از فراموش شده‌ها

چیزهایی هستند که گمان می‌کنی فراموش شده‌اند. فکر می‌کنی در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و عجیب و عادی، مدفون شده‌اند و هیچ‌گاه قرار نیست که دوباره آن‌ها را به خاطر بیاوری.

بعد یک روزی، از یک گوشه‌ای راه خودشان را به سطح پیدا می‌کنند و درست زمانی که انتظارش را نداری حضورشان را با افتخار به رخ می‌کشند.

چیزهایی مثل یک نگاه.

مثل یک خاطره تلخ که حتی نمی‌دانستی وجود دارد.

خاطره‌ای از یک لحظه تلخ،

از یک مکالمه تلخ

از یک شب تلخ که تو نمی‌دانستی چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما می‌دانستی یک چیزی عجیب اشتباه است اما نمی‌دانستی دقیقا چه چیزی است که سر جای خودش نیست.

و بعد، بعد از اینکه مورد هجوم این خاطرات قرار گرفتی،

باید بنشینی و راهی برای مدیریت خودت پیدا کنی،

حالا فرقی ندارد که سر سفره شام باشی، در حال ورزش کردن باشی، یا زیر دوش حمام...

باید خودت را مدیریت کنی و بعد از فروکش کردن بحران، باید به فکر شبیخون بعدی باشی.

 

باید در مورد خیانت بیشتر بخوانم ...

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از تجربه حالت‌های حدی

این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کرده‌ام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند که به تنهایی نمی‌توانم از پسش بر بیایم، به آن‌ها پیام می‌دهم و همین بودن‌شان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریه‌هایم بازگردد. اما بازهم گمان می‌کنم که همه چیز را نمی‌توانم به آنها بگویم. بعضی از حرف‌ها را، فقط می‌توانم بنویسم.

مثلا، امروز داشتم به این فکر می‌کردم که تجربه‌های حدی می‌توانند بسیار مفید باشند. حالت‌های حدی عموما در زندگی چندان به سراغ ما نمی‌آیند و وقتی که سر می‌رسند -همراه با تمام چالشی که با خود می‌آورند- هدایایی در دست دارند: پاداش‌هایی معنوی.

در سه ماه گذشته، بسیاری از احساسات من مقدار بیشینه خود را نشان داده‌اند. احساساتی مثل خشم، غم و ترس. کوچک‌ترین هدیه‌ای که این احساسات شدید در دست داشتند، این بود که من فرصت پیدا کردم که آن‌ها را به خوبی نظاره کنم و به خوبی می‌دانم که این تجربه از دست و پنجه نرم کردن با احساسات حدی، قرار است تا مدت‌ها همراه من بماند.

اما اگر بخواهم یک لایه عمیق‌تر بشوم، می‌توانم به سادگی بگویم که این احساساتی که حال به سطح آمده‌اند، حال فوران کرده‌اند، من را از بند بسیاری از اما و اگرها رها کرده‌اند. شاید برای بیان این موضوع، زمان بیشتری احتیاج داشته باشم اما از همین حالا هم به خوبی می‌دانم که حال دیگر از بسیاری از موقعیت‌ها اجتناب نمی‌کنم چراکه می‌دانم چگونه احساسات بالقوه ایجاد شده در موقعیت ناراحت کننده احتمالی را مدیریت خواهم کرد و مهم‌تر از آن:

تقریبا هیچ اتفاقی نمی‌تواند بیش‌تر از این من را برنجاند- مگر مواردی انگشت شمار که حال برای مقابله با آن‌ها هم آمادگی بیشتری دارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از کد نویسی مجدد

سینا می‌گفت:

هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.

امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرف‌هایش دقیق هستند.

من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چرا خوب بازی نکردم؟

این روزها که بیشتر با روان انسان آشنا شده‌ام، می‌توانم بگویم کمی بیشتر با خودم احساس همدلی دارم. کمی با خودم صبورتر شده‌ام و فکر می‌کنم نتیجه جانبی این آشنایی با روان انسان این است که در مجموع صبورتر شده‌ام. این روزها می‌دانم که خیلی از ما، اشتباه کدگذاری شده‌ایم. می‌دانم که پر از باگ و آسیب و خطا هستیم. می‌دانم که هیچ‌گاه به تمام کد‌های اصلی روانم دسترسی نخواهم داشت، اما تا همین جایی که می‌توانم ببینم، من پر از آسیب و دردم.

