می‌کنم امروزم بسیار بهتر از دیروز بوده. باید سعی کنم این روند را حفظ کنم و قبل از اینکه به فکر انتشار هر پست یا استوری بیفتم از خودم پنج بار بپرسم: چرا؟ که چه؟ آخرش که چه؟ اگر در جواب تمام این پنج مرتبه، جواب قانع کننده‌ای داشتم آنگاه پست یا استوری منتشر کنم. 

اما امروز زندگی بسیار مهربان بود: رئیسی که بسیار حواس پرت و قدرنشناس به نظر می‌رسد، امروز شخصا تماس گرفت و از زحماتی که برای پیج اینستاگرام کسب و کارش کشیده‌ام بالاخره و پس از بیست ماه تشکر کرد. هرچند مطمئنم در آینده بازهم همان درگیری‌های همیشگی را خواهیم داشت...

همین. 

بروم کمی متمم بخوانم و بعدش هم بخوابم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

یلدای نود و هشت: مسابقه کپشن نویسی در اینستاگرام

 

امشب نوشتن برایم بسیار سخت است. شاید علتش این باشد که در کل روز، هیچ ایده‌ای برای نوشتن به سراغم نیامد و حتی به نوشتن فکر هم نکردم، چرا که به اندازه کافی در پست و استوری‌های اینستاگرامم حرف زدم.

امروز هم مثل تمام روزهایی که در گوشه‌ای از این مملکت اتفاقی میفتد که افکار عمومی را به سمت خود می‌کشد، در اینستاگرام مسابقه کپشن نویسی راه افتاده بود. به نظر من این کپشن‌ها تنها از عمق واقعه در نگاه خواننده می‌کاهد. نویسنده‌اش فکر می‌کند کار مهمی کرده که نوشته و خواننده هم به خودش افتخار می‌کند که پیج مفیدی را دنبال کرده. و همین. تمام می‌شود. در سطح یک اتفاق می‌مانیم و منتظر بعدی می‌شویم که ببینیم چه کسی این‌بار زیباترین کپشن را می‌نویسد که لایک ها و کامنت‌هایمان را به عنوان کاپ قهرمانی به او بدهیم.

این اینستاگرام، دارد سیم کشی مغز ما را عوض می‌کند جان شما و هیچ خبر نداریم و به راحتی اجازه این کار را بهش می‌دهیم. من مدت‌هاست که تصمیم گرفته‌ام که کمتر به سراغش برم. اما متاسفانه منبع درآمد اصلی من از همین اینستاگرام است. و فکرش را بکن که چقدر مقاومت در برابرش سخت می‌شود، چقدر تاثیر نپذیرفتن از جو حاکمش سخت می‌شود.

چون تصمیم گرفته‌ام هیچ گاه این بلاگ را پاک نکنم و احتمال می‌دهم در سال‌های آینده دوباره به اینجا سر بزنم، می‌خواهم بنویسم که این مسابقه کپشن نویسی، مسابقه مرثیه نوشتن برای فرهاد خسروی 14 ساله بود. کودکی کولبر که در سرمای پاییزی ارتفاعات مریوان جان داد. و ما مرگش را به یک مسابقه کپشن نویسی تبدیل کردیم و حتی اجازه ندادیم غمش، در جانمان رسوخ کند. خودمان را با این کپشن‌ها در برابر غمش واکسینه کردیم: شاید کمتر جانمان را بگزد غم آن مشت‌های گره خورده و زخمی‌اش.

بگذار از روزمرگی هایم بنویسم: به جشن یلدا نرفتم. دلش را نداشتم. می‌رفتم می‌نشستم و سکوت می‌کردم و در جمع غریبه می‌شدم و آخر شب در مسیر برگشت با خودم درگیر می‌شدم که چرا نتوانستی خوش بگذرانی. پس ترجیح دادم که تصمیم بگیرم نروم و به جایش ریاضی خواندم. آه که چقدر کندم هنوز! می‌ترسم. کمی‌ می‌ترسم و این ترسم را دوست دارم. باید سرعتم را بیشتر کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

آخرین روز آذر نود و هشت: تصمیم عاشق نشدن

فکر می‌کنم حالا که دارم به مرتب نوشتن عادت می‌کنم، می‌توانم کمی از قالب گزارش روزانه خارج شوم. باید این را هم تست کنم.

بسیار خوشحالم، امروزم بهتر از دیروزم بود و من از دیدن این تغییر بسیار خوشحالم. 

امروز کارهایم را کم‌تر به تعویق انداختم و سعی کردم حتی کمی از کارهای جا مانده از روزهای قبل را هم انجام بدهم و همین حس بسیار خوبی به کل روزم تزریق کرد. 

