نا بهنگام (1)

دلم می‌خواهد فردا صبح که از خواب بیدار می‌شوم، هیچ یک از خاطرات تلخ یکسال گذشته را در حافظه نداشته باشم.

دلم می‌خواهد به من بگویند تمام یکسال گذشته یک سوءتفاهم بد بوده و دیگر لازم نیست نگرانش باشی.

حداقل بگویند، این مورد آخری که خواب و خورت را بهم زده، یک سوءتفاهم بوده.

دلم میخواهد بگویند تو اشتباه کرده‌ای و هیچ اتفاقی نیفتاده.

مه سا

چهره واقعی شهر

اول:

امروز داشتم از روی پل مورد علاقه‌م در شهر رد می‌شدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم می‌خواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمی‌خواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟

مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعی‌اش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را همانطور که هست ببینم و بپذیرم؟ تمایلی که به تغییر چهره شهر داشتم برایم بسیار عجیب بود.

 

دوم:

هیچ وقت دلم نمی‌خواست فضای این وبلاگ را به نوشتن از آشفتگی این روزها اختصاص بدهم. من کمربندم را خیلی محکم بسته بودم و آماده بودم شتاب بگیرم. حالا باید از خودرو پیاده بشم، خودروی دیگری را انتخاب کنم، و دوباره کمربندم را محکم ببندم.

سوم:

هنوز این وبلاگ را به دوستان فضای بلاگستان معرفی نکرده‌ام. حس می‌کنم هویت مشخصی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از ترسیدن

1. احساس می‌کنم به جهان تازه‌ای پا گذاشته‌ام که هیچ آشنایی با قوانین و اتفاقات آن ندارم. از تمام آنچه که نمی‌دانم می‌ترسم. هفته گذشته تلاش کردم به خواهرم که در شرایط اقتصادی بدی هست، کمک کنم و این قصد من برای کمک کردن به یک فاجعه تمام عیار تبدیل شد که دامان خانواده چهار نفره‌مان را گرفته. مگر اینطور نیست که آدم وقتی می‌بیند عزیزانش در سختی هستند تلاش می‌کند به آنها کمک کند؟ قصد من اشتباه بوده یا شیوه‌ای که برای کمک انتخاب کرده‌ام یا اصلا زمانی که انتخاب کرده‌ام؟

نمی‌دانم.

دیگر هیچ چیز را نمی‌دانم. اتفاقات این چند هفته اخیر باعث شده که فکر کنم از لحاظ فکری، کودکی خردسال هستم و نمی‌توانم کوچک‌ترین تحلیل‌ها را انجام بدهم و همیشه تصمیم اشتباه می‌گیرم. خداوند خودش به داد این حال بد من برسد، که روز به روز بدتر می‌شود.

 

2. طاقت نیاوردم سکوت کنم. پستی در اینستاگرامم منتشر کردم که تفکراتم را ثبت کنم. از چند نفر از دوستان دور و نزدیکم خواستم خودشان را در موقعیت قرار بدهند و همه گفتند حس می‌کنند بهشان خیانت شده. احساس خلأ تمام وجودم را پر کرده. حس زیبایی نیست.

3. رتبه آزمونم 50 پله بالا رفته، قرار است به خودم یک جایزه بدهم و هنوز نمی‌دانم جایزه‌ام چیست. شاید یک آفوگاتو بد نباشدlaugh

4. آشفته‌ام آشفتگی از تمام افکار و تصمیمات و حرفهایم نمایان است. بیشتر از هر زمانی به معنویات احتیاج دارم. حالم خوب خواهد شد و به خودم افتخار خواهم کرد. مطمئنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از درد کشیدن

من همیشه درد و رنج را پذیرا بوده‌ام چراکه معتقدم اگر در زندگی رنجی نکشیم، در سطح باقی خواهیم ماند و وقتی که رنج را به آغوش می‌کشیم، در یک لایه عمیق‌تر از زندگی فرو می‌رویم.

این روزها و دقیقا از دو روز پیش، دردی جدید به زندگی من وارد شده است.

به من خیانت نشده، اما احساس می‌کنم خیانت دیده‌ام. شاید تعریف من از خیانت با تعریف عموم افراد جامعه متفاوت است.

آغوشم را بر روی این رنج جدید باز نکرده‌ام، نمی‌توانم. فقط نشسته‌ام و از فاصله‌ای نزدیک نگاهش می‌کنم که چگونه دست دراز می‌کند و روانم را می‌خراشد. برای اینکه این میهمان ناخوانده نتواند آسیبی به من بزند، یک سری قوانین برای حضورش وضع کرده‌ام.

اولین قانون این است که حق دارم فقط در حد یک استوری در اینستاگرام این رنج را فریاد بکشم و س چه زیبا و چه به موقع به دادم رسید. گفت حواسم بهت هست. گفت هرکاری می‌کنم که حالت خوب بشه.

س رنج را می‌شناسد. با اثراتش آشناست. می‌داند وقتی که درگیر حس از دست‌دادن هستی، حمایت شدن چه ارزشی دارد. به او گفتم تنها کافی‌ست احساس کنم هنوز هم دوستی دارم که حاضر نباشد به خاطر منافع خودش روان دیگری را بخراشد. گفت حواسم بهت هست.

دومین قانون نوعی تمرین صبوری‌ست. قرار است تا دی ماه 99، با هیچ کس از این اتفاق صحبت نکنم و از اثرش در اینستاگرام هیچ ننویسم. نشسته‌ام ببینم ورق چطور برمی‌گردد. آدم‌ها وقتی که هیجان‌زده هستند، زود دستشان را لو می‌دهند.

سومین قانون، نوعی سپر محسوب می‌شود. کلیه جریان‌های اطلاعاتی از طرف آنها به سمت خودم را مسدود کرده‌ام. نمی‌خواهم جزییاتی از آنها در داده‌های روزانه‌ای که به مغزم سرازیر می‌شود حضور داشته باشد. درواقع، کاری کردم که نتوانم آنها را ببینم. اما چون دو قانون قبل را وضع کرده‌ام، اجازه می‌دهم سکوت و صبوریم را ببینند. شرم گونه‌هایشان را گلگون خواهد کرد روزی.

و عجیب‌ترین تحولی که در خودم می‌بینم، این است که حس می‌کنم قوی‌تر شده‌ام: چون تنها‌تر شده‌ام. 

این خلأ حال بسیار بزرگ‌تر شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از دوست نداشتن...

حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.

تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس می‌کردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد می‌توانم به گرمایش پناه ببرم.

اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس می‌کنم. نمی‌دانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.

نمی‌دانم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

دهمین روز زمستان

هنوز روزم تموم نشده، اما اومدم اینجا از احوالاتم بنویسم. حس می‌کنم چشمم کمی باز شده، حس می‌کنم دارم یه چیزایی رو می‌بینم... انگار که قبلا نمی‌دیدمشون. بذار تلاش کنم توضیح بدم:

بعضی وقتا توی موقعیتی هستیم که درکش نمی‌کنیم. خبر نداریم کجاییم. نمی‌دونیم چشم بسته به کجا رسیدیم. مثل این می‌مونه که چشم بسته رفته باشیم روی یه بند یه اینچی که بین دوتا صخره یا آسمون‌خراش وصله. خبر نداریم تو چه موقعیت بدی هستیم. نمی‌دونیم چقدر متزلزل شده موقعیت‌مون. و ناگهان در وسط بند، صدایی، حسی، کسی، چیزی و یا اتفاقی بهمون میگه و حتی گاهی مجبورمون می‌کنه که چشمامون رو باز کنیم.

اون لحظه، اون لحظه‌ای که چشمت رو باز می‌کنی، می‌فهمی کجایی. حالا دیگه می‌دونی چه اشتباهی کردی. می‌دونی فقط یه راه داری: رو به جلو و رسیدن به نقطه امن.

دلش رو چی؟

دلش رو داری که بری این راه رو؟

 

پی نوشت نا مربوط: علاوه بر instatnt gratification دلم میخواد از تفاوت job و career بنویسم. در آینده از هر دو می‌نویسم.

پی نوشت مربوط: مشخصه دارم آروم می‌شم. حداقل دارم به این ذهن آشفته آروم آروم توجه می‌کنم. نوشتن مرتب در این مورد بی‌تاثیر نبوده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

هشتمین روز زمستان 98

هروقت مینشینم پشت این کیبورد، قطعاتی از خاطرات هفت سال گذشته‌ای که در پشت این کیبورد سپری شده‌اند به سراغم می‌آیند.

از یک جایی که یادم نمی‌آید کجا بود، به جای پاک کردن، به سراغ شیفت دیلیت رفتم و باید در یک ثانیه تصمیم می‌گرفتم که فایل را جا به جا کنم یا به صورت دایمی پاکش کنم. البته این عادت چندان هم عادت خوبی نیست و خیلی از مواقع به ضررم تمام شده.

مثلا یادم هست یکی از محتواهایی را که برای یک سایت فعال در زمینه مد و پوشاک با دقت زیادی تهیه کردم و بعدش فایل اصلی محتوا را اشتباهی به جای فایل پیش‌نویس شیفت دیلیت کردم. چه لحظه سختی بود. آن محتوا، محتوای مورد علاقه من بود. نوشتن دوباره‌اش سه روز از من زمان گرفت.

اما این اشتباه، سخت ترین اشتباه من در شیفت و دیلیت کردن ناخواسته فایل‌های مهم نبوده.

من و او چهار سال هر روز با هم بودیم. از هر روز حداقل یک عکس داشتیم. چیزی حدود بیست و چهار گیگ عکس مشترک داشتیم. 24 گیگ خاطرات شیرین. 24 گیگ لبخند و طبیعت. 24 گیگ آشپزی و پیکنیک. 24 گیگ کافه. 24 گیگ صمیمیت. داشتم عکس‌هایی را که خیلی عذابم می‌دادند انتخاب میکردم و یکی یکی پاک می‌کردم. از پوشه اصلی خارج شدم که عکسی را در پوشه عکس های تکی‌ ام ذخیره کنم. و وقتی برگشتم، به جای پاک کردن یک عکس، کل 24 گیگ را پاک کردم. و بله، شیفت را گرفتم و دیلیت را فشار دادم و همه اش پاک شد.

شوکه شدم. پنج دقیقه تمام مانیتور را نگاه کردم. و بعدش چشمانم را بستم. نفس عمیق کشیدم. و آرام آرام گریستم.

راستش دنبال ابزارهای ریکاوری نرفتم.

من تمام آن لحظات را یکبار زندگی کرده بودم. عکس‌هایی را که دوست داشتم در اینستاگرامم منتشر کرده بودم.

دیگر احتیاجی به آن 24 گیگ خاطره نداشتم.

این خاطره، خاطره ای است که کیبوردم در دو هفته اخیر مدام یادآوری میکند به من. درست مثل امشب.

امشب میخواستم از instant gratification بنویسم. اما تمام چیزی که الان میخواهم، فقط یه خواب راحت و سنگین است.

راستی، حالم بهتر است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

یادداشتی بر بیوتی بلاگینگ در اینستاگرام فارسی- زمستان 98

پیش نوشته: مدت سه سال است که منبع درآمد اصلی من، اینستاگرام است و بدیهی است که مقدار زیادی از زمان من را در اختیار داشته باشد. در این مدت زمان، پیج‌های زیادی را تحت نظر داشته‌ام و فعالیت آن‌ها را رصد کرده‌ام و این نوشته نتیجه فعالیت سه ساله من در اینستاگرام  است.

 

نوشته:

کمی دلم گرفته بود، به این فکر کردم که چه چیزی حالم را خوب خواهد کرد؟ بله، حافظ خوانی قطعا حالم را خوش می‌کند. دیوان حافظ قدیمی‌ام را برداشتم و صفحه‌ای را به صورت تصادفی باز کردم و از خواندنش غرق لذت شدم. شعر زیبایی بود و دلم می‌خواست آن را با کسی به اشتراک بگذارم. پس عکسی از چهار بیت آخر آن که زیباتر بود گرفتم و در استوری اینستاگرامم منتشر کردم. و بعد، تمام روز را به این فکر کردم که دقیقا چه چیزی باعث شد به جای اینکه صبر کنم و آخر شب در مورد آن چهار بیت در این وبلاگ بنویسم، بلافاصله آن عکس را در اینستاگرام منتشر کردم؟

فکر می‌کنم علتش بسیار ساده است: اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی، فضای مناسبی برای عمیق شدن نیستند. در اینستاگرام، سطحی‌ترین نوشته‌ها هم تحسین می‌شوند. سطحی‌ترین افکار بازنشر می‌شوند و گاهی که نویسنده‌ای جرئت کند و تنها کمی عمیق تر بنویسد- به شکلی که هنوز هم فهمش زمان زیادی را از مخاطب نگیرد- نویسنده بسیار محبوب می‌شود و محتوایش بارها باز نشر می‌شود.

به نظرم کسی می‌تواند در اینستاگرام موفق بشود و دوام بیاورد که این قاعده را فراموش نکند. برای بالا بردن یک پیج در اینستاگرام تنها کافی است در یک حیطه عمیق‌تر از دیگران کار کرده باشید و دل و جرئت تولید محتوا پیدا کنید. آنگاه به سادگی دیده می‌شوید.

در این مدت سه ساله پیج‌های زیادی را تحت نظر داشته‌ام و فعالیت‌های آن‌ها را به صورت مرتب بررسی و آنالیز کرده‌ام. دلم می‌خواهد قصه یکی از آن‌ها را که تحسین می‌کنم برایتان بگویم.

یک پیج فروش لوازم آرایش را دو سال پیش با 24 هزار نفر فالور پیدا کردم و امروز این پیج نزدیک به 270 هزار نفر دنبال کننده دارد. خلاقیتی که صاحب این پیج به خرج داده بود، این بود که در پست‌هایش با مخاطبانش حرف می‌زد. یعنی به جای اینکه از محصولش عکس حرفه‌ای بگیرد و توضیحات محصول را در کپشن بنویسد، آنچه را که لازم بود مخاطب و مصرف کننده در مورد محصول بداند، در ویدئو برایشان توضیح می‌داد. همین. همین را اضافه کنید به تولید محتوای مرتب و پاسخ دهی صحیح به سوال دنبال کننده. همین حداقل‌ها باعث موفقیت او شد. حدس می‌زنید او امروز به چه کاری مشغول باشد؟ او یک بلاگر حوزه بیوتی است، اسپای مخصوص به خودش را دارد و به بیوتی تراپیست تبدیل شده‌است! من این تلاش‌های مداوم را تحسین می‌کنم. بیایید لحظه ای قضاوت‌گر نباشیم و این موفقیت را آنالیز و تحسین کنیم. 

چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، حوزه بیوتی به یکی از محبوب‌ترین حوزه‌های بلاگینگ در ایران تبدیل شده‌است. البته این موضوع دلایل خودش را دارد که خارج از موضوع این نوشته است. حدودا از چهار سال پیش، بسیاری از افراد این فرصت را دیده‌اند و از آن استفاده کرده‌اند.

بسیاری از فروشگاه‌هایی که سابق بر این تنها یک فروشگاه در یک شهرستان در یک استان مرزی بودند، حال به فروشگاهی آنلاین تبدیل شدهاند که در اینستاگرام با مراکز فروش مجلل پایتخت رقابت می‌کنند و بعضا پیروز می‌شوند. 

بسیاری از مشاورین پوست و مو که سابق بر این تنها پشت کانتر داروخانه‌ها در انتظار یک مشتری سر در گم بودند که بتوانند او را به سمت برند خود بکشانند، حال به اینفلوئنسر‌های حوزه بیوتی تبدیل شده‌اند که تولید کننده‌ها برای پروموت کردن محصولاتشان، به سراغ آنها می‌روند و به سادگی جای محصول جدیدشان را در بازار باز می‌کنند.

عکاس‌های فرصت طلبی که تنها با تحت نظر گرفتن پیج‌های بلاگرهای غیر ایرانی و کپی برداری از ایده‌های آن‌ها و تولید محتوای بصری زیبا از محصولات ایرانی، به بلاگرهای حوزه مراقبت از پوست تبدیل شدند و حال به پروموت محصولات داخلی و خارجی مشغولند.

و در نهایت فروشندگان لوازم آرایشی که در ایتدای افتتاح پیج اینستاگرام‌شان از آن به عنوان یک کاتالوگ برای مشتریان ثابتشان استفاده می‌کردند و حال به بیوتی تراپیست تبدیل شده‌اند.

این افراد، افرادی بودند که فرصت ایجاد شده در اینستاگرام فارسی را به خوبی دیدند و از آن به خوبی استفاده کردند. اگر بخواهم حقیقت را بگویم، به نظرم تقریبا غیر ممکن است که بلاگر جدیدی به این حوزه وارد بشود و بتواند اثر گذاری خوبی در این حوزه داشته باشد. مگر اینکه کلیه اصول لازم برای بلاگ کردن را رعایت کند و به صورت حرفه‌ای در این حوزه فعالیت کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

پنجمین روز زمستان نود و هشت: در نقش میهمان‌دار

هر وقت که هوای تهران خراب میشه، ما منتظر اقوامیم: از هوای آلوده تهران فرار می‌کنن و به هوای پاک این شهر کوچیک پناه میارن. این بار، دو روز از زمستان رو به میهمان‌داری گذروندیم.

ما هم سال‌ها پیش ساکن تهران بودیم: اون سال‌ها که همه ماشینا دود می‌دادن و هر موتوری توی دود خودش گم می‌شد. بابام همون سال‌ها تصمیم گرفت که دوست نداره بچه‌هاش توی تهران بزرگ بشن و سختی از صفر شروع کردن رو به جون خرید و خونه ما رو پونصد کیلومتر جا به جا کرد.

