بعدن نوشت: نوشتن این نوشته، اصلا ساده نبود. این یک نوشته تماما خصوصی است و نوشتنش توان زیادی از من گرفت. لطفا با صبوری و درک بیشتری بخونید.
من برنامهنویس نیستم اما دوستان برنامه نویس زیادی دارم و یک شوخی جالبی که همیشه در مورد برنامه نیسها شنیدم اینه که: چون برنامهنویسها بیشتر زمانشون رو پشت کیبورد میگذرونن، توهم مهم بودن و متفاوت بودن دارن: چون ارتباط واقعی با آدمهای واقعی ندارن و نمیتونن ببینن یک آدمن مثل دیگران که فقط مهارت خاصی دارن.
من فکر میکنم این شوخی، کمی فراتر از صرفا یک شوخی سادهس. همونطوری که گفتم، من دوستان برنامهنویس زیادی دارم و باید بگم به نظرم آدمای به شدت باهوشی هستند و حضورشون توی هر جمعی باعث میشه که جمع به شوخیها و سرگرمیهای متنوع و خلاقانهتری رو بیاره و این یعنی براشون احترام زیادی قایلم. اما به نظرم این شوخی، به یک فرضیه نزدیکتره و جدیدن هر مرتبه که این شوخی رو میشنوم، احساس میکنم در مورد من هم صدق میکنه.
من تا به حال زندگیم رو طوری برنامهریزی کردم که بیشتر وقتم رو به تنهایی سپری کنم که بتونم: کتاب بخونم، مهارت جدید یاد بگیرم، فیلم ببینم و یاد بگیرم. اما این برنامهریزی قطعا با آگاهی کامل انجام نشده. زمانی که این تصمیم رو گرفتم، قطعا به اهمیت داشتن مهارتهای ارتباطی موثر پی نبرده بودم و امروز به نقطهای رسیدهام که بزرگترین پشیمونیم اینه که چرا بخش زیادی از عمرم رو به تنهایی سپری کردم و به اهمیت روابط اجتماعی سالم هیچوقت فکر نکردم؟
بخشیش به این موضوع برمیگرده که من همیشه روابط مفید و موثر در حد نیازم داشتم: دوستان خیلی خوبی در مراحل مختلف زندگی نصیبم شده و نیاز من به حمایت اجتماعی به خوبی برطرف شده.
بخشیش هم به عطش من به همهچیز دانی برمیگرده: روزهایی که سر ظهر به کتابخانه مرکزی شهر سرک میکشیدم و در مخزن و بعدتر ها در سیستم کتابخانه کتابهای تاریخی و علمی رو جستجو میکردم و میخوندم، هم سن و سالان من مشغول دوره مهمانی و تمرین خودآرایی و رقص بودن که به نظرم شاید از لحاظ رفتاری برای یک نوجوان حرکت معمولتری باشه. هدفم از بیان این مقایسه این نیست که بگم ای کاش اصلا به کتابخانه نمیرفتم، بلکه معتقدم که ای کاش در کنار وقتی که به کتابخانه اختصاص میدادم، کمی هم در جمع همسن و سالانم و بدون هدف خاصی وقتگذرانی میکردم.
بخش سوم رغبت من به تنهایی، از میل من به مورد تایید قرار گرفتن آب میخورد: من از تایید و تحسین شدن توسط همه لذت میبردم و به طرز عجیبی همیشه مورد تایید هر کسی بودم که میشناختم: حتی همان دوستانی که بیشتر وقتشون رو در مهمانی میگذروندن. بنابراین، من یادگرفته بودم که اگر همون روش همیشگی رو ادامه بدم، میتونم همیشه مورد تایید دیگران باشم و چیز بیشتری برای یادگیری برای من وجود نداره.
اما امروز و به خصوص بعد از درگیر شدن در شغلی که در اون روزانه با دهها و بعضا صدها نفر در تعامل هستم، به این نتیجه رسیدم که در رسوندن منظورم و در برقراری رابطه دوستانه در محیط کار، کمی دچار ضعف هستم. همین ضعف مهارتهای ارتباطی باعث میشه که گاهی اوقات قضاوتهای اشتباهی در مورد من شکل بگیره که متاسفانه من هم در شکلگیری شون مقصرم.
من از حاشیه امنی که همیشه داشتم خارج شدم: دیگه مورد تایید همه نیستم، دیگه کسی نیست که در محل کار بهم گزارش بده، دیگه من مدیر و تصمیمگیرنده نیستم، دیگه سرپرستی تیمی رو به عهده ندارم، دیگه من تعیین کننده استراتژی نیستم، دیگه من حلال مشکلات محل کار نیستم، دیگه برش خاصی ندارم. بلکه امروز مورد انتقادم. وقتی در این موقعیت قرار گرفتم، فهمیدم که مهم نیست چقدر میدونم، چقدر میتونم در لحظه آنالیز کنم و بهترین نتیجه رو بگیرم، بلکه حالا مهم اینه که بتونم الگوریتمم رو به زبانی که برای مخاطبم قابل فهم باشه تشریح کنم و با خودم همگامش کنم.
من توانایی این کار رو نداشتم. وقتی این رو فهمیدم، ذهنم بهم دستور داد که به حاشیه امنم برگردم: تو هیچ مشکلی نداری، هر آدمی برای کاری ساخته شده، تو مهارتهای مهمتری داری، توان تو باید در جای مهمتری متمرکز بشه. اما موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که در برابر این صداها مقاومت کنم. من تصمیم گرفته بودم از حاشیه امنم خارج بشم و مرزهاش رو جا به جا کنم. شاید واقعا مشکلی داشتم که تا به حال نتونسته بودم ببینم.
و تصمیم درستی گرفته بودم. این روزها، در حال یادگیری بدیهیاتم. مهم نیست من چه مهارتهای مفید و منحصر به فردی دارم، وقتی نتونم به صورت موثر ازشون استفاده کنم و نتونم این مهارتها رو به زیبایی ارایه کنم، من هیچ مهارتی ندارم.
مهسا، تشکر که نوشتی.
این رو از طرف دختری که رو به انزوا(و نه صرفا تنهایی به جهت خودسازی!) آورده برات مینویسم.