اول:
امروز، دو سال از مرگ خانوادهش در حادثه دلخراش تصادف و آتشسوزی میگذره. همون رفیق یازده سالهام، سین رو میگم. بدون اینکه به چیزی اشاره کنم در نهایت لطافت و مهربانی که رابطه دوستیمون اجازه میداد بهش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. دوست نداشتم امروز رو حس کنه تنهاست، دوست داشتم بدونه که من، که ما، دوستاش رو داره و تا وقتی که بتونیم کنارش هستیم. و وقتی داشتم ظرافت به خرج میدادم که بدون اینکه به اون حادثه و به سالروز مرگ خانوادهش اشاره کنم بهش بفهمونم کنارشم، فهمیدم واقعا دوستش دارم و برام خیلی زیاد عزیز و ارزشمنده. همین حتی باعث شد ظرافت بیشتری به خرج بدم و از بابتش خوشحالم.
کمی که صحبت کردیم، ازم پرسید دیگه بهش فکر نمیکنی؟ آروم شدی؟ و یادم افتاد که سین اولین کسی بود که تونستم بهش قضیه این خیانت رو بگم. یادم افتاد که سین چقدر سنگ صبور بوده برام. یادم افتاد که هربار که ویدیو کال گروهی داریم، تا دوربینم رو باز میکنم یه لبخند به پهنای صورتش میزنه.
در تمام این سالها که درگیر این رابطه بودم، سین همیشه دوست خوبم بوده و فقط یک دوست بوده و هیچ وقت لزومی نداشته به میزان علاقهای که بهش دارم یا علاقهای که اون بهم داره، فکر کنم. اما امروز کمی بیشتر فکر کردم. سین برای من هنوز هم یک دوسته. دوستی که برام خیلی عزیز و مهمه. همین.
اما فکر میکنم که امروز کمی بیشتر متوجه حساسیت و رقابت نامزدش میشم و سعی میکنم چالش کمتری برای رابطهشون ایجاد کنم.
دوم:
ازم پرسید دیگه بهش فکر نمیکنی؟ آروم شدی؟ بهش گفتم که روزی چهار ساعت کمتر بهش فکر میکنم و همین باعث شده از وقتی که میرم سر کار، حالم بهتر بشه. و همینطور که داشتم براش توضیح میدادم در چه وضعیتی هستم، جملهای رو گفتم که به شدت متعجبم کرد. بهش گفتم:
«انقدر دوستش داشتم، انقدر بودن کنارش رو دوست داشتم و براش تلاش میکردم که هنوز هم به خودم اجازه نمیدم تصمیماتی رو بگیرم که منو از ایدهآل اون دور میکنه و یا باعث میشه ازش دور بشم و فاصله بگیرم.»
اینکه این جمله از کجا اومد و چطور به این نتیجه رسیدم رو نمیدونم، اما میدونم که خیلی وقته که حقیقت رو انقدر لخت و غلیظ بیان نکردم. میدونم که این حقیقت تلخ، خیلی خیلی خیلی واقعیه.