دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه
میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.
اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.
یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.
دردهای زیادی روی شونه هام سنگینی میکنه
میدونم باید رهاشون کنم. میدونم.
اما نمیدونم بعدش چی میشه. خنده داره، ما چقدر به درد عادت میکنیم.
یه جایی خوندم زندگی شاد، شجاعت میخواد. راست میگه.
از ساعت پنج دقیقه بعد از نیمه شب مدام تلاش میکنم خودم رو به پای کیبورد برسونم و بنویسم و حقیقتا دلیلی و موضوعی برای نوشتن پیدا نمیکنم. اما خیلی اتفاقی به قطعه شاهکار کارل ارف میرسم و شروع میکنم به شنیدنش. دلم پر از شجاعت میشه وقتی که این قطعه رو میشنوم.
روی زمین و به پشت دراز میکشم و در اثر شنیدن این قطعه به خودم میام: ظاهرا هیچ رویایی ندارم.
ظاهرا نمیتونم یک زندگی رویایی رو تصور کنم.
اما نه.
من میدونم این یه بازیه. این بازی روان آسیب دیده و رنجیده منه. شاید هم این بازی ژنهای منه که در اثر بقای دو و نیم میلیون سالهی خودشون و برای بقای بیشتر یاد گرفتن. من حدس میزنم هنوز رویاهای بزرگ و زیبایی داشته باشم که فقط دارم نادیدهشون میگیرم.
باید دوباره با شجاعت به رویاهام فکر کنم. باید دوباره رویا بسازم. باید بیشتر به موسیقی کلاسیک پناه ببرم. باید بیشتر از فلسفه بخونم. بذارید از برخورد امروزم با فلسفه بگم:
امروز داشتم توی تلگرام میچرخیدم، در یکی از متنهایی که داشتم میخوندم کلمه فلسفه رو دیدم. دیدن کلمه فلسفه کافی بود تا گوشی رو لاک کنم و از جام بلند شم و به کارهای مهمترم برسم.
فلسفه، به لذت جدیدم تبدیل شده.
این روزها در شبکههای اجتماعی بیشتر از هر چیز دیگری با مفهوم جدیدی به نام مربی رو به رو میشویم. افرادی که رو به روی دوربینشان نشسته اند و از 5 نکته برای بهتر کردن رابطه عاطفی، 2 تکنیک که موفقیت مالی شما را تضمین میکند، 3 روش جهت تسخیر قلب مرد رویاهای شما و 10 نکته در مورد خانمها که نمیدانستید صحبت میکنند.
دارم تلاش میکنم در مورد این سبک جدید از محتوای پرطرفدار، از کمترین کلمات با بار منفی که میتوانم استفاده کنم.
صادقانه ترین اظهار نظری که میتوانم داشته باشم، این است که به نظر میرسد خوب مخاطب خودشان را میشناسند. مخاطبی که تولید کننده این دست محتوا را دنبال میکند، قطعا دنبال بهتر شدن شرایط فعلی زندگیاش است اما کاملا مشخص است که یا توان پرداخت هزینه را ندارد و یا راغب نیست که برای رشد فردیاش هزینهای پرداخت کند. چنین مخاطبی، محتوای رایگان را دریافت میکند و از آن استفاده میکند و در عوض، به افزایش شهرت تولید کننده محتوا کمک میکند- واقع بین باشیم: همان +1 که این دنبال کننده به دنبال کنندههای تولید کننده محتوا اضافه میکند، دقیقا همان چیزی است که تولید کننده محتوا به دنبالش بوده.
اعتراف میکنم که جدیدا در مواقع بیخوابی، این محتواها را پیگیری میکنم و به نظر میرسد که هیچ وقت نتوانم دید مثبتی به فردی داشته باشم که به سادگی به خودش اجازه میدهد به افراد بگوید که برای رابطهتان چه کنید و چه نکنید، در زندگی تان چه کنید و چه نکنید.
مگر قرار نیست که هرکسی خودش بنشیند، بخواند، ببیند، تحلیل کند، تجربه کند، بیاموزد و بعد تصمیم بگیرد که چهها کند و چهها نکند؟
به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمیدونم در این مورد میتونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.
ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر میکنیم توان هر کاری رو داریم- فکر میکنیم همهتوانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما میخوایم.
اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار میتراشم و خودمون میریم اون وسط میشینیم و وانمود میکنیم که ما درد نمیکشیم. وانمود میکنیم همه چی عادیه. درد رو پس میزنیم. درد رو انکار میکنیم.
خیلیهامون این عادت رو تا بزرگسالی با خودمون حمل میکنیم و پر میشیم از دردهای انکار شده. در حالی که باید یه جایی حوالی اواخر نوجوانیمون، دردهای زیادی رو تجربه کنیم و بپذیریم. اما ما، گاهی به سرسختی که حالا برامون عادت شده ادامه میدیم. همواره درد رو پس میزنیم و انکارش میکنیم. بعد این دردهای تجربه نشده، این خشمهای فرو خورده شده، یه روزی حسابی سر رسز میکنن و طوری خوشون رو بهمون نشون میدن که نتونیم ندیده بگیریمشون.
ولی کاش این درد ها رو انکار نکنیم. به خودمون اجازه غمگین بودن بدیم. به خودمون مجوز سوگواری بدیم برای همه نشدن ها. برای همه رفتنها. برای همه رها شدنها.
مثلا، امروز فکر اینکه تو یه جایی داشتی با من خداحافظی میکردی و من حتی روحم هم خبر نداشته، تقریبا دیوونهم کرد.
به خودم اجازه دادم غمگین بشم. فکر اینکه تو داشتی با همه چیز خداحافظی میکردی و من حتی نمیدونستم، خیلی فکر ناراحت کنندهایه.
تو فرصت داشتی برای آخرین بار چشمای منو ببینی و باهاشون خداحافظی کنی.
تو فرصت داشتی آروم آروم همه خاطرات رو ببوسی و بپیچی لای بقچه و بذاریشون توی انباری حافظهت.
و من اینو تازه امروز فهمیدم. آخ از این کلاف قصه ما که اینطوری بهم پیچیده ...
من امروز به خودم اجازه دادم سوگواری کنم. اجازه دادم ناراحت باشم. امروز غصهم رو به موقع و به اندازه مصرف کردم و نذاشتم انقد جمع بشه رو هم، انقدر دیر بشه که بشه بغض. بشه کینه.
نه.
نذاشتم.
جایی میخوانم کسی پادکست احسان عبدی پور را به عنوان پادکست خوب معرفی کرده. در اپ پادکستم به دنبال پادکستش میگردم و سابسکرایب میکنم. تصمیم میگیرم آخرین قسمت پادکست به اسم قوطیها را هنگام شستن ظرفهای ناهار بشنوم. پادکست را پلی میکنم، گوشی را بر روی کابینت قرار میدهم. دستکشها را دستم میکنم. و پس از چهل ثانیه، احسان عبدی پور صحبت میکند و من سرگیجه میگیرم.
صدا، صدای توست.
لهجه، لهجهی توست.
چطور میشود؟ انقدر شباهت چطور ممکن است؟
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که با کم رویی تمام رو به روی من نشستهای و از خاطرات کودکیات در سواحل دریای گرم جنوب برایم حرف میزنی.
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که با مادرت با لهجه غلیظ جنوبی تلفنی صحبت میکنی در برابر شوخیهای من مقاومت میکنی چون نمیخواهی مادرت متوجه حضور من در کنارت بشود.
احسان عبدی پور حرف میزند و من چشمان تو را میبینم. چشمات درشت و سیاهت را که مثل دوتا تیله میدرخشند. مژههای پرپشت و بلند و حالتدارت را میبینم که انتهایشان به ابروی پر پشتت رسیده.
به خودم نهیب میزنم. تلاش میکنم به حال برگردم. برمیگردم. من پای ظرفشویی ایستادهام و با دستانی لرزان دارم آرام آرام و با احتیاط ظرفهای ناهار را کف میزنم و آب میکشم.
و تپش قلبم به من میگوید که هنوز هم در برابر خاطرات تو، بی دفاعم.
خاطراتت... تکههایی پراکنده از خاطرات تو خودشان را از ظهر تا به نیمه شب تکثیر میکنند و من تصمیم میگیرم مقاومت را کنار بگذارم.
دلم میگیرد، از تفاوتی که میبینم میان آنچه که بودی و آنچه که امروز هستی. دلم میگیرد.
من به کنار، چرا با خودت این کار را کردی؟ چطور توانستی با خودت این کار را بکنی؟
نمیدانم از کجا شروع کنم. از موهبت دوست خوب بگویم؟ از شگفتانگیز و ترسناک بودن روان آدمی حرف بزنم؟ از سلطه هورمونها بر ذهن و روان انسان حرف بزنم؟ از اینکه به عنوان یک گونه در برابر آموختههایمان بسیار فراموشکاریم حرف بزنم؟ نمیدانم.
بگذار از همین آخری شروع کنیم.
گاهی متعجب میشوم از اینکه در موقعیتهای بحرانی زندگی، آموختههایمان، اندوختههای عاطفی و عقلانیمان را به سادگی فراموش میکنیم و حتی بدیهیات هم بسیار بعید به نظر میرسند و لازم است کسی از راه برسد و مستقیم یا غیر مستقیم این آموختهها را به ما یادآوری کند.
زمان زیادی گذشت تا توانستم خودم را قانع کنم که این ناامیدی آنقدری برای من غریب است که به تنهایی از پساش بر نخواهم آمد. زمان زیادی گذشت تا تصمیم بگیرم کمک بخواهم. به دو نفر پیام دادم. اول به قدیمیترین دوستم. او را از پنج سالگی میشناسم و میدانم در حمایت عاطفی بینظیر است. راستش او مهربانترین دوستی است که تا به حال داشتهام. به او پیام میدهم و دقیقا همان چیزی را به من میدهد که به آن نیاز داشتم: حمایت عاطفی. به من یادآوری میکند بدیهیاتی را که فراموش کردهام.
بعد، به منطقیترین و خردمندترین دوستم پیام دادم. او زندگی سختی داشته است و میداند با موقعیتهای سخت چطور باید کنار بیاید. میدانم سرش شلوغ است. عذرخواهی میکنم و زیباترین جواب را به من میدهد: اساس رفاقت ما دو نفر کمک به یکدیگر در مواقع سخت است. نگران نباش، من هستم.
همین که با آنها صحبت کردهام نسبتا آرامم میکند.
بله، نکته همین است. من بدیهیاتی را فراموش کردهام که هرکسی ممکناست فراموششان کند.
من فراموش کرده بودم که ما اگر در زندگی توقف کنیم، وقت داریم که به پوچبودن زندگی فکر کنیم. وقتی که پوچ بودن زندگی را تماما لخت ببینیم، امیدمان را برای حرکت و ادامه دادن از دست میدهیم. و آن وقت است که لحظه به لحظه شروع سختتر میشود و حرکت معنایش را از دست میدهد.
مگی اسمیت یک شاعر آمریکایی است که در توییترش روزانه یک جمله امید بخش منتشر میکند و در انتهای هر جمله، دو کلمه اضافه میکند: ادامه بده. فکر میکنم مگی اسمیت هم خیلی خوب میدانسته که اگر ادامه ندهیم، اگر بایستیم، اجازه میدهیم که ناامیدی آرام آرام در وجودمان ریشه کند.
هنوز هم حرکت کردن برایم سخت است. اما حالا حداقل میدانم که باید چکار کنم. باید ادامه بدهم.
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم و در تخت چرخیدم و وقتی چشمام رو باز کردم، تعجب کردم. نمیدونم چطور خوابم برده بود. دیشب، بی پایان به نظر میرسید. شب سختی بود. آخرین افکارم به قوت خودشون باقی مونده بودن: خیلی نا امید بودم. چیزی دیده بودم که نباید میدیدم. حرفهایی شنیده بودم که نباید میشنیدم. بحثی رو ادامه داده بودم که نباید ادامه میدادم. اما دیشب تموم شده بودم و من امروز رو با سردرد شروع کرده بودم. رفتم آشپزخونه و روزم رو با یک چای پررنگ شروع کردم به این امید که با نوشیدنش سر دردم آروم بشه.
لیوان چای رو گرفتم دستم و رفتم روی مبل مورد علاقهم در گوشه هال نشستم. داشتم فکر میکردم: به انتخابهای بد، به مسیرهای سخت، به تصمیمهای ساده.
به حال خیلی از دوستام غبطه خوردم که وقتی بخوان، میتونن یک مسئله چند بعدی رو به یک مسئله یک بعدی تبدیل کنن و از همون یک بعد در ذهنشون حلش کنن و آروم بشن. من نتونستم. من نمیتونم.
من نمیتونم قبول کنم که آدمها خیانت میکنن فقط چون هیکل فرد سوم بهتر از کسی بوده که باهاش توی رابطه بودن- و من چقدر منزجر میشم حتی از نوشتن این جمله.
من نمیتونم قبول کنم که آدمها یک مرتبه کاملا عوض بشن. من معتقدم که تغییر زمان میخواد. من معتقدم اگر الان کسی رفتاری رو نشون میده، نطفه ش رو خیلی وقت بوده که حمل میکرده، الان اون نطفه رشد کرده و داره دیده میشه.
شاید راست میگن. شاید این منم که دارم سخت میگیرم. شاید خیلی از موضوعات هستند که فقط و فقط و فقط یک بعد دارن و این منم که تلاش میکنم بتونم از چند بعد ببینمشون.
عمیقا آرزو میکنم که بتونم مسایل رو خیلی سادهتر ببینم. ریشهها رو نبینم. چراها رو نفهمم. چطورها رو پیگیری نکنم. فقط حال رو ببینم. فقط وضعیت فعلی رو ببینم. و بگذرم.
دلم یک حافظه ضعیفتر میخواد که جزییات مکالمات و اتفاقات رو یادش نمونه. نگاههای معنی دار رو فراموش کنه. پیامهای معنی دار رو فراموش کنه. توالی اتفاقات رو فراموش کنه. اما میدونم اینطور نمیشه.
قبلا یکبار به این نقطه رسیدم. به خودم گفتم شاید اگر خاطرات بیشتری خلق کنی، خاطرات قبلی رو راحتتر فراموش کنی. اما اینطور نشد. امروز من فقط خاطرات خیلی بیشتری رو از آدمهای بیشتری به یاد میارم.
چای دومم رو هم خوردم و هیچ تغییری در سر دردم ندیدم. به ناچار یک لیوان قهوه فوری درست کردم. قهوه فوری رو دوست ندارم. حس عدم تعلق میده بهم. قهوه رو میخورم و تلاش میکنم روی فرآیند آشپزی تمرکز کنم. به این فکر میکنم امروز باید چه کارهایی رو انجام بدم و بعد با صدای بلند به جوابی که به خودم دادم میخندم: هیچ. هیچ برنامهای ندارم. از سختیهای فریلنسر بودن اینه که به سادگی میتونی بیبرنامه و بینظم بشی.
دلم میخواست میتونستم در خط بعدی بنویسم که تصمیم گرفتم یک نظم و برنامهای ایجاد کنم. اما نه، امروز من هیچ تصمیمی نگرفتم.
باید از بحث کردن فاصله بگیرم. باید از بحث کردن با آدمهای اشتباه فاصله بگیرم.
اروین یالوم در پیشگفتار فصل اول کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از کلاس آشپزی صحبت میکند که در آن مو به مو از دستورات آشپر تبعیت میکرده اما هیچ وقت دستپخت او و سایر شرکت کنندگان کلاس، به پای دستپخت سرآشپر نمیرسیده. اما یالوم به این موضوع که دستپخت سرآشپز بیدلیل بهتر از دستپخت آنها باشد، باور نداشته. او یک روز دستیار سرآشپز را زیر نظر میگیرد و میبیند که بله! دستیار سرآشپز مشت مشت ادویه در غذای سرآشپز خالی میکند و بعد غذا را در فر قرار میدهد. در آن لحظه یالوم ایمان میآورد که هر وجه تمایزی، دلیلی دارد. در واقع برای او کاملا واضح میشود که هر بهتر بودنی، دلیلی دارد.
امروز من هم اتفاق مشابهی را تجربه کردم. یک دوست قدیمی بسیار درونگرا دارم که همیشه از شفافیت شیوه تفکر او غرق شگفتی بودهام. او در بهترین مدارس و دانشگاهها تحصیل کرده و من همیشه معتقد بودم که این مراکز آموزشی برتر این فرصت را برای او فراهم کردهاند که بهتر و برتر از دیگر دوستانم فکر کند و مرتب پیشرفت کند. اما یادتان هست که گفتم او یک درونگرا است؟ بله او بسیار درونگرا است و این یعنی با وجود تمام صمیمیتی که داریم، من نتوانستهام بخش عمدهای از زندگی او را ببینم: تلاشهای فردی او برای بهتر شدن. تلاشهای او در راستای توسعه فردی.
امروز داشتم بلاگ قدیمیاش را زیر و رو میکردم که به یک نوشته از او رسیدم. نوشتهای که مرا شگفت زده کرد. دوست عزیز من همیشه میگفت من خیلی کتاب نخواندهام. من خیلی کتابخوان نیستم. اما بعد از خواندن نوشته قدیمی او متوجه شدم که او بسیار کتابخوان است و بسیار هم عمیق مطالعه میکند، اما هنگامی که میگوید من خیلی کتابخوان نیستم در واقع خودش را با افرادی مقایسه میکند که روزانه 200 صفحه مفید مطالعه میکنند- افرادی همچون محمدرضا شعبانعلی دوست داشتنی.
و من بیشتر از پیش ایمان آوردم که هیچ بهتر بودنی، بی دلیل نیست.
دلم میخواهد این جمله را به نوشتهام اضافه کنم: من فکر میکنم افرادی که مرتب میخوانند و مینویسند و سعی میکنند با افراد بهتری ارتباط موثر داشته باشند، چه بخواهند و چه نخواهند، روز به روز بیشتر رشد میکنند.
هر بار که از کسی شنیدهام که : این ما نیستیم که کتابها را انتخاب میکنیم، بلکه کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند برایم سوال شده است که آیا حقیقتا اینطور است؟ و این یعنی من هیچ تجربهای در این مورد نداشتهام.
اما جدیدا، دارم به این باور میرسم که بله، این کتابها هستند که ما را خیلی به موقع انتخاب میکنند.
بعد از این بحران، از کتابهای توسعه فردی شروع کردم: بهتر شدن را امتحان کردم. اما من در آن روزهای ابتدایی، به تقویت مهارتهای ارتباطیام احتیاج نداشتم. من نیازمند مسکن بودم.
به کتابهای پاپ سایکولوجی روی آوردم: همانها که از یک مبحث کلیدی در روانشناسی چنان استفاده میکنند که فقط حساب بانکی نویسنده شان روز به روز چاق تر میشود. دیدم که نه، اینها هم مناسب من نیستند. من به دنبال کلمات زیبای کم مفهوم هم نبودم.
به کتابهای مرجع روانشناسی روی آوردم. اینها خوب بودند، اما سنگین بودند. گاهی یک صفحه را بارها و بارها میخواندم و باز هم نمیفهمیدم نویسنده از چه چیز سخن میگوید: من دانش مورد نیاز برای فهم این کتابها را نداشتم.
سعی کردم آشنایی با مکتب یونگ را از ابتدا شروع کنم و حقیقتا حوصلهام نمیکشید که این همه کتاب و مقاله متنوع را بخوانم، خصوصا که شنیده بودم کتابهای یونگی به شدت در چاپ فارسی تحریف شدهاند.
و آنگاه، یالوم در هیئت یک منجی از راه رسید. این روزها یالوم میخوانم و هر صفحه از آثار او را دوبار میخوانم که دوبار لذت ببرم. او مفاهیم روانشناسی اگزیستانسیال را به زبان ساده و به شکلی داستانی چنان روایت میکند که حتی اگر کوچکترین سر رشتهای در علم روانشناسی نداشته باشیم، میتوانیم از تک تک کلمات او لذت ببریم.
آثار یالوم را دوست دارم. گاهی چنان مجذوب آثارش میشوم که از خودم میپرسم چطور در همه این سالها، کتابی از یالوم را برای خواندن انتخاب نکرده بودم؟
امروز به این نتیجه رسیدم که اگر تنها شش ماه زودتر هم آثار او را میخواندم، نمیتوانستم معجزه آثارش را دریابم و قدردان قلمش باشم.
بله.
این کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند.