دلم میخواد بنویسم اما همزمان دلم نمیخواد خودافشایی کنم. جدیدا حس میکنم دارم بیش از حد خودافشایی میکنم و این داره بهم ضربه میزنه. اگر ازم بپرسی دقیقا چطور بهت ضربه میزنه، اصلا نمیتونم برات توضیح بدم اما حس میکنم بیش از حد عریان خودم رو به دیگران نشون میدم و این قرار نیست پایان خوبی داشته باشه.

همزمان که نوشتن این مطلب رو شروع کردم، دنبال علت میل زیادم به خودافشایی بودم و بازهم همه سر نخ ها به ترومای شش سال پیش ختم شد. یک جایی وسط اون تروما من اون کسی که بودم رو برای همیشه از دست دادم و این از دست دادن، انگار که یک خلا در وجود من ایجاد کرد، فضای پوچی که انگار به یک پر کننده احتیاج داشت و من نمیدونستم چطور این فضا رو پر کنم، پس به بیرون از وجودم نگاه کردم: دیگران. علاوه بر این، من حس میکردم در برابر چشم آدم های زیادی زندگی رو کاملا باختم و حالا باید به همون آدم ها ثابت کنم که ببین! ببین من کامل نباختم! ببین، ببین من هم دارم برنده میشم. برای همین مدام دلم میخواد به اشتراک بذارم: سفرهام رو، زیبایی هایی که میبینم رو، احساسات خوبم رو... انگار این ها قراره به آدم ها نشون بده که من هنوزم میتونم برنده باشم.

اما دلم میخواد سکوت رو تمرین کنم. دلم میخواد با خودم تنها بودن رو تمرین کنم. دلم میخواد در زندگی رو به جلو برم و به هیچ کس در مورد هیچ چیز هیچی نگم.
چرا؟
چون احساس میکنم که این بهم قدرت میده. احساس میکنم که اگر قرار باشه فقط برای خودم زندگی کنم، ارزش تمام دستاوردهام قراره که بیشتر باشه و در نهایت لذتی که ازشون میبرم هم قراره بسیار بسیار بیشتر باشه.