سالها از یک خاطره، یک مکان، یک تصویر یا یک شهر فرار میکنی چون هر بار یادآوریش رنج رو در وجودت زنده میکنه. دوری میکنی چون با هربار دیدن یا شنیدنش احساس میکنی یک دست نامریی کل رشته های اعصابت رو از وسط ستون فقرات بیرون میکشه و به هم گره میزنه. و بعد یک روز خیلی تصادفی در اینستاگرام همون فضا رو میبینی و شروع میکنی پست اسلایدی رو ورق میزنی و وسطای پست متوجه میشی که درد نمیکشی...
و برای یک لحظه از اینکه زمان همه چیز رو تغییر میده خوشحال میشی...