مدارا به جای مداوا

امروز هیچ حرفی از دیروز ندارم که بزنم. هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. تمام روز را با افکار و احساساتم درگبر بودم. دیشب کابوس دیدم. خواب آشفته‌ای داشتم. روز بدی را گذراندمو تمام روز را به تصمیمم برای شروع دوباره فکر کردم.

باید امروز را در وبلاگ خصوصیم ثبت کنم.

نمیدانم این زخم کهنه را چطور باید مداوا کنم و بنابراین با آن مدارا می‌کنم. این می‌شود که گاهی سرباز می‌کند و درد می‌کشم.

همین قدر می‌توانم بنویسم. 

فردا باید برنامه ریزی کنم. روز شیرینی خواهد بود. نوشته فردا، طولانی تر خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

بیستم آذر نود و هشت

سبک و موضوع بلاگ

مدتهاست که به خودم قول داده‌ام به مرتب نوشتن عادت کنم و نوشتن را دوباره از سر بگیرم. شاید اهمال کاری و شاید ترس از شروع مانع از این کار می‌شد. اما حال که نوشتن را دوباره شروع کرده‌ام، نمیدانم در این وبلاگ قرار است از چه چیزی مرتب بنویسم.

حقیقتش قرار بود این بلاگ، یک بلاگ رسمی باشد از تلاش من برای بازیابی تمرکز از دست رفته‌ام و پروسه توسعه فردی من. اما حال امروزم انقدر آشفته است که بعید بدانم بتوانم این بلاگ را رسمی نگه دارم. حدس میزنم مدتی را در این بلاگ به تمرین عادت به نوشتن مداوم بگذرانم و بعد از آن رسمی نوشتن را شروع کنم.

به دوستانم قول داده‌ام که آدرس بلاگ جدیدم را به آنها بدهم، اما علاقه‌ای هم ندارم نوشته های آشفته‌ام را بخوانند: سامان ندارم. بهتر است اندکی صبر کنم و بعد از اینکه نوشته‌هایم و حالم به سامان رسید آدرس بلاگ را به آنها بدهم.

اما دلم می‌خواهد یک بلاگ هم بسازم برای احساسات غیر قابل بیانم: احساساتی که علاقه ای به اشتراک آنها با دیگران ندارم. احتمالا کلیه مطالبش را با رمز منتشر کنم.

پس با یک جمع‌بندی سریع:

  • مدتی در نوشتن به خودم سخت نخواهم گرفت و عادت به نوشتن و حرفه‌ای نوشتن را تمرین می‌کنم.
  • یک بلاگ برای عواطف غیر قابل بیان و خصوصی‌ام خواهم ساخت.
  • آدرس بلاگ را بعد از اینکه مطالبم جان گرفتند برای دوستانم خواهم فرستاد.

خب، برویم سراغ گزارش روزانه:

امروز کمی درس خواندم. حال دلم خوب نبود، اما زیاد لبخند زدم، زیاد خندیدم و کمی هم رقصیدم. بیشتر از روزهای گذشته خواندم، بیشتر فکر کردم و سعی کردم از توانم بیشتر استفاده کنم.

تصمیم گرفتم باشگاه را از روز بازو دوباره شروع کنم: چون ساده تر است و دیرتر خسته می‌شوم: یک ماه است که ورزش نکرده‌ام. بنابراین از اول هفته آینده به باشگاه خواهم رفت wink

تصمیم گرفتم که دوستانی را که دیشب در شرف از دست دادنشان بودم، نگه دارم. آنها دوستان من هستند و همین که می‌توانم در کنارشان دیوانه باشم و قضاوت نشوم، بهترین موهبت است. اما تصمیم گرفتم که زمان کمتری را با آنها سپری کنم.

اما فکری که در تمام روز ذهنم را به خودش مشغول کرده بود، این بود که باید مهارت تصمیم‌گیری را بیاموزم. اتفاقات اخیر به من ثابت کرد که در این مهارت به شدت ضعیفم و لازم است خیلی نظام‌مند بر روی آن کار کنم.

فکر می‌کنم بعد از پست کردن این نوشته، ابتدا مسواک بزنم و بعدش بنشینم زبان آزمون را بررسی کنم و آن چند تستی را که اشتباه زده‌ام علامت بزنم و نکاتش را به خوبی مرور کنم. خب، این کارها خودش تا دو صبح طول می‌کشد! 

نامه بازدید خیریه از بیمارستان را هم فراموش کردم بنویسم :| بهتر است شروع کنمfrown

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

نوزدهم آذر نود و هشت

چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.

در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟

نمی‌دانم.

نمی‌دانم.

اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می‌شود. می‌روم چای بریزم تا کمی گرمم کند.
مادرم با شک به صورتم نگاه می‌کند و می‌گویم چشمانم خسته‌ است. می‌داند که نمی‌خواهم حرفی بزنم.

می‌گوید قرص‌های باباجون رو بده.

قرص‌ها را جدا می‌کنم و در ظرف می‌ریزم. قرص‌ها را دانه دانه به پدربزرگ می‌دهم و می‌پرسم تو با خودت چه کار کرده‌ای در سه سال گذشته؟

راستش را بخواهید، خوب می‌دانم با خودم چه کرده‌ام.

من سه سال گذشته را در گذشته زندگی کرده‌ام و دقیقا هیچ کاری نکرده‌ام.

تلاش‌های سطحی و ظاهری و بدون نتیجه، رابطه‌هایی سرسری، آشفتگی، بی‌نظمی.

فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام. در تمام این مدت فکر می‌کردم به خودم مسلط شده‌ام و زندگیم را کنترل می‌کنم. اما اشتباه می‌کردم.

مسافرت دو هفته گذشته‌ام به من نشان داد که من تمام توانم را صرف زندگی در گذشته کرده‌ام و خالی شده‌ام از زندگی، از دم، از حال و نا امید به آینده. آنجا که همه برایش نقشه‌ها کشیده‌اند و من حتی نمی‌توانم در موردش رویا پردازی کنم.

 

مدتی است که این وبلاگ را ایجاد کرده‌ام و هیچ نمی‌دانستم قرار است اینجا از چه چیز بنویسم، اما امشب که حالم را دیدم، فهمیدم که به مرهم احتیاج دارم. و چه مرهمی بهتر از نوشتن مرتب و مداوم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا