از بعد از سکوت

شنبه شب، وقتی که نیمه شب مثل همیشه از بی‌خوابی کلافه شده بودم و در نتیجه این کلافگی باز هم خودم را هدف گرفته بودم و به خودم حمله می‌کردم، تصمیمی گرفتم. تصمیم گرفتم سه شبانه روز سکوت کنم و هیچ کجا هیچ محتوایی را نشر یا باز نشر نکنم: سکوت محتوایی داشته باشم. و توانستم: در توییترم، اینستاگرامم، چنل تلگرامم و در هیچ کجای دیگر هیچ محتوایی را باز نشر نکردم و در نتیجه دلیل کمتری برای سر زدن به توییتر، اینستاگرام و تلگرامم داشتم.

در نتیجه این سکوت، مرز حاشیه و متن زندگی برایم شفاف تر شد. عجب از زمانی که در حاشیه زندگی‌ام می‌گذرانم. حاشیه ای که به شدت درگیر کننده است و حواس من را به سادگی از متن زندگی پرت می‌کند: حواسم را طوری پرت می‌کند که توان آنالیز اتفاقات رخ داده در روزم را ندارم. تصمیم گرفته‌ام که برای مراقبت از خودم هم که شده، این سکوت را باز هم تکرار کنم.

از فردا به مدت سه روز دوباره سکوت می‌کنم، سکوت محتوایی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از رشته‌ی گسسته شده

تلاش کردم از خودم انتظار عجیبی نداشته باشم و اجازه بدهم آموخته‌های جدید آرام آرام در متن زندگی‌ام جا بیفتند. تصمیم گرفتم، نظارتم بر خودم بیشتر بشود: بیشتر به افکارم و به اعمالم دقت کنم. اما از آنچه که امروز دیده‌ام در عجبم. توصیف این دریافت جدید، ساده نیست. اما شاید نزدیک‌ترین تعبیر، رشته تسبیح و دانه‌های آن باشند: رشته اتفاقات زندگی‌ام از هم گسسته و هر اتفاقی مثل دانه ای مستقل و جدا از دیگر اتفاقات است. هیچ اتصالی بین اتفاقات و بخش‌های مختلف زندگی‌ام نمیبینم و حس نمی‌کنم. 

رشته اتصال این اتفاقات، باید چه چیزی باشد؟ من؟ هویت من؟ اهداف من؟ ارزش‌های من؟ نمی‌دانم.

نمی‌دانم آیا قبل از وقوع طوفان از سر گذشته‌ هم این رشته، این چسب، این رابط وجود نداشته یا من به وجودش آگاه نبوده‌ام، اما میدانم که این اولین باری است که احساس میکنم اتفاقات و رویداد‌های زندگی‌ام مستقل از هم هستند و حول یک محور، یک رشته شکل نمی‌گیرند.

این حالت، من را می‌ترساند. اگر محوری، اگر رشته ای وجود نداشته باشد، هر اتفاقی مجاز است که راهش را به زندگی من باز کند. این من را می‌ترساند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از آموخته‌های درونی نشده

من زخم برداشته بودم؛ زخمی عمیق، زخمی جدید، زخمی که نمیدانستم چطور بعد از آن می‌توانم زندگی کنم. باید یاد میگرفتم که چطور با این زخم زندگی کنم. تلاش کردم و بسیار آموختم. اما آنقدر آموختم که زندگی برایم سخت تر از قبل شد: من فرصت درونی کردن همه این آموخته‌ را نداشتم. 

چنان رهرو تشنه‌ای بودم که فواره‌ای از آب گوارا یافته و حال دو دستش را زیر فواره گرفته و نمی‌داند با این حجم از آبی که در کاسه کوچک دو دستش سرازیر است، چه کند: نه می‌تواند همه ش را بنوشد و نه طمعش میگذارد قدر نیازش بنوشد و این آب گوارا را رها کند و به مسیرش ادامه بدهد.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از اثر دو جانبه

هنوز هم بخش خوبی از ذهنم درگیر موضوعی است که در پست قبلی از آن نوشتم. اینکه شبکه‌های اجتماعی چه نقشی در زندگی من و در شیوه تفکر من داشته‌اند.

مسئله اینجاست که من فکر نمیکنم که محتوایی که ما تولید می‌کنیم، نتیجه محض شیوه تفکر ما باشند و اثر تفکر ما بر آنها یک طرفه باشد. بلکه معتقدم که محتوایی که ما تولید میکنیم در کنار محتوایی که مصرف می‌کنیم بر شیوه تفکر ما موثر است. همین است که باید بیشتر حواسم را جمع کنم که چه چیز را چگونه و به چه کسی می‌گویم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

What social media has done to me?

