هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی به سیگار پک میزنی بتوانی صدای سوختن توتون و کاغذ را واقعا بشنوی، همیشه فکر میکردم که این صدا صرفا افکت صوتی جذابی برای فیلم های هالیوودی باشد اما در چند روز گذشته که فهمیدم این صدا واقعا شنیده می شود، جذابیتش برایم کم شده. می نشینم پشت پنجره آشپزخانه و سیگاری که مال من نیست را آتش میزنم، لای پنجره را کمی باز میکنم و همزمان که به فضای بسیار سرسبز بیرون نگاه میکنم، حواسم هست که دود سنگین سیگارم چطور از لای پنجره به بیرون کشیده میشود. قبل تر ها از این پنجره به بیرون زل زدن فقط به یک کارم می آمد: مرتب کردن افکارم قبل از شروع روز هنگام خوردن صبحانه. اما این روزها، ساعت ها پشت پنجره مینشینم و سیگار میکشم و اشک میریزم. اگر دود و اشک برای لحظاتی دیدم را تار نکنند، به بیرون پنجره چشم میدوزم و به آدم هایی که گاهی به بالکن خانه هایشان می آیند نگاه میکنم. امروز فهمیدم در عمارت اعیانی آن سمت خیابان، یک پیرمرد هم زندگی میکند که من قبلا او را ندیده بودم. فکر میکردم تمام اعضای این خانه، خانواده جوان خوشبختی هستند که بارها آن ها را در حال استفاده از فضاهای مختلف خانه دیده بودم: گلخانه، تراس، محوطه ی بازی... اما امروز برای اولین بار پیرمردی را دیدم که انگار از تمام خانه و خانواده جدا بود، انگار تمام سهمش از فضاهای مختلف خانه یک تراس یک در دو متر بود. پیرمرد با قامت خمیده و بسیار آرام خودش را به روی صندلی در انتهای تراس کشاند و بدون اینکه دور و برش را نگاه کند، انگشتان دو دستش را به هم قفل کرد و سرش را در میان دو دستش گرفت.

احتمالا در آن لحظه داشته فکر میکرده چرا شکمش دو روز است خوب کار نمیکند، یا اینکه چرا دیشب نتوانسته خوب بخوابد، یا شاید فقط منتظر بوده تا ساعت برنامه تلوزیونی مور علاقه اش سر برسد و برود صدای تلویزیون را بگذارد روی 98/100 و بنشیند با خیال راحت تلویزیون نگاه کند. اما میل عجیبی در من میخواست به این فکر کنم که پیرمرد درد میکشد. دلم میخواست فکر کنم درد پشیمانی یقه اش را گرفته و نمیگذارد روزهای اخر زندگی اش را راحت بگذراند. دلم میخواست فکر کنم غرق حسرت و افسوس است و همین است دلش نمیخواهد سرش را بالا بیاورد و ببیند دنیا چه خبر است.

انگار که دلم بخواهد ثابت کنم که اگر این پیرمرد امروز درد میکشد، قطعا کسی که امروز دل من را شکسته قرار است در پنجاه سال آینده زندگی اش درد و رنج زیادی را تحمل کند. اما این میل فقط یک میل آنی بود. من امروز به وضوح میدانم که در این دنیا ذره ای عدالت وجود ندارد. هیچ کس قرار نیست تاوان له شدن امید های من زیر نعل شهوت و خیانت را پس بدهد. این دنیا بویی از عدالت نبرده و من شش سال است که در عمق استخوانم این را میدانم.