حالا دو روز است که به صورت مرتب دارم در مورد مقدمات یادگیری سئو مطالعه می‌کنم. دوباره مطالعه ریاضیات را از مبحثی که همیشه دوست داشتم شروع کرده‌ام: مختصات قطبی. وقتی که ریاضی می‌خوانم، خود را بیشتر دوست دارم چون حاضرم برای رسیدن به هدفم کارهای سخت انجام بدهم و خواندن ریاضی هم چندان برای من آسان نبود.

خوب یادم هست روز اولی که درس خواندن را شروع کرده بودم، به مدت یک ساعت فقط فهرست کتاب را نگاه می‌کردم و کتاب را ورق می‌زدم و سرگیجه می‌گرفتم. یک هفته بعد از شروع، تسلیم شدم و به س پیام دادم که نمی‌توانم، بسیار سخت است. اما امروز، از سخت بودنش لذت می‌برم: چالش برانگیز بودنش را دوست دارم.

هنوز هم بر عاداتم تسلط ندارم، اما حالم با خودم خوب است: خوب می‌دانم این مسیر را تازه شروع کرده‌ام و باید صبور باشم. می‌دانم برای اینکه بتوانم ادامه‌اش بدهم و در هیچ شرایطی به نقطه صفر بر نگردم، باید آرام آرام رشد کنم و پیوسته تغییر کنم. هنوز هم پشیمانم، هنوز هم گاهی غم در دلم می‌نشیند از روزهایی که به ندانستن و نخواستن سپری شدند. از روزهایی که سکون بر من مسلط بود. اما دارم تلاش می‌کنم آن روزها را هم به عنوان بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی‌ام و از مسیرم بپذیرم. با این شرط که هیچ وقت دوباره اجازه ندهم که به آن روزها برگردم و یا تجربه‌ای مشابه داشته باشم در آینده.

این روزها تصمیم گرفته‌ام که نباید دوباره عاشق بشوم. من در عاشق شدن چندان خوب نیستم. تمام خودم را می‌بازم: حتی اگر تلاش کنم اینطور نشود. این روزها بیشتر از هر زمانی مطمئنم که تا سال‌ها قصد ندارم به بعد عاطفی زندگی‌ام برسم و دلم می‌خواهد زندگیم پر از دوست و رفیق باشد و عاری از یار و دلدادگی.

آخرین روز آذر نود و هشت را دوست داشتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و نهم آذر نود و هشت

با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد می‌کند، فکر می‌کردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد می‌کرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.

 

اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت می‌کردم می‌نویسم.

بیست و هشتم آذر نود و هشت:

قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیاید. به او گفتم ایرادی ندارد. مراقب خودت باش. خسته‌ای. تشکر کرد و تمام.

روز بعدش پیام داد فقط امروز اینجا هستم، فردا به تهران می‌روم و بعد از انجام دادن کارهایم، از ایران می‌روم. ببینمت؟ رفتم و دیدمش. و هربار که به دیدارش می‌روم، با خودم می‌گویم چقدر بزرگ شده. هنوز هم تمام تصویری که از س در ذهن من مانده، یک پسر بچه 16 ساله و منزوی است. پسر بچه 16 ساله‌ای که یک تیشرت قرمز گشاد بر تن دارد: اولین باری که او را خوب دیدم یک تیشرت قرمز گشاد پوشیده بود و چقدر بامزه بود. چقدر قدش کوتاه بود.

در یازده سال گذشته، شاید دفعاتی که با او رو در روی هم نشسته‌ایم و صحبت کرده‌ایم، به تعداد انگشتان دست هم نرسد، و همین باعث شده که او را هنوز هم یک پسر بچه شانزده ساله با مویی آشفته و یک تیشرت قرمز گشاد ببینم.

چقدر او را دوست دارم. چقدر شاد بودنش برایم ارزش دارد. او به دوستی ایمان دارد. به فلسفه دادن و گرفتن، به بخشیدن و دوست داشتن، به حمایت کردن ایمان دارد. او می‌داند تنها چیزی که ما آدم‌ها را سر پا نگه داشته، همین لبخندهاست، همین سورپرایزهای خوشایندی است که به هم هدیه می‌کنیم.

همین که از قاره‌ای دیگر تولد من را به خاطر داشته و برایم هدیه‌ای آورده که فکرش را هم نمی‌کردم. 

چقدر جانم به دیدارش تازه شد.

نگرانم. نکند دوست دخترش (و احتمالا همسر آینده اش) من را تهدیدی برای رابطه‌شان بداند و او را- تنها مرهم این روزهای سخت را- از من بگیرد؟

س عزیز! به او بگو ما یازده سال است که دوست مانده‌ایم، به او بگو نه بیشتر از دوست می‌توانیم باشیم، و نه کمتر.

در هر حال، دوستی با تو یکی از معدود زیبایی های زندگی من است.

 

به شرح بیست و نهم برسیم:

من هنوز هم نمیتوانم عمیق کار کنم: تمرکز ندارم. در سطح می‌مانم. همه‌اش نتیجه این است که در دوسال گذشته نیازی به تمرکز و یادگیری نداشته‌ام و می‌دانم به تمرین زیادی احتیاج دارم تا برای کنکور ارشد آماده شوم. س می‌گوید سه ماه کم است. خودم هم خوب می‌دانم و این به من استرس می‌دهد. اما هر بار که نگران می‌شوم و به فکر پلن بی میفتم، به خودم می‌گویم چاره دیگری ندارم و همین حالا هم خیلی دیر شده، بهتر است دست بجنبانم و همه زمانم را استفاده کنم. در بدترین حالت، برای سال آینده آماده تر خواهم بود.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و هفتم آذر نود و هشت، پس از سقوط

دیروز مخزن اراده‌ام خالی شد. دیروز تسلیم شدم. بیشتر ساعات روزم را گریه کردم. دیروز آنقدر چشمانم درد می‌کرد که نتوانستم بنویسم.

خودم را رها کردم.

سخن گفتم. گلایه کردم، محکوم کردم، بسیار اشک ریختم. احساس تنهایی کردم و آرام شدم.

عوارض جانبی دیروز خود را به شکل سردرد، گلو درد و چشم درد نشان می‌دهد. اما من آرامم: آنقدر آرام که نشسته‌ام یکی از کارهای نیمه رها شده‌ام را از سر گرفته‌ام. باز هم شروع کردم به تقویت مهارت‌هایم. و در همین حین که مطالعه می‌کردم، موضوعی به ذهنم رسید:

اینکه مدت‌هاست هدفمند نبوده‌ام. مدت‌هاست هدفمند زندگی نکرده‌ام.

دلم می‌خواهد بنشینم و در رابطه با مزایای هدفمند بودن بنویسم، اما می‌ترسم که این فاصله ایجاد شده، شناخت من از هدفمند بودن را مخدوش کرده باشد و به جای اینکه از مزایای هدفمند بودن بنویسم، خطاهای ذهنی و اشتباهات خودم را اینجا بنویسم. پس به جایش می‌نویسم:

دلم می‌خواهد دوباره هدفمند باشم. هدفمند بنویسم. هدفمند بخوانم. هدفمند ورزش کنم. هدفمند درس بخوانم. هدفمند تصمیم بگیرم. 

آه، چقدر دلم می‌خواهد تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتن کمی با انتخاب کردن برای من فرق دارد و سعی می‌کنم توضیح بدهم که منظورم از انتخاب کردن در این جمله چیست.

وقتی که تصمیمی می‌گیری، ممکن است شرایط اجرایی کردن تصمیمت در حال حاضر وجود نداشته باشد، پس تو تلاش می‌کنی و شرایط را ایجاد می‌کنی و آرام آرام تصمیمت را اجرایی می‌کنی. اما اگر تصمیمی نگیری، مجبور می‌شوی در مسیری که خودت طراحی نکرده‌ای و طراحی شده حوادث و اتفاقات زندگی است جلو بروی و هرگاه که زندگی به تو حق انتخاب داد و به دو راهی یا سه راهی رسیدی، یکی از راه‌هایی را که زندگی به تو پیشنهاد می‌دهد انتخاب کنی.

البته که اثر این انتخاب‌ها در طولانی مدت روی هم جمع می‌شود. البته که انتخاب کردن هم مهم است.

اما تصمیم گرفتن برای من بر انتخاب کردن ارجحیت دارد.

مدت‌ها بود که تنها انتخاب می‌کردم. اما امروز خوشحالم که تصمیم گرفته‌ام و در مسیر تصمیمم حرکت می‌کنم. بگذار همین ابتدای مسیر بگویم که فارغ از نتیجه، تصمیمم را دوست دارم: چون یک تصمیم است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

فلش‌بک

زیر دوش به موهایم دست می‌کشم و وقتی دستم را پایین می‌آورم از تعداد تارهای مویی که کف دستانم و کف حمام را می‌پوشانند، می‌ترسم. به اندازه ای می‌ترسم که خشکم می‌زند و فراموش می‌کنم که آب دارد هدر می‌رود. حافظه‌ام فلشبک می‌زند به سه سال پیش: به روزهای آغازین پایان.

تلاش می‌کنم دلیل دیگری برای ریزش موهایم بتراشم: تیروییدم عود کرده، شب‌ها دیر می‌خوابم، یک ماه است که ورزش نکرده‌ام. مکمل موهایم را نمی‌خورم... و به جای همه اینها غصه می‌خورم.

نه. تنها یک دلیل دارد این ریزش مو: بغض مداوم. بغضی فروخرده شده و بسیار کهنه. بغضی سه ساله.

دلم می‌گیرد. می‌نشینم. زانوانم را بغل می‌کنم و سیل اشک جاری می‌شود. دست‌هایم را مشت می‌کنم و تلاش می‌کنم با این سیل مقابله کنم. پلک‌هایم را به یکدیگر فشار می‌دهم. نمی‌توانم. توانش را ندارم. می‌گذارم سیل روان شود.

من فقط می‌خواستم شاد باشم. تمام تلاشم را کرده بودم. اما نتوانسته بودم. نشده بود. شعله این خشم را، این ناکامی را، زیر خاکستر دفن کرده بودم و سه سال تظاهر به شاد بودن کرده بودم. و حال، شعله دم گرفته بود و به دیواره‌های وجودم می‌تازید. و من ناتوان، تنها می‌سوختم و دم بر نمی‌اوردم.

دیشب، به خواهرم سپردم که از همان پانصد کیلومتر آن طرف‌تر مراقبم باشد. به او گفتم نمی‌توانم منطقی باشم. که رفت، بازگشت، دردی بر درهایم اضافه کرد و باز هم رفت و من هنوز نگران اینم که نکند تند حرف زده باشم با او؟ نکند رنجانده باشمش؟ آخر او حالش خوش نیست، غصه هم که بخورد بدتر می‌شود.

آه. دلم از خودم می‌گیرد.

توان رو به رو شدن با هیچ نوع شادی و هیاهو را ندارم. توان سخن گفتن با هیچ کسی را ندارم. تمام روزم را به اینستاگرام می‌چسبم و سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم و این حس تهی بودن را نادیده بگیرم. این حس کشنده تهی بودن را.

تهی شده‌ام.

من هفت سال است که رویایی جز شادی در کنار او نداشته‌ام: هفت سال است که رویایی نداشته‌ام. به خواهرم می‌گویم برای من شاد بودن در کنار او، بیشتر از اینکه یک خواسته باشد، نوعی وسواس است.

درست حس مادری را دارم که اولین فرزندش را آبستن است و ماه‌هاست با شوق دیدار فرزندش روانش را تغذیه کرده. مدام برای روزهای بودنش و روش‌های عشق ورزیدن به او رویا پردازی کرده و فرزندش یکباره تصمیم گرفته که دلش نمی‌خواهد دنیا را ببیند. و آن مادر را با تمام امیدها و رویاهایی که یک قدم به براورده شدنشان مانده بود، رها می‌کند. آن خلا را، چگونه پر کند مادرِ بی‌فرزند؟ تمام رویاهای از دست رفته‌اش را، از کجا باز پس طلب کند؟ او که حال نه مادر است و نه یک دختر جوان عاشق پیشه، چگونه وجودش را برای خودش تعریف کند؟

از آن حس مادر بودن نصفه و نیمه، چگونه عبور کند؟

از آن حس شاد بودن نصه و نیمه، چگونه گذر کنم؟

بعد از آن همه تلاش برای رویاپردازی راجع به انواع مختلف خوشبختی، رویاهایم را از کجا باز پس طلب کنم؟

من هفت سال است که رویایی نتراشیده‌ام، جز بودنش.

و حال که می‌دانم بودنش را نباید بخواهم، با این خلا خواسته و آرزو و رویا، چگونه زندگی کنم؟

من کیستم؟

من همه او بودم.

اگر او نباشد،

اگر رویای او را به سر نداشته باشم، اگر او را برای خود نخواهم، چه چیز را بخواهم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیست و چهار آذر نود و هشت

عصبانی هستم، از خودم.

از سر به زیر بودنم.

از سکوت کردنم.

از قانع بودنم.

از بخشیدنهای پشت سر هم.

از دادن، بدون گرفتن.

آدم وقتی فقط می‌بخشد، فقط دوست می‌دارد، و در زمانی که احتیاج دارد حمایت نمی‌شود، دوست داشته نمی‌شود، تعادلش را از دست می‌دهد.

از این به بعد دوست داشتن‌هایم را هم می‌شمارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا