هفدهم اردیبهشت نود و نه

داشتم برای خواهرم از حس دلتنگی‌ام نسبت به کتاب‌ها حرف می‌زدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتاب‌ها وابستگی عجیبی داشته‌ام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سال‌های مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همین‌طور داشتیم می‌گفتیم و از این تجدید خاطره شاد می‌شدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتاب‌هایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تصمیم گرفت هیچ‌گاه به من کتاب هدیه ندهد و فهمید که تنها رقیبش، کتاب است.

چند ثانیه سکوت کردم.

فهمیدم که از این هجوم خاطرات خسته شده‌ام. خاطرات او، بسیارند. او هفت سال جزیی جدایی ناپذیر از لحظات من بود: چه بود و چه نبود، فرقی به حال من نداشت. او برای من همیشه بود. یا با او قدم زده‌ام یا با یاد او. یا با او خندیده‌ام، یا با یاد او.

اما حالا از حضور همیشگی او در هر لحظه، خسته شده‌ام. نمی‌دانم آیا روزی می‌رسد که در طول روز اصلا خاطره‌ای از او را به یاد نیاورم یا نه، اما برای سریعتر رسیدن آن روز تلاش می‌کنم. 

هنوز نتوانسته‌ام او را... آن‌ها را ببخشم. هنوز هم عمیقا معتقدم که باید تاوان کاری را که با من کرده‌اند، بدهند. و مرتب می‌شنوم تو می‌توانی ببخشی، تلاش کن ببخشی. می‌گویم نمی‌شود و مثل همیشه می‌شنوم که: سخت نگیر.

و من مدام از خودم می‌پرسم که آیا سخت گرفته‌ای، آیا تلاش نکردی درکشان کنی، آیا به آنها فرصت صحبت کردن ندادی، و جواب همه این سوالات منفی است.

من، هنوز نمی‌توانم برای یک لحظه دردی را که در وجودم موج برمی‌دارد کنترل و آرام کنم، و تا زمانی که این درد به همین قوت وجود دارد، بخشیدن آنها برای من ممکن نیست.

خودم را بخشیده‌ام: خودم را برای تمام کوتاهی‌هایی که در حق خودم کردم بخشیده‌ام.

اما آن دو را، هنوز نه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

شانزده اردیبهشت نود و نه: از وسواس

دچار وسواس فکری شده‌ام. اما اصلا خودم را مقصر نمی‌دانم. کمی فکر کردم که چطور شروع شد. به نتایجی رسیده‌ام که هیچ منبع معتبری برای رد یا تاییدشان وجود ندارد. اما فکر می‌کنم اینطور شروع شد که مدام از خودم می‌پرسیدم چطور؟ چرا؟

او رفته بود، بعد از سه سال برگشته بود و گفته بود سایه من در تمام این سه سال همراهش یوده و هیچ وقت نتوانسته خوشحال باشد. هر آغوشی برایش دردآور بوده و هیچ کس را نتوانسته دوست داشته باشد. و من که ایمان داشتم به آنچه که بینمان بود و همیشه می‌دانستم برمی‌گردد، برایش شرایطی تعریف کردم و پذیرفت.

او خودش برگشته بود. شرایط من را پذیرفته بود. چرا باید حالا که برگشته، خیانت کند؟ آن هم با کسی از حلقه دوستان مشترک و نزدیک!

راستش، هنوز هم نمی‌دانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم. اما همین ندامستن و غافلگیر شدن، من را در برزخ حدس و تخمین قرار داد: تخمین زدم از چه زمانی شروع کرده، حدس زدم چطور شروع شده، به امید اینکه اگر به منشا برسم، به معنا هم برسم. اما نرسیدم.

حالا، ذهن من به این تمرین ناخوشایند روزانه عادت کرده و درگیر وسواس فکری شده‌ام.

فشار این افکار وسواس‌گونه به شکلی است که هر لحظه که اراده کنم می‌توانم برای ساعت‌ها خودم را با اشک ریختن تخلیه کنم- که همواره تلاش میکنم راه‌های دیگری را انتخاب کنم: ویدئو‌های تد تاکس را می‌بینم، کتاب می‌خوانم، پادکست گوش می‌دهم.

در نتیجه ای وسواس فرآیند یادگیری‌ام بسیار کند شده. حفظ نظم برایم بسیار دشوار است. فعالیت‌های بسیار ساده حال به فعالیت‌هایی چالش برانگیز تبدیل شده‌اند.

حدس می‌زنم نوشتن مرتب به این حالت کمک کند: برای نوشتن لازم است که فکر کنم. برای نوشتن لازم است که کمی از دنیای خودم فاصله بگیرم که بتوانم چیزهای بیشتری را ببینم، تصویر بزرگتری را ببینم و فکر می‌کنم این یعنی فاصله گرفتن از این افکار وسواسی.

به خودم قول می‌دهم هر روز یک بار در این بلاگ بیشتر از دو پاراگراف بنویسم.

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

هشتم اردیبهشت نود و نه

پیش‌نوشته:

یادم هست همیشه وقتی از من می‌پرسیدن اگر می‌توانستی زمان رو به عقب ببری، این کار رو می‌کردی؟ و اگر این کار رو می‌کردی چه چیزی رو تغییر می‌دادی؟

همیشه یک جواب برای این سوال داشتم: هرگز. من امرزم رو دوست دارم، خودم رو دوست دارم و اگر قرار بود زمان رو به عقب ببرم و چیزی رو در گذشته‌م تغییر بدم، دیگه من این آدم امروز نبودم.

امروز خودم این سوال رو از خودم پرسیدم. برای اولین بار جواب متفاوتی به خودم دادم: نمی‌دونم. شاید آره شاید نه. نظر حافظ رو پرسیدم. حافظ عقده داشت باید سپاسگزار محبت‌‌های دوست باشم و بدونم همه این اتفاقاتی که از سر می‌گذرونم، قراره در نهایت به نفعم تموم بشه.

اما در نهایت نشستم و به حسرت‌هام فکر کردم: حسرت‌هایی که امروز دارم.

 

نوشته:

حدود یک‌سال پیش و بعد از سفری که به شیراز و قشم داشتم، فهمیدم چقدر دلم می‌خواد بیشتر ایران رو بگردم: ایرانی رو که سال‌ها در مورد تاریخ‌ش مطالعه داشتم و دوستش دارم. تصمیم گرفتم که دلم می‌خواد زیبایی‌های ایرانم رو به دیگران نشون بدم. فهمیدم که دلم می‌خواد تورگاید بشم. و البته که تورگاید بودن برای من یک شغل مقطعی و پر درآمد هم می‌تونست باشه.

در واقع اینکه تصمیم گرفتم تورگاید بشم، دلایل زیادی داشت. یکی از دلایلش بعد مادی این حرفه بود که می‌تونست به خوبی منو تامین کنه. دلیل دیگه‌ای که داشتم، این بود که احساس می‌کردم که روابطم روز به روز داره محدودتر میشه: توی این شهر کوچیک دوستای زیادی ندارم و انتظار داشتم طی دوره تورگایدی بتونم دوستای خوبی پیدا کنم. که البته بعد از پایان دوره، موفق شدم تماسم رو فقط با استاد دوره نگه دارم: یکی از اون آدم‌هایی که می‌دونم دوستم دارم تا سال‌ها باهاش در ارتباط باشم.

دوره رو با موفقیت تموم کردم. برای من دوره شیرین و راحتی بود. مدتی طول کشید تا نتیجه آزمون اعلام بشه و بعد از اعلام نتیجه آزمون منتظر شدم کارتم بیاد و همزمان عصرها می‌نشستم و برای آینده کاریم به عنوان تورگاید برنامه ریزی می‌کردم: برای تولید محتوا سناریو می‌نوشتم. توی وبسایت‌هایی عضو می‌شدم که بتونم از طریقش با توریست‌های مشتاق بازدید از ایران ارتباط برقرار کنم.

اما

آبان از راه رسید: شرایط ایران طوری نبود که توریست ها مشتاق باشن برای دیدنش ریسک کنن. و بعد دی ماه از راه رسید. هیچ کس دوست نداشت در راه سفر به مقصد جذابش، توی مسیر اتفاق ناگواری براش بیفته. و بعد بهمن از راه رسید و کرونا باعث شد صنعت توریسم به صورت جهانی نابود بشه.

امروز داشتم فکر می‌کردم که ای کاش این اتفاقات نیفتاده بود. ای کاش من امروز در حال سفر بودم.

پی نوشت: الان که نوشته‌رو دوباره خوندم، متوجه شدم که این نگاه به گذشته، احتمال زیاد ناشی از مکالماتی هست که دیروز با دوستم در مورد مسیر زندگی خودش و مسیر زندگی نامزدش داشتیم. نگران بود. نگران بود که نامزدش نتونه به اندازه کافی در ادامه مسیر فعال باقی بمونه و دوستم رو دمپ کنه در نهایت. این صحبت‌ها باعث شد بشینم و به مسیر زندگیم دوباره نگاه کنم.

من به یک سال گذشته زندگیم افتخار نمی‌کنم. اما سعی می‌کنم مطابق گفته حضرت حافظ بابت آموخته‌هام سپاسگزار باشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

7-2-99: نیم ساعت تماس بدون مکالمه

داشتم با هیجان از مخاطب‌هامون براش حرف می‌زدم و می‌دیدم بازخورد لازم رو نمی‌گیرم. 

گفت: مهسا، میشه اول در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ ذهنم درگیره و نمی‌تونم شفاف فکر کنم.

گفتم: آره بگو. من باید آشپزخونه رو مرتب کنم، صبر کن برم هندزفری بیارم و همزمان به کارم برسم.

شروع کرد به صحبت کردن و آروم آروم از فشارهای خانواده و نامزدش گفت برام. سعی کردیم موضوعات نامربوط رو حذف کنیم و ببینیم واقعا باید به چه پارامترهایی اهمیت بدیم؟

وسط صحبت گفت ببخش من یه کار کوچیک دارم، الان میام. تو به کارت برس اما گوشی رو قطع نکن.

تماس رو گذاشتم روی اسپیکر و موبایم رو گذاشتم روی کابینت و مشغول کارهام شدم. صدای کیبوردش رو می‌شنیدم که تایپ می‌کنه و بعد از فرستادن هر پیامی، یه آه خیلی عمیقی می‌کشه. همزمان هم به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم کمکش کنم.

سبزی‌هایی رو که با مامان پاک کرده بودیم، شستم. ظرف‌های باقی مونده گوشه کنار خونه رو جمع کردم و همه رو شستم. 

کتری رو آب ریختم و روشن کردم.

آشپرخونه رو تمیز کردم.

و در تمام این مدت می‌شنیدم که تایپ میکنه و آه می‌کشه.

گوشی رو گرفتم دستم رفتم نشستم توی هال کتاب بخونم.

پرسید صدا رو قطع کردی؟ گفتم نه کارم تموم شد. اگه کار داری به کارت برس ایرادی نداره.

گفت: نه، لذت می‌بردم از صدایی که می‌شنیدم. صدای زندگی بود.

دلم می‌خواست می‌تونستم خودم رو از اینجا پست کنم به اون قاره‌ای که توش تک و تنها افتاده و براش توی آشپرخونه‌ش، صدای زندگی راه می‌نداختم. دلم برای تنهاییش گرفت.

اما این نیم‌ساعت تماس بدون مکالمه، برام به یکی از شیرین‌ترین خاطراتم تبدیل شد.

+

امروز اپیزود 47 از پادکست چنل بی رو گوش دادم: آرون سوارتز پسر اینترنت. اما آخر پادکست و با فهمیدن اتفاقی که برای آرون افتاد، عمیقا خشمگین و غمگین شدم. دلم به حال خودمون سوخت که داریم توی این دنیا با این قوانین زندگی می‌کنیم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

چهارم اردیبهشت نود و نه: از نخندیدن

آخرین باری که با حال آشفته‌م باهاش حرف زدم بهم گفت:

امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی. 

عینا همین جمله رو گفت.

امروز، حال بهتری دارم. پیام‌های پنج ماه گذشته‌م با یکی از دوستای مشترکمون رو می‌خوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی می‌تونم بفهمم چرا این کارو کردم. می‌تونم مهسایی که انقدر آشفته بوده که این کار رو کرده، بفهمم.

خب، الان که آروم‌ترم میگم ای کاش اون کار رو نمی‌کردم. ای‌ کاش خیانتش را پیش دوستای مشترکمون - که خیلی هم زیادن- جار نمی‌زدم. اما هنوز هم نمی‌تونم بخندم.

هر وقت به حال اون روزهام فکر می‌کنم، فقط قلبم فشرده میشه. فقط افسرده میشم از حالی که اون روزها داشتم.

راستش با اینکه وانمود می‌کنم برام مهم نیست، هنوز هم دلم می‌خواد بدونم چرا؟ چه سلسله اتفاقاتی منجر به این شد که این انتخاب‌های افتضاح رو داشته باشه؟ 

اما همزمان می‌دونم حتی اگر بخواد بشینه رو به روم و ادعا کنه که می‌خواد صادقانه در موردش حرف بزنه، باز هم نمی‌تونم همه حقیقت رو بفهمم: اون فقط نسخه‌ای از حقیقت رو به من ارایه می‌ده که توی ذهن خودش از اتفاقات و انتخاب‌هاش نوشته.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

Moving on -1

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مه سا

از خشم

این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.

اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش می‌کردم.

اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.

در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.

چندروزی است که نتوانسته ام کتاب بخوانم- نه داستانی، نه روانشناسی و نه توسعه فردی.

دیروز هم ورزش نکردم. یا من از نظم فرار میکنم، یا نظم از من. 

اما هرچه که هست، گذرا است.

فکر میکنم در سه روز گذشته اندازه سه ماه گذشته شکر مصرف کرده‌ام و از این بابت ناراحت نیستم. از دست رفتن نظم زندگیم در چند روز اخیر هم ناراحتم نمیکند.

میدانم باید کمی با مهربانی حال خودم را نگاه کنم. به زمان احتیاج دارم. حقایق تلخی را از دوستم شنیدم و کنار آمدن با آنها زمان میخواهد.

این روزها که نمیتوانم مرتب و مترکز بنویسم، در کانال تلگرامم پراکند و کوتاه می‌نویسم.

اینجاست : t.me/DaSheepishly

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از اهمیت فرآیند

یادم هست که روز آخر اسفند، یک پست در اینستاگرامم گذاشتم و نوشتم که دستاورد سال 98 برای من این بود که به اهمیت احترام به فرآیند ایمان آورده‌ام.

این روزها ذهنم مدام درگیر فرآیندهای مختلف زندگی‌ام است- البته درگیر فرآیندهایی که می‌توانم ببینم. فرآیندهایی که در نقطه‌ای از زندگی به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه شروع کرده‌ام و در حال حاضر در زنگی‌ام در جریان هستند.

یکی از این فرآیندها، فرآیند رسیدن به یک جسم سالم است. برای داشتن یک جسم سالم، کارهای بسیار زیادی را باید انحام داد اما هنگامی که به بحث مراقبت از جسم می‌رسیم، اهمیت کارهایی که نباید انجام بدهیم بسیار بیشتر از اهمیت کارهایی است که لازم است انجام بدهیم. ایمان به اینکه مراقبت از جسم و سلامت فیزیکی نیازمند یک فرآیند است، این کار را برای من - که بسیار کمال‌طلب هستم- بسیار آسان کرده‌است.

به عنوان مثال اگر برای یک وعده غذایی نتوانم تناسب لازم بین سبزیجات و سایر مواد مغذی را رعایت کنم -به جای اینکه مثل قبل کمی خودم را با فکر اینکه هیچ چیز آن‌طور که باید نیست آزار بدهم- یک نفس عمیق می‌کشم و به خودم می‌گویم این تنها یک وعده غذایی از بی‌شمار وعده‌هایی است که قرار است در این مسیر داشته باشی، می‌توانی به مرور زمان و با رعایت بیشتر در آینده، اثر این عدم توازن را به حداقل برسانی.

و این موضوع در مورد تمام فرآیند‌های جاری در زندگی‌ام صادق است: مطالعه کتاب‌های دشواری که انتخاب‌ کرده‌ام، مطالعه موضوعی که برای آینده شغلی‌ام لازم می‌دانم بر روی آن متمرکز بشوم و حتی بهبود وضعیت روحی‌ام. در مجموع به نظرم برای منی که تا این درجه کمال‌طلبی منفی دارم، ایمان به فرآیندها و روندها، اثر نهایی آن‌ها را بیشتر می‌کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

او فقط جوان است!

دیشب در نهایت بی‌حوصلگی به آرشیو فیلم‌هایی که به صورت پراکنده دانلود کرده‌ام و هیچ گاه آن‌ها را ندیده‌ام پناه بردم. با یکی از فیلم‌های نوا بامباک رو به رو شدم که تا به حال حوصله دیدنش را نداشتم. فیلم While We're Young (2014) از نوا بامباک فیلم متوسطی است و شاید اگر نوا کارگردانی‌اش نکرده بود و بی‌حوصلگی ناشی از قرنطینه پای من را به این پوشه نکشیده بود، هیچ وقت این فیلم را نمی‌دیدم.

توضیح: نوا بامباک کارگردان فیلم داستان ازدواج است که در سال گذشته به شدت مورد توجه و تحسین قرار گرفت. من هم فیلم داستان ازدواج را دوست داشتم :)

داستان فیلم حول سه مستند ساز آمریکایی از سه نسل متفاوت می‌چرخد: یک مستند ساز بسیار موفق و بسیار صادق که حال برای یک عمر روایت حقایق به شکل صادقانه مورد تحسین قرار گرفته است، یک مستند ساز میان‌سال که در نخستین سال‌های ورود به این حرفه بسیار موفق بوده و تحسین شده است و در نهایت یک مستند ساز بسیار جوان با ایده‌هایی که به خوبی نشان می‌دهد او بسیار جوان است.

قصد ندارم که کل قصه این فیلم را برایتان روایت کنم، اما فکر می‌کتم که مهم‌ترین بخش فیلم سخنرانی مستندساز موفق و با سابقه فیلم در جشن تجلیل از دستاوردهای اوست: آن‌جا که برای ما از حقیقت و شیوه روایت آن و اهمیت شیوه روایت آن صحبت می‌کند و ما به صورت موازی با این سخنرانی در سالن مجاور محل سخنرانی او، با جوانی رو به رو می‌شویم که می‌گوید من فقط شیوه روایت حقیقت را تغییر داده‌ام و در اصل حقیقت تغییری ایجاد نکرده‌ام.

اینکه نویسنده و کارگردان این فیلم قصد داشته‌اند چه پیامی را به مخاطب عام خود برسانند را من نمی‌توانم به صورت دقیق تشخیص بدهم- چرا که هنوز نقدهای نوشته شده بر فیلم را نخوانده‌ام- اما این فیلم برای من یک پیام داشت:

او فقط جوان است. او جوان است و به شیوه خودش وارد بازی شده است- شیوه‌ای که الزاما صحیح نیست. اگر انتظار داشته باشیم زندگی با تک تک ما در هر لحظه به شیوه یک قاضی عادل و صادق و سختگیر برخورد کند، آن‌گاه منطق و تحلیل خود را به اندازه یک کودک کاهش داده‌ایم و فقط خودمان را تحلیل داده‌ایم. علاوه بر این، اگر قرار بود زندگی کاملا منصفانه و عادلانه باشد، شاید هیچ‌یک از ما هیچ دستاورد و جایگاهی نداشتیم.

همه ما، جوان هستیم. همه ما به شیوه خودمان وارد بازی می‌شویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مه سا

از به یاد آوردن

فردی مرکوری می‌خواند:

Carry on...

carry on...

as if nothing really matters

 و من به این فکر می‌کنم که دقیقا چه چیزی است که آنقدر مهم است که هنوز نگذاشته من از این اتفاق گذر کنم؟

و تمام لحظات خوبی را که با او می‌شناختم دوباره به یاد می‌آورم.

و از خودم می‌رسم که من دقیقا چه چیزی را به یاد آورده‌ام؟ آنچه که حقیقتا رخ داده است؟ یا ترکیبی از دریافت‌ها و احساسات خودم را؟

من فکر می‌کنم آنچه که از هر لحظه با ما می‌ماند، به وجود خودمان آغشته است: به آنچه که دریافت کرده‌ایم و به آنچه که دریافتمان را به آن تعبیر کرده‌ایم.

شاید بتوان این موضوع را در دسته خطاهای شناختی قرار داد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا