بعضی از مفاهیم در زندگی اینطور هستند که تو ممکن است سالها در موردشان شنیده باشی، خوانده باشی، به صحتشان اگاه باشی، اما فقط و فقط زمانی که خودت تجربه شان کرده باشی میتوانی آنها را واقعا درک کنی.
مثل این تیوری( هنوز همزه را بر روی کیبورد جدید پیدا نکرده ام) یا فرضیه که میزان رضایت ما از زندگی، دقیقا به زاویه دیدی که به اتفاقات اطراف داریم بستگی دارد: اینکه انتخاب کنی کدام ها را ببینی، کدام را نبینی، اهمیت کدام برای بیشتر باشد، اهمیت کدام کمتر.
و بله، من روی کاغذ به این موضوع آگاه بودم اما تا زمانی که به این نقطه ی عجیب در زندگی ام نرسیده بودم، نمیدانستم اهمیت واقعی زاویه دید ما به اتفاقات اطراف چقدر بالاست. کدام نقطه ی عجیب؟
همین نقطه، همین جایی که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، همین جایی که به معنای واقعی کلمه گیر کرده بودم، همین جایی که همه چیز خلاف آن چیزی بود که من برایش تلاش کرده بودم. همین جایی که زندگی و زنده ماندن یک کابوس بود. و من تصمیم گرفتم چشمم را ببندم، تصمیم گرفتم فقط برای اینکه بتوانم ادامه بدهم و زنده بمانم، فقط برای اینکه بتوانم زنده ماندن را تحمل کنم، بسیاری از اتفاقات را ندیده بگیرم. و شد! من توانستم زنده ماندن را دوام بیاورم! من توانستم سیاهی ها را تحمل کنم.
حالا که اجازه نمیدهم سیاهی ها تمام فضای دیدم را پر کنند، میتوانم زیبایی ها را ببینم. حالا فضای دیدم برای اتفاقات اندک اما شیرین زندگی باز شده است.