وقتی به این دیدگاه رسیدم، صبوری‌ام بیشتر شد. تصمیم گرفتم هیچ کس را مقصر ندانم چون اگر آگاهی کافی برای عدم وارد کردن آسیب به روان من توسط نزدیکانم وجود داشت، هیچ‌گاه این آسیب وارد نمی‌شد.

در این وضعیت، تنها یک کار می‌شود کرد: نگاه رو به جلو. تصمیم گرفتم به آنچه که در راه است ایمان بیاورم نگاهم را به جلو بدوزم.

تصمیم گرفته‌ام که تا جایی که می‌توانم با باگهای روانم آشنا بشوم و تا جایی که دسترسی دارم، کدهای اشتباه را غیرفعال کنم- چرا که قابل حذف شدن نیستند- و کدهای جدیدی بنویسم.

این، میوه چشیدن یک خیانت دردناک است.

 

پ.ن: بخشی از این کد نویسی مجدد، ثبت تصمیمات مهمی است که هر روز میگیرم. این تمرین را از معلم عزیز، شعبانعلی یاد‌گرفته‌ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از گذشت زمان

- همه چی میگذره.

- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سخت‌جان هستیم. به همه چی عادت می‌کنیم.

 

در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگی‌م هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشته‌هایی را در مورد مراحل مختلف سوگ می‌خواندم و می‌دانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده با آن رو به رو بوده: در آن روزها خیانت برابر با مرگ بوده است. اما این روزها به نظر می‌رسد در پذیرفتن این وضعیت جدید خیلی خوب عمل کرده‌ام. حال دوباره شروع کرده‌ام به زمزمه کردن - شاید یک ماهی بشود که علاقه‌ای به موسیقی و زمزمه کردن ترانه‌ها نداشته‌ام.

حالا به صورت مرتب در خانه نرمش می‌کنم و حواسم به کالری‌های مصرفی‌ام هست و حالا پس از سال‌ها دوباره جای واکسنم را بر روی بازوی راستم می‌توانم ببینم.

این روزها ایمان آورده‌ام که ثبت وقایع روزانه در این بلاگ، به نوعی خود مراقبتی محسوب می‌شود و تصمیم گرفته‌ام زمان بیشتری را به این کار اختصاص بدهم. همچنین تصمیم گرفته‌ام از دریافت‌های خودم بیشتر بنویسم و از این به بعد، قبل از خواندن نقدهایی که بر کتاب‌ها و فیلم‌ها نوشته شده است، ابتدا نظر خودم را بنویسم و بعد نقدها و تحلیل‌های نوشته شده را بخوانم. شاید بعدها دلیل اینکه به دریافت‌های خودم برگشته‌ام به تفصیل توضیح بدهم.

فعلا همین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از نبودن مرهم

تعجب نمیکنم که هنوز انقدر پر از خشم و غمم،

از همون اولش هم میدونستم که قرار نیست آسون باشه.

اما یه روزایی مثل امروز، حقیقتا به نقطه صفر برمیگردم و همه تلاش هام محو میشن- حداقل برای ساعتها و روزها...

امروز باز هم مدام از خودم میپرسم چرا؟ چطور تونست؟ و خیلی کم یادم میمونه که جوابی برای این سوال ندارم و بهتره اصلا نپرسمش...

یه روزایی مثل امروز، آشفته و سردر گمم، توان تمرکز ندارم.

از پشت لپتاپ به پشت کتاب پناه میبرم، از پشت کتاب به روی تخت، از روی تخت به پشت لپ تاپ- این بار برای دیدن فیلم- و در فاصله همه این کارها به گوشیم پناه میبرم.

یه روزایی مثل امروز، هیچ چیز التبام بخش نیست.

و من مدام به این فکر میکنم که این درد، غیر ضروری ترین دردی هست که هرکسی میتونه توی زندگیش تجربه کنه. به خاطر ولنگاری دو نفر دیگه، به خاطر طمع یک نفر و حماقت یک نفر دیگه، چه پیامدهایی که زندگی منو زیر و رو نکرده

چه تاوان هایی که من نمیدم

این درد، غیر ضروری ترین دردیه که هرکسی میتونه بکشه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از تنهایی

امروز، یک ماه است که در قرنطینه‌ام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشده‌ام.

اما چرا این نوشته را با گفتن این‌که یک ماه است در قرنطینه‌ام شروع کرده‌ام؟  چون نمی‌دانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،

اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهایی‌ام را پذیرفتم.

تنهایی، همواره بزرگ‌ترین ترس من در زندگی بوده است. مدت‌هاست که از این حقیقت آگاهم و مدت‌هاست که چشمم را به روی این ترس بسته‌ام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98-  برای اولین بار در تمام زندگی‌ام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.

پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگی‌ام تلاش کرده‌ام که تنها نمانم. امید داشته‌ام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سال‌ها تنها بوده‌ام؟

چطور بپذیرم که حتی نزدیک‌ترین افراد به من- حتی اعضای خانواده‌ام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟

کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شده‌ام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.

شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمی‌دانم.

اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.

+

امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانواده‌ام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطه‌ای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.

روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.

+

هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی‌کردم که یک حادثه عاطفی بتواند این‌طور جهانم را زیر و رو کند.

+

همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.

مدت‌هاست که جسته و گریخته کتاب‌هایی در مورد روان انسان می‌خوانم، اما این کتاب‌ها من را می‌ترسانند... من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، می‌ترسم.

اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از خواندن

امروز، روز بهتری داشتم: بهتر از دیروز و هفته گذشته و ماه گذشته و معتقدم این روند بهبود قراره ادامه داشته باشه.

این روزها خیلی ارام ارام کتاب میخونم. سعی میکنم کتابهایی بخونم که ذهنم رو به چالش بکشه، آموخته هام رو به چالش بکشه. بعضی وقتا برمیگردم و کل یک فصل رو ز ابتدا میخونم که متوجه بشم نویسنده داره به چه جمع بندی میرسه.

و خیلی جالبه، این روزها که کتابهایی چالش برانگیز میخونم برای اولین بار احساس میکنم که به آگاهیم داره اضافه میشه.

تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل کتابهای چالش برانگیز بخونم: کتابهایی با موضوعات کاملا جدید، دیدگاه هایی کاملا جدید.

و البته تصمیم گرفتم که با کتابهام دقیقا به سبک کتابهای درسی رفتار کنم: علامت بزنم، خط بکشم، نوت بچسبونم. در غیر این صورت حس میکنم ممکنه که از اون کتاب به اندازه کافی استفاده نکرده باشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از به جا مانده ها

او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.

وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.

روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.

او رفت. بلوزش با من ماند.

در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نوک مدادی به جا مانده اش را میپوشیدم. 

امروز هم بلوز نوک مدادی اش را پوشیدم. اما امروز دلتنگ نیستم. امروز دنبال واکنشم بودم: بی اعتنا شده ام.

به تابلوهای دور تا دور اتاقم نگاه میکنم و هیچ احساس خاصی ندارم.

به خرس عروسکی که هفت سال پیش هدیه گرفتم نگاه میکنم و هیچ حسی ندارم.

اما هنوز جرئت نکرده ام سراغ دستبندی بروم که وقتی هدیه اش داد، اعتراف کرد چقدر دوری من برایش سخت بوده و فهمیده که چقدر دوستم دارد.

سه سالی میشود که آن دستبند را ندیده ام.

شاید روزی دیگر.

برای امروز کافی است.

+

دارم به یک روتین جدید فکر میکنم. یک روتین مفید تر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

کی رو گول میزنم؟

من هفت سال تو رو دوست داشتم.
من هفت سال تورو شناختم.

سر کی کلاه میذارم اگه بگم تو آدم بدی هستی؟

کی رو گول میزنم اگه بگم ازت متنفرم و برات کلی بدی آرزو میکنم؟

به کی دروغ میگم اگر منکر همه خوبی های تو بشم؟

تو بد نیستی
بد کردی.

طوری که من با همه خاطرات خوبی که برام گذاشتی، باز هم نمیتونم ببخشمت.
حتی با وجود اینکه همه اینها رو میدونم، هنوز نمیتونم ببینمت، باهات حرف بزنم و ببخشمت.

اگر کمتر میشناختمت، این درد انقدر عمیق نبود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

باور به بک قدرت بزرگتر

کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.

اینها اسم هایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامی احتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.

اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدن های زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟

جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟

بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامی بیشتر شد.

با این نیاز بسیار درگیر بودم.

اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامی مافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.

همه چیز را رها کردم.

این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا