از یوسف گمگشته

از روزی که تونستم خوب روخوانی کنم، پدرم دیوان حافظ رو داد دستم و گفت بخون. و من خوندم. شعر حافظ سخت بود. اما شیرین بود. همیشه یک رازی داشت -داره- که من هیچ وقت نتونستم بفهممش. پدرم تفآل رو عادت داشت. هر وقت که سر دوراهی بود، هر وقت که خیلی سر کیف نبود، دیوان نفیس حافظ سبز رنگش رو از شیرازه در دست راست میگرفت و با دست چپ کتاب رو نوازش میکرد. و بعد از اینکه مطمئن میشد داره چی به حافظ میگه، کتاب رو باز میکرد.

پدر همیشه میگفت، هیچ وقت از حافظ سوال نپرس. اگر میپرسی، سوال بله یا خیر نپرس. عادت پدرم به تفآل، علاقه پدرم به حافظ، به من هم رسید. حالا من هم هر وقت که سر دوراهی هستم، هر وقت تصمیم گرفتن برام سخته، هر وقت که خیلی خوشحالم و هر وقت که خیلی غمگینم به حافظ پناه میبرم.

راستش رو بخوام بگم، معنی صریح تک تک ابیات رو نمیفهمم، همیشه کلمه ای هست که نفهمم، همیشه استعاره و تشبیهی هست که درک نکنم. اما همیشه حرف حافظ رو میفهمم. و فکر میکنم همیشه هم حافظ حال من رو میفهمه.

امروز هم به حافظ پناه بردم. دیوان نفیس سبز رنگ پدر رو از قفسه برداشتم. شیرازه ش رو در دست راستم گرفتم و با دست چپم نوازشش کردم، به این امید که با لمس سر انگشتانم حافظ حال دلم رو بیشتر بفهمه. هیچی ازش نپرسیدم. فقط بهش گفتم حالم خوش نیست حافظا. جوابم بده.

و حافظ جواب داد:

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور

کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور

 

و من اشک ریختم. به پهنای صورتم اشک ریختم. نه به خاطر مژده ای که حافظ بهم داد. به خاطر اینکه میدونستم توی بیت بعد بهم میگه:

ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن

وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از تو، دوباره.

به تو برگشتم.

اول "تو" بودی، بعد "او" شدی، و حالا چنان حضور پر رنگی در افکارم داری که بازهم "تو" شدی.

از تو بت ساختم. اینطوری که هر روزی که کم میارم، هر جا که زندگی سخت میشه، با خودم میگم اگر تو بودی من انقدر پشتم خالی نبود. اگر تو بودی من دلم قرص بود.

میدونی وقتی که بودی هم پشت من خالی بود؟ تو میدونی. من نمیدونستم. من انقدر نمیدونستم که حتی الانم حاضر نیستم قبول کنم که نه تنها پشتم رو، بلکه زیر پام رو هم خالی کردی.

 

اما دلم که قرص بود. کنار تو دلم قرص بود، امیدهام زیاد بود، سقف هام بلند بود، قدم هام محکم بود. چرا؟

 

تو متفاوت بودی. تو دوستم داشتی، میدونم. من هیچ وقت منکر این نشدم که تو دوستم داشتی. داشتی، زیاد هم داشتی. انقدری دوستم داشتی که وقتی رفتی مثل خر تو گل موندی.

انقدی دوستم داشتی که بار اول که خواستی بهم خیانت کنی نتونستی. اره من میدونم. نمیدونستم، دوستت بهم گفت. فک کنم همین باعث شد بار دوم رو بیشتر تلاش کنی، که موفق بشی، که بتونی "مرد" بشی، که بتونی هر کاری دلت خواست بکنی و به خودت بگی که اره اونقدام رقیق نیستی.

ولی بودی. انقدر رقیق بودی که برای اینکه بتونی بهم خیانت کنی خودت رو مجبور کردی همه چیز رو یادت بره. اگر یادت میموند نمیتونستی.

کجا بودیم؟

آها

تو دوستم داشتی. اما نه آنچنان دیوانه وار که من دوستت داشتم. میدونی چیش قشنگه؟ اینکه من نمیدونستم انقدر دوستت دارم. من فکر میکردم که فقط بهت عادت کردم.

اما وقتی وسط گریه هام، وسط سوگم بعد از خیانتت، برای تو هم اشک ریختم، فهمیدم که عجب، چقدر من دوستت داشتم.

نگفته بودم بهت؟

آره، من برای تو هم اشک ریختم.

برای کسی که بودی و مجبور شدی زیر پات بذاریش که فقط بفهمی رابطه با کسی که انحنای اندامش کم نیس چه حسی داره، یا کسی که بلده برات ادای معشوقه ی خنگ وابسته رو بازی کنه، چه حس قدرتی میتونه بهت بده.

تو اون آدم زیبایی رو که من میشناختم حروم کردی، شکستی. من میدونم میدونم میدونم که قراره تا اخر عمر خودت رو نبخشی. من میشناسمت. من برای عذابی که برای خودت تراشیدی هم اشک ریختم. من میدونستم، مطمئن بودم که این دلبرک سرخ و سفید و خوش لعاب و پر منحنی و خوش ادا، یه روزی دلت رو میزنه.

میدونستم اول میری سراغ پلی استیشن زدن،

بعدش قراره ساعت های بیشماری گوشیت رو توی دستت تاب بدی بدون اینکه پیامهاش رو بخونی

بعدش قراره با بچه ها پارتی کنی، زیاد.

بعدش قراره سینه ی پای راستت رو تکیه گاه کنی روی زمین و پای راستت تیک بگیره،

بعد قراره هر نیم ساعت یک بار سرت رو به سمت چپ تاب بدی و با دست راستت خیلی غیر ضروری موهای مرتبت رو دوباره مرتب کنی،

و شروع کنی به افراطی خوردن.

و بری سفر.

و تصمیم بگیری حالت هنوز هم خوب نیست.

و معشوقه ی نرم و خوش رنگ و لعابت رو بذاری کنار.

من میدونستم به اینجا میرسی. و میدونم که قراره خودت رو به سطح بکشونی و در سطحی ترین حالت ممکن به زندگیت ادامه بدی.

و میدونم این دوره هم تموم میشه و چشم باز میکنی. و درد میکشی.

تو هم،

یک روزی میبینی،

چیزی که من و تو با هم ساخته بودیم،

قرار نیست هیچ کدوممون بتونیم هیچ وقت دوباره در زندگی بسازیم.

و درد میکشی. من برای تمام دردی که میکشی هم اشک ریختم. برای حسرتی که قراره به دلت بشینه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که صدای پاهات رو بشناسه اشک ریختم.

برای اینکه کسی رو نداری که بتونه خیلی سنکرون باهات فکر کنه و با نگاه باهاش حرف بزنی اشک ریختم.

برای همه حسرتهایی که قراره تجربه کنی اشک ریختم.

همون روز بود که فهمیدم، من تورو خیلی بیشتر از تصوراتم، دیوانه وار دوست داشتم. 

من، تو رو نفس میکشدم.

من، تو رو زندگی میکردم.

و تو شدی بت زندگی من. بتی که بارها تبر به دست گرفتم بشکنم و نتونستم.

و حالا تصمیم گرفتم که هیچ وقت قرار نیست این بت شکسته بشه...

********************************************************

شاید یه روزی این نوشته رو کامل کردم.

موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از نبخشیدن تو

امروز رو به افسردگی گذروندم و نمیدونستم چرا. تا اینکه یادم اومد دیشب خواب تو رو دیدم.

من هنوز خیانتت رو نبخشیدم. اگر بخشیده بودم اینجور اذیت نمیشدم با یادآوری تو. فکر میکنم چیزی که کمکم میکنه بتونم ببخشمت شادیه. و چیزی که این روزها ندارم، شادیه.

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از آرامش تجربه نشده

داشتم با خواهرم صحبت میکردم. الان دو سال و خورده ای میشه که ایران نیست. رفته در یک گوشه آرام داره به سختی زندگی میکنه. اما با وجود اینکه زندگیش خیلی سخت شده، همزمان خیلی هم آرامش و رفاه داره.

من این روزها درگیر توسعه شغلم هستم. کاری که با علاقه شروع کردم و حالا به سختی دارم جلو میبرمش. برای خواهرم از سختی های شغلم گفتم. داشتم براش میگفتم که دیگه نمیدونم برای توسعه باید چیکار کنم. همه سرمایه و همه توانم رو گذاشتم، اما همه چیز خیلی کند میره جلو و من درآمدی که براش برنامه ریزی کرده بودم رو ندارم. و در ادامه گفتم که:

احساس میکنم چشمه خلاقیتم خشکیده. افقم کوتاه شده، نمیتونم بهترین تصمیم رو بگیرم. همه ش نگرانم که نکنه یه فرصتی وجود داشته باشه و من ندیده، فرصت رو از دست بدم.

خواهرم با آرامش گفت، این جور مواقع تو فقط باید به گذر زمان اعتماد کنی. تو تمام تلاشت رو کردی، به خودت سخت نگیر. باز هم تلاش کن، باز هم ادامه بده، اما حواست باشه خودت رو سرزنش نکنی. خودت رو تحت فشار نذار برای چیزی که در کنترل تو نیست.

و من مبهوت آرامشی شدم که زندگیش رو در برگرفته که میتونه انقدر راحت از اثر گذر زمان بر نتیجه تلاش ها حرف بزنه.

دلم به حال معده ام سوخت که این روز ها به خاطر استرس شدیدی که دارم، عصبی شده و هزار جور درد رو تحمل میکنه.

حقیقتش رو بگم دل کندن از ایران برای من سخته، من ایران رو دوست دارم و هنوز هم تصمیمم برای رفتن از ایران رو قطعی نکردم. اما کم کم دارم بیشتر مطمئن میشم که برای سلامتیم هم که شده باید برم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

از آزمون تنهایی

پدر و مادرم به یک سفر کوتاه رفته اند و حالا سه روز است که در خانه تنها هستم. تصمیم گرفتم این سه روز را به یک آزمون تبدیل کنم. ایده احمقانه ای بود. من هیچ وقت نتوانسته ام خوب از پس تنهایی بر بیایم. همیشه از تنهایی فراری بوده ام. اما تمام دفعات قبلی تنهایی به من تحمیل شده بود. این بار خودم انتخاب کردم که تنها باشم. این بار میخواستم ببینم تمام این سه سال که در حال تلاش برای نگاه کردن به عمق وجودم بوده ام، تمام این سه سال افسردگی و مبارزه با افسردگی چه تاثیری بر من داشته؟

من فکر میکردم افسردگی ام تا حد خوبی درمان شده و اگر قبلا مثلا چیزی حدود 90 درصد مواقع افسردگی برای من تصمیم میگرفت امروز این عدد به حدود 50 درصد رسیده باشد. اما اشتباه میکردم. امشب فهمیدم که اشتباه میکردم. 

البته این که مجبور شدم بعد از جراحی که داشتم مصرف قرص ضد افسردگی ام را قطع کنم هم بی تاثیر نبوده. امروز دقیق پنج ماه از روزی که مجبور شدئم مصرف قرص ضدافسردگی ام را قطع کنم میگذرد. بر خلاف تصوری که ممکنه وجود داشته باشه، هیچ نوع وابستگی به قرصی که مصرف میکردم در من ایجاد نشده بود. قطع مصرف قرص فقط باعث شد اپیزودهای افسردگیم طولانی تر بشه، زودتر غمگین بشم، دیرتر بتونم به خودم مسلط بشم و دیرتر شاد بشم. با قطع مصرف قرص هیچ نوع بی تابی، حساسیت عصبی و عارضه شدیدی که ممکنه تصور بشه در من ایجاد نشد.

اما متوجه شدم کماکان به درمان احتیاج دارم. من هنوز هم در حال نبرد با افسردگی هستم.

در این نقطه دلم میخواهد کمی بیشتر از جزییات بگویم. شاید بعدها که این متن را خواندم، فراموش کرده باشم که افسردگی چه بلایی سرم آورده بود. پس به صورت موردی مشکلات را ذکر میکنم:

-هیچ نوع انگیزه ای برای هیچ نوع فعالیتی ندارم. این موضوع شامل فعالیت های روزانه و پیش پا افتاده ای مثل غذا خوردن، دوش گرفتن، ظرف شستن، تمیز کردن خانه، پیاده روی و تعامل با افراد مختلف هست. اگر غذا بخورم صرفا به این دلیل هست که احساس گشنگی شدیدی دارم.

-هنوز کمی دچار وسواس فکری، سناریوهای خیالی و یاداوری مجدد خاطرات دردناک هستم. در واقع بیشتر توان ذهنی ام را صرف مبارزه با اشتباهاتی که در گذشته داشتم ام میکنم.

- به صورت افراط گونه سریال میبینم.

-از هر نوع رابطه ای با افراد اجتناب میکنم. حتی پیام و تماس تلفنی.

اما خب، باید اعتراف کنم این وضعیت خیلی بهتر از روزهایی است که از هر یک ساعت، سه ربعش را در حال اشک ریختن و سیر در وسواس فکری بودم.

داشتم فکر میکردم که از تمام این مبارزاتی که در این سه سال داشته ام چه درسهایی گرفته ام. اولین درسی که گرفتم این بود که وقتی باید کاری را انجام بدهم، پرسیدن اینکه «چطور باید انجامش بدهم؟» صرفا وقت تلف کردن است.

دومین درسی که از مبارزه با افسردگی گرفته ام این بود که مهم نیست زندگی روز به روز سخت تر بشود، من فقط یک راه پیش رو دارم: تلاش برای بهتر شدن حالم. و این تلاش یک مبارزه 24/7 به تمام معناست. مبارزه ای که جنگیدن در آن پاداش قابل توجهی در لحظه و شاید حتی در گذر زمان نداشته باشد، اما تسلیم شدن و نجنگیدن، تاوان بسیار بزرگی خواهد داشت. تاوانی با نمودار نمایی: تاوانی که روز به روز بزرگتر می شود.

مبارزه لذت بخشی نیست، اما تنها اقدام منطقی به نظرم جنگیدن در آن است.

 

(متن قبل از انتشار بازخوانی نشده. هدف انتشار متن بدونی ایجاد کوچکترین تغییری است.)

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

برای تو، برای درد هایت

نمیدونم از کجا شروع شد، فقط میدونم که چند روزه حالم خوش نیست. البته که کاری هم به کار این حال ناخوشم ندارم؛ انکارش نمیکنم، باهاش نمیجنگم. میدونم حرف داره که مهمون شده. میدونم که حتما میخواد چیزی بهم بگه:یا کاری رو که نباید بکنم کردم، یا کاری که باید میکردم رو نکردم. آروم و صبور نشستم و بهش اجازه دادم مهمونم باشه. کتابم رو خوندم و گذاشتم باهام کتاب بخونه، فیلم دیدم و گذاشتم کنارم فیلم ببینه، دوش گرفتم که از اون حال خشک و رسمیش خارج بشه و که نرم تر بشه، که نزدیک تر بشه و حرفش رو بزنه.

نمیدونم کدومش بود، شاید همه اینها با هم باعث شد که یخش باز بشه و پیامش رو بذاره و بره. مثل یک غریبه، مثل یک پست چی، پاکتی رو به دستم داد و رفت.

پیامش رو که گرفتم، اشک ریختم. برای مهسای یک ساله ای که عکسش رو به رومه، برای مهسای پنج ساله ای که توی عکساش لبخند نمیزد. برای مهسای 18 ساله که عاشق شده بود. برای مهسای 30 ساله که هنوزم فکر میکنه خودش مقصره که عشقش بعد از هفت سال گذاشت و رفت. برای مهسای 28 ساله که پشت همین میز هر روز با کلماتش فریاد کشید درد خیانتی که بهش شده بود رو.

بیشتر از همه برای مهسای 28 ساله اشک ریختم. که نمیدونست چرا یهو دنیاش وارونه شده. که فکر میکرد هیچ وقت کسی که عشق رو توی چشماش دیده بود، اینطور خودش رو و دلش رو نمیشکست. برای مهسای 28 ساله که ترسیده بود. که نا امید بود. که نمیدونست با بقیه زندگیش چیکار کنه. 

اشک ریختم، برای مهسای یک ساله و پنج ساله و هجده ساله و سی ساله که بهشون سخت گرفتم، در تمام سال ها برای همه نواقصی که داشتن بهشون سخت گرفتم: برای اینکه اداب معاشرت رو خوب بلد نبودن، برای اینکه دوست داشتنی نبودن، برای اینکه بی عیب و نقص نبودن، برای انکه بهترین نبودن، برای اینکه پر دستاورد ترین نبودن، برای اینکه زیباتر نبودن، برای اینکه متین و موقر تر نبودن، برای اینکه باهوش تر نبودن، برای اینکه مهم تر نبودن.

پاکت رو که باز کردم، برای مهساهای موفق و شکست خورده اشک ریختم: که طعم موفقیت و شکست براشون یکی بود- بدون هیچ طعمی تا زمانی که دیگران بگن باید چه طعمی داشته باشه.

 گفتنش خیلی سخته، خیلی خیلی زیاد. 

مهسای من، همه ی مهساهای من، همیشه تنها بودن. حتی سالهایی که نباید تنهایی رو میفهمید هم تنها بوده مهسا.

بذار ساده ترش کنم: در تمام زندگی من، هیچ وقت هیچ کس نبوده بخواد واقعا بهم اهمیت بده- به خواسته هام، به نیازهام، به احساساتم. هیچ کس نبوده که بخواد حرفهای مهسا رو واقعا بشنوه، واقعا بفهمه. در تمام سالهایی که به یک حامی احتیاج داشتم، تماما تنها بودم و فقط با انبوهی از بایدها و نبایدها باید زندگی رو میگذروندم.

برای همینه که مهسا خیلی چیزها رو حتی اگر الان هم تلاش کنه نمیتونه یاد بگیره: زمانی که باید تمرینشون میکرده، اجازه ش رو نداشته. 

مهسای من، حتی اجازه ی اینکه احساسات خودش رو به اتفاقات زندگیش و اطرافش داشته باشه رو، نداشته. مهسا همیشه یوده، اما هیچ وقت مهم نبوده. پس عادت کرده به مهم نبودن. وقتی قرار بوده مهم نباشه، لازم نبوده خیلی چیزها رو یاد بگیره.

مهسای عزیز ترسیده و رنج کشیده ی من. مهسای رها شده ی من.

من رو ببخش.

برای تمام سالهایی که تمام توانت رو به کار گرفتی که من پیامت رو بشنوم و من نتونستم، من رو ببخش.

برای تمام سالهایی که بهت بی توجهی کردم، من رو ببخش. برای تمام سالهایی که خواسته ها و نیازهات رو ندیده گرفتم، من رو ببخش.

همونطور که کسایی رو که باید حامیت میبودن ولی تنهات گذاشتن بخشیدی، من رو هم ببخش.

من کنارتم. من صدات رو می شنوم.

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مه سا

از قبل از تراپی

کلی حرف دارم بزنم. انقدر زیادن که نمیدونم از کجا شروع کنم.

اما بیشتر از هرچیزی دلم میخواد از ضربه ای که سکون به زندگیم وارد کرده حرف بزنم.

 

من دچار وسواس فکری شده بودم. تمام شب و روزم رو به تصور سناریوهای مختلف میگذروندم که میدونستم هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفتن. توی این سناریوها و موقعیت های فرضی، کارهایی رو انجام میدادم که توی زندگی واقعی فرصتش رو پیدا نمیکردم، حرفهایی رو میزدم که میدونستم هیچ وقت فرصت گفتشون رو پیدا نمیکنم. و توی این دوره، تمام اینها برای من واقعی تر از زندگی بود که داشتم حروم میکردم. مغز من توی اون حالت، فکر میکرد اون تصورات مهم تر و واقعی تر از لحظه حال من هستن.

دلم میخواست هیچ کاری نکنم و تمام روزم رو توی افکار بیمارم بگذرونم. من توی واقعیت باخته بودم و باید جای دیگه ای این باخت رو جبران میکردم.

خودم رو به خاطر اون روزها شماتت و قضاوت میکنم؟ به هیچ وجه. منی که اون روزها رو میگذروند، انقدر اسیب دیده و رنجور بود که کار دیگه ای از دستش بر نمیومد. فقط میدونست که این رویه، درست نیست. پس دنبال راه حل گشت: کتاب خوند، فیلم دید، ورزش کرد، کار جدید پیدا کرد. وارد رابطه جدید شد، و برای اولین بار، جرئت تراپی رو پیدا کرد.

تصمیم گرفتم تراپی رو شروع کنم. با یکی از بهترین کلینیک هایی که میتونستم پیدا کنم تماس گرفتم. هزینه چهار جلسه تراپی در ماه، برابر با 90 درصد از حقوق کم من بود. اما میدونستم که ارزشش رو داره.

پس قبول کردم و هفت ماه تراپی گرفتم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مه سا

بعد از یازده ماه سکوت

یازده ماه تمام از زندگیم در سکوت سپری شد. ترجیح دادم جای اینکه مثل همیشه ناظر زندگیم باشم، خودم رو تا جای ممکن در زندگیم غرق کنم و سطح تماسم با زندگیم رو بیشتر کنم.

میدونی چی فهمیدم؟ 

اینکه سکون بیش از حد، ضربه ای به آدم میزنه که خارج شدن ازش تقریبا غیر ممکنه: توانایی هام خیلی کم شده. چرا؟ چون دو سال از زندگیم رو در سوگ و سکون سپری کرده بودم.

توی این یازده ماه، اتفاقات خیلی زیادی برام افتاده و مسیرهای تازه ای رو شروع کردم که کم کم ازشون می نویسم.

این نوشته ی کوتاه اینجا بمونه به رسم آشتی با نوشتن.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا

از زندگی کوچ کرده

پوشه کش واتس اپم رو روی لپ تاپ باز کردم و عکسها و فیلمهایی رو که در سه سال گذشته فرستاده بودم دیدم.

باورم نمیشد این آدم من بودم. چقدر نظم داشتم. چقد جنگنده بودم. زندگیم مثل همین روزا سخت بود، اما من انعطاف پذیر تر و قوی تر بودم. چشمام پر از زندگی بود.

بعد از این اتفاق، یه هفته ساکت شدم: انگار بخوام حرف بزنم، ولی زبونم رو بریده باشن و نتونم.

بهم ریختم دوباره. آشوب شدم. آشوب تر از همیشه: تازه فهمیده بودم که چی رو از دست دادم توی این دوره ی سیاهی: خودم رو.

من خوم رو کاملا فراموش کرده بودم. مثل اینکه ویندوزم پریده باشه بدون اینکه ازش بک آپ گرفته باشم. با دیدن عکسا و ویدئو ها یادم اومد که چه شکلی بودم. که چطور زندگی میکردم. اما هنوز یادم نمیاد که نیروی محرکه م چی بود. هنوز یادم نمیاد چی باعث میشد تسلیم نشم. چی باعث میشد بجنگم و خسته نشم و هر روز برای زندگیم تلاش کنم.

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مه سا

از روزهای سرگیجه

به احوالاتم آگاه شده‌ام. خودم را نظارت می‌کنم. خودم را -دلسوزانه و همدلانه- نگاه می‌کنم. و حالا باورش بسیار سخت است که 27 سال از زندگیم را بدون نظارت بر خودم و نگاه به درونم گذرانده‌ام. راستش، گاهی که از رفتار خودم جا می‌خورم و زنجیره افکار و رفتارهای پیش از آن را می‌گیرم و می‌رسم به سر منشأ رفتار عجیبم، هم به خودم افتخار می‌کنم و هم خودم را دل‌داری می‌دهم: ایرادی ندارد عزیزم، ناخودآگاه بود. حواست را که جمع بکنی، آرام آرام آگاهانه تر زندگی می‌کنی. به هر حال تو فقط چندماهی است که با زندگی و خودت به شکلی که حقیقتا هست و هستی آشنا شده‌ای. ایرادی ندارد عزیز من، حرکت آهسته اما آگاهانه، بسیار بهتر از حرکت سریع اما ناخودآگاه است.

گاهی اما، دچار فراموشی می‌شوم: گاهی نقاط قوت و نقاط ضعفم را فراموش می‌کنم. گاهی نمی‌دانم دقیقا که هستم. گاهی باید بنشینم و تلاش کنم تا یادم بیاید که پیش از این طوفان و این ضربات پیاپی، که بودم؟ به کدام طرف می‌رفتم؟ ارزش‌هایم چه بود؟ آیا هنوز هم همان ارزش‌ها برایم ارزش حساب می‌شوند؟ یا باید نظام ارزش‌ام را از نو تعریف کنم؟

می‌دانم. می‌دانم که این روزهای سرگیجه و منگی هم به پایان می‌رسد. می‌دانم که قرار است هر روز آگاهانه‌تر و زیبا‌تر زندگی کنم. می‌دانم و مشتاقم. مشتاق روزهایی که از نظام ارزشی‌ام با قطعیت بیشتری صحبت کنم، رفتارهای ناخودآگاهم هم‌راستا تر با خودآگاهم باشند و خود نظارتی، تمام توان پردازشم را مصادره نکرده باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مه سا