امشب، بعد از رفتن مهمون‌ها، با پدر صحبت کردم. از اون صحبت‌های گرم پدر و دختری که من آموخته‌هام رو میارم وسط و پدر هم تجربیاتش رو و کیف می‌کنیم از این که حرف همدیگه رو انقد خوب می‌فهمیم. امشب فهمیدم که خوشحالم که بیست سال پیش اون تصمیم سخت رو گرفته و بهش هم گفتم.

پدر من، موجود پیچیده و دوست داشتنی هست. زیر تمام لایه‌های سخت مردانه‌ش، یه کودک مهربون و شیطونه. اگر هم بخوام فقط یک خصوصیت اخلاقی رو ازش بگم، می‌تونم بگم بی‌اندازه بخشنده س.

امشب که باهاش حرف میزدم، فهمیدم که موهاش دیگه جوگندمی نیست. موهای جوگندمی قشنگش، حالا دیگه خاکستری خیلی روشن دیده میشه و چیزی تا سفید شدنش نمونده انگار.

امشب و بعد از صحبت گرممون، تصمیم گرفتم هر وقت که سرما خوردگیم بهتر شد، بیشتر بغلش کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

سومین روز زمستان: تیپیکالی زمستونی

امروز به وبلاگ قدیمی‌ام سر زدم. همان وبلاگی که یکسالی می‌شود درست و حسابی چیزی در آنجا ننوشته‌ام. وبلاگی که قرار بود روز شمار فراموشی باشد. اما نشد. با خواندن مطالب قدیمی وبلاگم فقط به این فکر می‌کردم که زندگی بسیار پیشبینی ناپذیر است. چند بار در دوسالی که در آن وبلاگ جسته و گریخته می‌نوشتم روند زندگی من کاملا عوض شده بود و من فقط نظاره‌گر بودم و این تغییرات را ثبت می‌کردم. ب

ا خواندن وبلاگم باز هم به یاد او افتادم.

دلم برای او تنگ شده است؟

نه، اینطور فکر نمی‌کنم. حسی که به او دارم بیشتر نوعی از غریبگی است. گمان می‌کنم که دیگر او را دوست ندارم. هنوز هم کمی دلخورم از او، اما می‌دانم این دلخوری هم به مرور زمان از بین می‌رود و فقط حس غریبگی باقی می‌ماند. دیشب، نیمه‌های شب از خواب پریده بودم و از خودم می‌پرسیدم چطور؟ چطور روزی انقدر با او احساس نردیکی می‌کردی؟ تو امروز حتی او را نمی‌شناسی! و دلم گرفت. دلم از این تغییر وضعیت گرفت.

فکرش را بکن!

هشت سال است که حضورش در تار و پود زندگی من تنیده شده و من امروز با او احساس غریبگی می‌کنم. زندگی عجیب است. بسیار عجیب است. اگر همان هفت سال پیش از من می‌پرسیدی که آیا فکر می‌کنی ممکن است روزی بتوانی او را دوست نداشته باشی، قطعا می‌گفتم هرگز. حتما جوابی می‌دادم با این مضمون که ممکن است درکنار او نباشم، اما ممکن نیست که بتوانم او را دوست نداشته باشم.

و اما فراموشی،

فراموشی برای ما انسان‌ها یک موهبت است. بعد از سه سال، کم کم دارم خاطراتش را فراموش می‌کنم. آنقدر دلگیر هستم که دلم بخواهد تمام خاطرات تلخ و شیرینش را با هم فراموش کنم. اما می‌دانم که نمی‌شود. می‌دانم که قطعاتی از گذشته مشترکمان همیشه در ذهن من باقی خواهد ماند. مشکلی با این موضوع ندارم. فقط هربار که خاطره‌ای از او را به یاد می‌اورم، احتمالا از حس غریبگی با فردی که در آن خاطره با من حضور دارد، تنم مور مور خواهد شد.

امروز هم روز خوبی برای آینده من نبود. تمام توانم را سرماخوردگی گرفته است. بخش بزرگی از روز را زیر لحاف و بر روی کاناپه گذراندم. بخش دیگرش را آرام آرام کتاب خواندم و در وبلاگم چرخیدم.

کتاب اثر مرکب را دوست دارم. قبل از اینکه این کتاب را شروع کنم، همیشه به خاصیت انباشتگی نتیجه کارها و تصمیم‌هایم اعتقاد داشتم و این باعث شده که با موضوع کتاب احساس نزدیکی فکری خوبی داشته باشم.

امروز کمی دلم برای دیدن یک انیمیشن ژاپنی خوب تنگ شد. اما حقیقتا حوصله هیچ کاری را نداشتم و حتی انیمیشن هم ندیدم.

متمم هم نخواندم -_-

بروم کتابم را بخوانم و بخوابم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا