چیزهایی هستند که گمان میکنی فراموش شدهاند. فکر میکنی در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و عجیب و عادی، مدفون شدهاند و هیچگاه قرار نیست که دوباره آنها را به خاطر بیاوری.
بعد یک روزی، از یک گوشهای راه خودشان را به سطح پیدا میکنند و درست زمانی که انتظارش را نداری حضورشان را با افتخار به رخ میکشند.
چیزهایی مثل یک نگاه.
مثل یک خاطره تلخ که حتی نمیدانستی وجود دارد.
خاطرهای از یک لحظه تلخ،
از یک مکالمه تلخ
از یک شب تلخ که تو نمیدانستی چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما میدانستی یک چیزی عجیب اشتباه است اما نمیدانستی دقیقا چه چیزی است که سر جای خودش نیست.
و بعد، بعد از اینکه مورد هجوم این خاطرات قرار گرفتی،
باید بنشینی و راهی برای مدیریت خودت پیدا کنی،
حالا فرقی ندارد که سر سفره شام باشی، در حال ورزش کردن باشی، یا زیر دوش حمام...
باید خودت را مدیریت کنی و بعد از فروکش کردن بحران، باید به فکر شبیخون بعدی باشی.
باید در مورد خیانت بیشتر بخوانم ...