ساعت هشت از خواب بیدار می‌شوم و از تخت بلندم پایین می‌آیم و همان‌جا به این فکر می‌کنم که هیچ کار مهم و فوری ندارم و به تخت برمی‌گردم: دلم نمی‌خواهد تخت را ترک کنم. اثرات قرص خوابی که دیشب خوردم، هنوز در بدنم هست و خیلی سریع دوباره به خوابم عمیقم بر می‌گردم. ساعت نه و نیم، دوباره بیدار می‌شوم و بازهم بدون کمترین تلاشی به خواب می‌رم. ساعت ده و نیم برای بار سوم بیدار می‌شوم و باز هم ترجیح می‌دهم که بخوابم. ساعت یازده و نیم بیدار می‌شوم و با سرگیجه از تخت پایین می‌آیم: بیش از حد نیاز خوابیده‌ام و بدنم واکنش نشان داده. سعی می‌کنم خودم را توجیه کنم: همیشه در این یک هفته خون‌ریزی ماهانه، خوابم زیاد می‌شود، عادی است.

اما خوب می‌دانم که عادی نیست. می‌دانم که همان ساعت هشت صبح هم می‌توانستم از خواب بیدار شوم و اصلا کمبود خواب را احساس نکنم و بروم به کارهای غیر فوری‌ام برسم. اما می‌دانم که دلم نمی‌خواسته که این کار را بکنم. می‌دانم که دلم می‌خواست که با زندگی رو به رو نشوم. دلم می‌خواست که از زندگی فرار کنم.

قرصم را می‌خورم و شروع می‌کنم به جواب دادن به پیام‌هایی که همان ساعت هشت صبح باید جواب می‌دادم. نیم ساعت بعد، تصمیم می‌گیرم صبحانه بخورم. مهم نیست چقدر دیر بیدار می‌شوم، نمی‌توانم روزم را بدون صبحانه شروع کنم. اپیزود ممدشاه از پادکست احسانو را پلی می‌کنم و تلاش می‌کنم به هیچ چیز جز آنچه که از احسان عبدی‌پور می‌شنوم فکر نکنم.

و نمی‌توانم.

یک ربع بعد، در حالی که بساط صبحانه را جمع می‌کنم، به خودم می‌گویم: «دیگه بسه مهسا. تمومش کن.»

عقب نشینی می‌کنم و اجازه می‌دهم باز هم صدای خودآگاهم بلند تر از ناخودآگاه لجوجم بشود: خودآگاهم خسته شده. درست مثل مادری که از طفل لجوج و بهانه‌گیری که دوستش دارد خسته شده. به صدایش گوش می‌دهم که می‌گوید: «سوگواری برای هفت سال عمری که از دست دادی، سوگواری برای کسی که دوستش داشتی، سوگواری برای دلی که شکسته، سوگواری برای غروری که خورد شده، سوگواری برای باور و اعتمادی که از بین رفته، سوگواری برای عشقی که بی‌نهایت برات ارزش داشت بسه.

غصه خوردن برای تمام ندیدن‌هات، عصبی شدن از تمام ندانستن‌ها و کمبود‌هات، شکستن برای تمام حسرت‌هات دیگه کافیه.»

به آشپزخانه می‌روم و پای گاز می‌ایستم و کتلت‌هایی را که با حوصله گرد کرده‌ام و آرد اندود کرده‌ام، کف دستم پهن می‌کنم و مرتب در تابه می‌چینم. هنوز هم دلم می‌خواهد از زندگی فرار کنم. هنوز هم دلم می‌خواهد به تخت برگردم و چشمانم را ببندم نگران هیچ چیز نباشم. هنوز هم دلم نمی‌خواهد اعتراف کنم که من نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. هنوز هم نمی‌توانم اقرار کنم که باخته‌ام و نتوانسته‌ام بعد از باختن بلند شوم و برای باقی مانده تورنومنت زندگی تلاش کنم.

به خودم نهیب می‌زنم که «آروم باش. این تازه اولشه، تو قرار نیست زندگی ساده‌ای داشته باشی.»

این چیزها از کجا به مخیله آدم می‌رسد راستی راستی؟ چطور است که همیشه می‌دانسته‌ام که زندگی من قرار نیست هیچ وقت روی روال و آسان باشد؟

امروز را هم به خودم مرخصی می‌دهم. اما یادم می‌ماند نمی‌توانم بازنده باقی بمانم.