از مطب دندان‌پزشک خارج شدم. بعد از یک‌ساعت، هنوز سمت راست صورتم بی‌حس بود و درد ناشی از عصب‌کشی و ترمیم دندان به سراغم نیامده بود. تصمیم گرفتم از هوای لطیف ظهر پاییز استفاده کنم و تا زمانی که بی‌حسی دندانم اجازه بدهد پیاده‌روی کنم. حالم خوب بود، دندان‌پزشکم را دوست دارم. او در کار خود بسیار حرفه‌ای و درجه یک است و من از دیدن روش کار آدم‌های حرفه‌ای غرق لذت می‌شوم.

بعد از یک ساعت پیاده‌روی به پاتوق قدیمی‌ام رسیدم: کافه‌ای که بعد از کار میرفتم آنجا و می‌نشستم و با دوستی که این روزها اثری از او در زندگیم نمانده، چای و قهوه می‌نوشیدم. کافه تعطیل بود اما سرویس بیرون بر داشت. به عادت قدیم، یک لیوان موکا سفارش دادم و رفتم در پارک نزدیک به کافه نشستم که موکایم را بنوشم و عبور ماشین‌ها را نگاه کنم.

دلم می‌خواست آن لحظه، آن هوای خوب، آن عطر لطیف موکا و آن حس سرخوشی ناشی از تعامل خوبی که با دندان‌پزشکم داشتم را با کسی به اشتراک بگذارم. گوشیم را بیرون آوردم و از لیوان شکیل موکایم عکسی گرفتم و برای یکی از دوستانم فرستادم که برای خودم جایزه خریده‌ام که بیمار خوبی بودم و دکترم دلش خواست بهم تخفیف بدهد. گرم صحبت با دوستم شدم، قهوه ام را نوشیدم و وقتی که به خودم آمدم، سوار تاکسی شده بودم و در راه خانه بودم: من نتوانسته بودم تنها باشم. نتوانسته بودم آن لحظه شیرین را، آن همه حس شیرین متفاوت را تنهایی بچشم و باید حتما آن‌ها را با کسی به اشتراک می‌گذاشتم تا باور کنم که همه‌شان واقعی هستند و اتفاق افتاده‌اند.

سعی کردم خودم را توجیه کنم، اما کارساز نبود. من خوب می‌دانستم که چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده‌ام. اصلا همین حس بود که قبلا خیلی ضعیف‌تر به سراغم آمده بود و باعث شده بود تصمیم بگیرم صفحه خصوصی‌ام در اینستاگرام را غیر فعال کنم: باید سکوت کردن را، به اشتراک نگذاشتن را تمرین می‌کردم. زمانی که تصمیم گرفتم صفحه ام را دی اکتیو کنم، انقدر از تصمیمم مطمئن نبودم. اما امروز مطمئنم که باید سکوت کردن را، بلافاصله به اشتراک نگذاشتن را، تنها بودن را، تنها لذت بردن و تنها درد کشیدن را تجربه کنم.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

این ضعف است یا قدرت؟

دیشب بعد از ماه‌ها دوباره بغض‌م ترکید. و در میان سیل اشکی که توانی برای عقب راندنش در وجودم نمانده بود، از خودم پرسیدم این از قدرت من بود یا از ضعف من که چنین در خود فرو ریختم و چنین از خود بیگانه شدم؟

اینطور که می‌پرسم، جواب ساده و کوتاهی دارد این سوال: از ضعف. فرو ریختن، کم آوردن و جا ماندن از ضعف است.

اما نه این بود تمام اتفاق. 

به تمام روزهایی فکر کردم که درد را در پشت دیوار ادراکم رها کردم و به هستی‌ام راهش ندادم. 

به تمام روزهایی که تلاش کردن و کم نیاوردن سهم من نبود و من مدعیشان شدم: تلاش کردم، کم نیاوردم.

به تمام روزهایی که باید زمانم را در زندگی عادی‌تری می‌گذراندم و روزمرگی و زندگی روزمره را می‌آموختم  که یک جایی مثلا در حوالی سی سالگی آموخته‌هایم را مصرف کنم و من انتخاب کردم که آن زمان را صرف خارج از عادی بودن بکنم.

گفتم انتخاب کردم. بله انتخاب کردم و من چه می‌دانستم که چه چیزی را انتخاب کرده‌ام. من برای سالها، سخت و جنگنده بودن را انتخاب کرده بودم. من چه میدانستم که چه تعادل ظریفی را برهم زده‌ام. من چه میدانستم که دارم چه آتش زیر خاکستری را نادیده می‌گیرم. من چه میدانستم که این همه جنگیدن در یک طرف و نادیده گرفتن طرف دیگر زندگی ام، قرار است که تاوان داشته باشد. 

این نبرد، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نادیده گرفتن برهم زدن نظم و تعادل زندگی، از ضعف من بوده یا از قدرت من؟ نمیدانم.

 

اما میدانم که گیر کرده‌ام به اگرها و کاش‌های زندگی. که اگر چنین بود و چنان بود و کاش که چنان بود و چنین نبود.

گیر کرده‌ام به نقطه‌ی شروعم در زندگی. گیر کرده‌ام به نداشته‌هایم. گیر کرده‌ام به ندیده‌ها و نزیسته‌هایم. گیر کرده‌ام. 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

به مهسا.

باید تو را باز پس بگیرم.

باید تو را باز پیدا کنم.

تویی که در یک اتفاق تلخ رها شده‌ای و در آن اتفاق تکرار می‌شوی.

باید زبانت را یاد بگیرم: بفهمم که بی حوصلگی‌هایت، کلافگی‌هایت، اضطراب‌هایت از کجا می‌آیند و برای برطرف شدنشان چه کاری می‌توانم برایت بکنم.

باید یادبگیرم چطور می‌توانم عمیقا خوش‌حالت کنم. باید بفهمم تو آرامش را در چه چیزی پیدا می‌کنی. باید بفهمم چه کاری بیشتر از هر چیزی به تو حس زنده بودن می‌دهد. باید برای آرام کردنت، برای خوش‌حال کردنت، برای سرزنده بودنت تلاش کنم.

 

(بغض)

 

سایه‌ات را دوست دارم.

چشمانت را دوست دارم.

دستانت را دوست دارم.

صدایت را دوست دارم.

باید بیشتر دوستت دارشته باشم. و نه فقط سایه و چشم و دست و صدایت را: گذشته و حال و آینده‌ات را.

باید دوستت باشم: نزدیک‌ترین، همدم‌ترین و صبورترین‌شان.

این‌طور است که دوام می‌آوریم جان من. این‌طور است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از نبایدهای هیجان انگیز

یک تئوری هست که میگه بسیاری از آدم‌ها خصوصا خانم ها به رابطه های غیر ممکن گرایش دارن به این دلیل که نیازمند هیجان منفی هستند که اون رابطه ایجاد میکنه. در واقع این افراد درگیر نوعی از اعتیاد به هیجان منفی و خودآزاری هستند و حتی روحشون هم از این موضوع خبر نداره.

با توجه به تمام کراش‌هایی که داشتم، با توجه به انتخاب‌هایی که تا به حال داشتم و با توجه به همه افرادی که برای یک رابطه پا پیش گذاشتن و ردشون کردم، به نظر میرسه من هم دچار این نوع از اعتیاد هستم...

جزییات زیادی هست که دلم میخواد به این نوشته اضافه کنم، اما حقیقتا جرئت شفاف‌تر دیدن مسایل رو در این لحظه ندارم؛ جرئت رو به رو شدن با حقیقت عریان رو هنوز ندارم.

اما ته دلم، دوست داشتم انقدر فکرم درگیر بودن یا نبودن یک رابطه عاطفی توی زندگیم نبود... دوست داشتم خیلی ساده تصمیم میگرفتم به رابطه عاطفی احتیاج ندارم و سرم رو مینداختم پایین و میرفتم پی بخش های جدی تر زندگیم.

شایدم تونستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 111

غریبه که نیستید، از رو به رو شدن با زندگیم طفره میرم چون میدونم چیکار کردم، چون چیزی که میخواستم باشم نیستم.

چیزی که میبینم چیز مورد علاقه م نیست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

شماره مطلب 110

دیوار شیشه‌ای که دورم کشیده بودم، برداشته‌ام. با آدم‌های بیشتری احساس نزدیکی و صمیمیت می‌کنم و در عین حال از همیشه تنها ترم.

اول هفته بود که قدیمی‌ترین دوستم را دیدم: او مرا از پنج سالگی می‌شناسد و ناظر و همراه تمام روزهای سرخ و سفید و سیاه زندگی من بوده. او مرا نمی‌شناخت، بعد از این یکسال، دیگر من را نمی‌شناخت.

بعد از اینکه از دیدارش برگشتم به سین پیام دادم. آشفته بودم. نمی‌توانستم شفاف فکر کنم. سین، افکار آشفته من را می‌گیرد و رشته‌شان می‌کند و آرامم می‌کند. به گمانم ترسیده بودم. به گمانم سین این را فهمید که گفت بله عوض شده‌ای و حاضر نیستی این را بپذیری. بله خودت را در سطح نگه داشته‌ای و تلاش می‌کنی از مسئولیت زندگیت فرار کنی، اما من امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. تو فقط عوض شده‌ای، همین. نترس. این اجتناب ناپذیر است.

چقدر یکی دو ماه گذشته زندگیم را دوست ندارم. چقدر چشم بسته‌ام بر همه چیز. چقدر در انکارم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا