دیروز مهمانی داشتیم. از ماه ها قبل دعوت نامه گرفته بودیم که مدیرگروه برای بچه های ارشد و دکتری رشته مهمانی گرفته و من مطمئن بودم که حتما در مهمانی شرکت خواهم کرد. این تصمیم هم بخشی از تلاشم برای «بیشتر زندگی کردن» بود. مهمانی کد پوشش داشت: کوکتل. و برای منی که تمام عمرم را در ایران زندگی کرده بودم، این کد پوشش بسیار جدید بود. دو هفته تمام مغازه های پوشاک این شهر تاریخی کوچک را بالا و پایین کردم تا تک تک جزییات استایلم را با هم هماهنگ کنم: پیراهن، کیف، کفش، لاک، اکسسوری، میک اپ. موهایم را هم از یک سال گذشته کوتاه نکرده بودم و رسیدگی احتیاج داشت، پس موهایم را هم به دست تنها آرایشگر ایرانی که میشناختم سپردم و اعتراف میکنم که از تک تک لحظات این پروسه لذت بردم.

عزمم را جزم کرده بودم که تا آخرین لحظه مهمانی بتوانم معاشرت سالم داشته باشم و تا جای ممکن از مهمانی لذت ببرم. رسیدم، شروع کردم و بسیار لذت بردم. جایی اواسط مهمانی به خودم آمدم و دیدم چقدر از این فضای بین المللی حالم خوب است، چقدر از گرفتن تعریف از استایل و میک آپم دارم لذت میبرم، همانجا چشمانم را بستم و از صدای گروه کُر غرق لذت شدم. سعی کردم از یک فرصت کوچک هم استفاده کنم و با مدیر یک شرکت برای فرصت کارآموزی صحبت کردم و به نظرم رسید که نظرش به سمت مثبت گرایش دارد و همین تایید نسبی باعث شد به خودم برای تلاشم برای استایل و میک آپ مناسب تبریک بگویم. چرا؟ چون امروز در 33 سالگی به این نتیجه رسیده ام که مهم نیست در کجای دنیا زندگی میکنی، Beauty Privilege همیشه واقعی است و خیلی مواقع بلیط ورود تو به موقعیت های بهتر است. 

راستش را بگویم کمی تعجب کرده بودم: اولین بار بود که انقدر هوشمندانه برای یک موقعیت تلاش میکردم و متعجب بودم از این که چرا زودتر از اینها دست به کار نشده ام؟!
همین طور که در سکوت ایستاده بودم و از صدای گروه کر و موفقیت کوچکم لذت میبردم، یکی از همکلاسی های هندی ام دعوتم کرد که با هم برویم بار و نوشیدنی بگیریم. به بار که رسیدیم دیدم بیشتر همکلاسی ها انجا جمع شده اند. کمی خوش و بش کردیم، کمی بگو بخند کردیم که خیلی آرام متوجه نگاه ها شدم: نگاه هایی که فراموش کرده بودم.

ترم اول با یک نفر دچار سو تفاهم شدیم و همان یک نفر تصمیم گرفت که از من انتقام بگیرد! فضای مسمومی را درست کرده بود که دانشگاه رفتن را برای من بسیار سخت میکرد. من فکر میکردم که تمام این اتفاقات را پشت سر گذاشته ام و حالا بعد از یک سال، بعد از یک تابستان زیبا در قاره جدید، قرار است که شروع تازه ای داشته باشم. اما این نگاه های سنگین داشتند لهم میکردند. سعی کردم که اهمیت ندهم، سعی کردم که طاقت بیاورم، اما نشد. از دوستانم و از کسانی که بد نگاهم میکردند خداحافظی کردم و با اتوبوس به خانه برگشتم.

کفش هایم را در آوردم، پاهایم از چهارجا تاول زده بود. برای منی که جای زخم ها تا سال ها بر روی بدنم میماند، تاول فقط یک اتفاق گذرا نیست. با خودم فکر کردم: جای زخم جدید... ظاهرا قرار نیست امروز فراموش بشود...